🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_یکم #رمان📚 #بازگشت ادریس نبی(ع)از تصمیم خداوند حیرت کرد اما نه لب به اعتر
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_دوم
#رمان📚
#ظهور(۱)
✍حضرت ادریس(ع) جوان را دعا کرد و پس از آن جوان تکان شدیدی خورد و چشمان خود را گشود.
پیرزن که شاهده معجزه حضرت ادریس(ع) بود فرزند خود را در آغوش گرفت و از سر حیرت صورت و دستان او را لمس کرد تا از زنده بودنش مطمئن شود. سپس به پیامبر خیره شد و گفت:
تو ادریس هستی! تنها کسی در این عالم که می تواند با دعای خویش زندگی را از مردم بگیرد یا به ایشان زندگی بخشد تو هستی! تو برگشته ای! عاقبت خداوند صدای ما را شنید! خدا را شکر! ادریس به میان ما برگشته است!
او به سختی و با نهایت توانی که یک پیرزن می تواند داشته باشد از جای خود برخاست و به سمت کوچه حرکت کرد و با صدای بلند فریاد زد:
خدایا شکرت! ادریس برگشته است! او فرزندم را زنده کرد! ای مردم! ادریس با دعای خود فرزندم را زنده کرد! او برگشته است! ادریس نبی برگشته است! پیامبر خدا برگشته است!
رفته رفته مردم نیمه جان شده از گرسنگی با قدم های لرزان از خانه ها بیرون آمدند. همه با حیرت به یک دیگر نگاه می کردند و از هم می پرسیدند: چه می گوید؟! ادریس برگشته؟! مگر می شود؟! ادریس کجاست؟!
پیرزن جمعیت را درب خانه خود جمع کرد و میخواست حرفی بزند که ناگهان چشمش به ادریس(ع) افتاد که در کنارش در آستانه درب ایستاده بود. پس سکوت کرد و کنار رفت و با چشمان اشک آلود به ادریس نبی خیره شد.
جمعیت در سکوتی عمیق فرو رفته بود و همگی به چهره ی حضرت ادریس نگاه می کردند.
ناگهان صدای یک نفر از میان جمعیت سکوت را شکست: آری! من این چشم ها را می شناسم. او ادریس است. او برگشته است!
در میان جمعیت همهمه افتاد. مردم با چشمان اشک آلود جلو رفتد و یک به یک حضرت ادریس را در آغوش گرفتند و بر دستان و شانه هایش بوسه زدند.
در همین اثنا یک نفر با احتیاط از جمعیت فاصله گرفت و شتابان به سمت کاخ پادشاه حرکت کرد. او رفت تا شاه را از بازگشت ادریس(ع) با خبر سازد.
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_دوم #رمان📚 #ظهور(۱) ✍حضرت ادریس(ع) جوان را دعا کرد و پس از آن جوان تکان ش
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_سوم
#رمان📚
#ظهور (۲)
✍فرمانده با گام های بلند وارد سرسرای کاخ شد تا خود را به شاه برسند.
پادشاه که کف سرسرا بر یک تکه حصیر دراز کشیده بود و یک سگ را در آغوشش می فشرد از صدای گام های شتابان فرمانده از خواب پرید و سرش را بلند کرد تا منشاء صدا را بیابد.
فرمانده: خبر مهمی دارم! یکی از جاسوسان دقایقی پیش به کاخ آمد و گفت ادریس به شهر برگشته!
پادشاه جستی زد و از جای خود برخاست، اما تعادلش را از دست داد و دوباره به زمین افتاد. این بار در حالی که سعی میکرد محتاطانه تر برخیزد با صدای دو رگه گفت: چه میگویی؟! ادریس برگشته؟! مطمئنی؟!
فرمانده:به صداقت جاسوسانم شک ندارم.
پادشاه:ای ادریس نابکار! این بار با دستان خودم گردنت را میزنم. پس منتظر چه هستید؟! بروید او را همین حالا نزد من بیاورید!
فرمانده تعظیم کوتاهی کرد و شتابان از کاخ خارج شد.
ادریس نبی با حرکت دست جمعیت را به سکوت دعوت کرد و پس از آن اینچنین گفت:
ای برادران و خواهران من! روزی که خداوند یکتا خبر توبه ی شما را به من داد، من شما را لایق پایان عذاب نمی دانستم. معتقد بودم باید به جرم قتل و غارت مومنان در گذشته قصاص شوید و تاوان اعمال زشت خود را بپردازید. اما خداوند رحمان چنان کرد که من ناچار به بازگشت در میان شما شوم و درد و رنج شما را به چشم خود ببینم. امروز وقتی از این مادر نیکوکار که فرزندش در بستر مرگ بود تکه نانی طلب کردم تا او را امتحان کنم، دیدم که از حق خود و فرزندش گذشت و نانش را با من شریک شد. خدا را شاکرم که تحولی عظیم در جان شما رخ داده و توبه ی شما نه از سر گرسنگی که از سر پشیمانی از اعمال دیروز است. اینک چگونه در میان شما و شاهد رنجتان باشم؟! بنده ی خدا ادریس از شما راضی شد، خدا نیز از ش..
_ای ادریس!!!
فریاد فرمانده سخنان پیامبر(ع) را قطع کرد.
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_سوم #رمان📚 #ظهور (۲) ✍فرمانده با گام های بلند وارد سرسرای کاخ شد تا خود ر
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_چهارم
#رمان📚
#لشگر_شیطان
✍فرمانده فریاد زد:
‼ای ادریس!!! من از جانب شاهنشاه مامورم که تو را با خود به کاخ ببرم.
فرمانده به همراه ستونی از سربازان در انتهای جمعیت ایستاده بود و قبضه ی شمشیرش را می فشرد.
ادریس رو به فرمانده کرد و گفت:
آیا بیست سال عذاب و دیدن تکه های آن زن سفاک در دهان سگان، برای بیدار شدن تو و پادشاه خونخوارت کافی نبود؟!
فرمانده: آنچه من می بینم یک خشکسالی طولانیست که روزی به پایان خواهد رسید،مانند هرچیز دیگر در این عالم.من نه عذابی دیدم و نه خدایی.
ادریس نبی:درست میگویی!تو نه در این بیست سال و نه سال های پیش از آن و نه در آن لحظاتی که گردن مظلومی را میزدی و نه در آن لحظاتی که خانه ای را ویران میکردی و نه در آن زمانی که مادری را در جلوی چشمان فرزندانش به خاک و خون می کشیدی، هرگز خدا را ندیدی! اما بدان که در همه آن لحظات، خداوند د حال دیدن تو بود و اینک فرصت تو به پایان رسیده است، مانند هر چیز دیگری در این عالم.
فرمانده شمشیر خود را کشید و به همراه سربازانش در میان جمعیت به سمت ادریس حرکت کرد.
ادریس چشمان خود را بست و دستانش را به سوی آسمان دراز کرد.
گام های فرمانده کند شد.نمی توانست نفس بکشد.گویی دو دست نامرئی قدرتمند گلویش را می فشردند.حیرت و ترس وجودش را فراگرفت. شمشیرش را انداخت و با دستانش گلوی خود را گرفت. میخواست آن دو دست نامرئی را از گلوی خود جدا کند اما توانی در دستانش نبود.برگشت و پشت سرش را نگاه کرد تا از سربازانش طلب یاری کند، اما آنها هم وضعیت مشابهی داشتند. فرمانده و سربازانش یکی یکی به خاک افتادند و در حالی که گلوی خود را می فشردند و پای به زمین می ساییدند مرگ را در آغوش کشیدند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص240
مجلسي،بحارالانوار،ج11ص271
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_چهارم #رمان📚 #لشگر_شیطان ✍فرمانده فریاد زد: ‼ای ادریس!!! من از جانب شاه
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_پنجم
#رمان📚
#بازنده(۱)
✍ادریس پیامبر(ع) رو به مردم کرد و گفت:
ای برادران و خواهران من! این روز های سخت به پایان خواهد رسید و باران رحمت خداوند دوباره بر شما باریدن خواهد گرفت. اما آگاه باشید که آیندگان را بر گردن شما حقیست! آیا چنین می پسندید که در آینده ای نچندان دور دوباره فرزندانتان راه حق را فراموش کرده و بت و پرستی پیشه سازند؟! آیا می خواهید هر آنچه که بر شما گذشت ایشان را نیز گرفتار سازد؟!
ادریس(ع) به جسد فرمانده و سربازانش اشاره کرد و فرمود: بر شما مردانی حکومت می کنند که خود و پدرانشان را خداوندگار عالم می دانند و هیچ معجزه و عذاب و رحمتی از سوی پروردگار، این مردگان متحرک را بیدار نخواهد ساخت. اینان لحظه ای از تلاش دست بر نمی دارند، مگر آنکه دوباره بر دل های شما مهر نادانی و خود پرستی بکوبند و شما و فرزندانتان را به آنجا بازگردانند که پیش از این بودید. اینک از شما می پرسم!
چگونه می توان در شهری که شیطان بر آن حکومت می کند،خداپرستی کرد؟! خود را از قل و زنجیر این جباران رها سازید. به این بردگی پایان دهید تا بندگی کنید.
سیل مردم خشمگین به سوی کاخ شاه به حرکت درآمد. سربازان انگشت شماری که در کاخ مانده بودند با دیدن جمعیت پا به فرار گذاشتند. مردم وارد کاخ شدند و خیلی زود پادشاه را یافتند.
پادشاه وحشت زده و خشمگین فریاد برآورد. چه غلطی می کنید؟! من فرزند خدایانم! من صاحب شما هستم! همه ی شما در آتش خشم من و پدرانم خواهید سوخت! همه شما را نابود خواهم ساخت! ...
فریادهای شاه در کسی اثر نکرد. مردم او را دست و پا بستند و کشان کشان نزد ادریس نبی(ع) بردند.
📚منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص240
مجلسي،بحارالانوار،ج11ص271
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_پنجم #رمان📚 #بازنده(۱) ✍ادریس پیامبر(ع) رو به مردم کرد و گفت: ای برادران و
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_ششم
#رمان📚
#بازنده(۲)
✍پادشاه با سر و صورت خاک آلود جلوی پای حضرت ادریس(ع) زانو زده بود و با حیرت به چشمان پیامبر می نگریست.
پس از اندکی سکوت همانطور که به چشمان ادریس(ع) خیره بود لب به سخن گشود:
عزتت را به ذلت تبدیل می سازم. ملکت را ویران و جسد زنت را طعمه سگان می سازم. پس از آن در دنیایی دیگر نزد من خواهی آمد و آنجا انتقام خون به ناحق ریخته شده ی بندگانم را از تو باز خواهم ستاند! می بینی؟! از آن روز بیست سال می گذرد، اما در این سالها هر روز، بارها و بارها و بارها سخنانت را با خود تکرار کرده ام. گذر ایام چهره ات را اندکی تغییر داده. اما آن باوری که آن روز در چشمانت موج می زد، هیچ تغییری نکرده است!
ای ادریس! می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم! آن روز وقتی از زبان خدایت مرا مخاطب قرار دادی! حسی عجیب سر تا سر وجودم را فراگرفت! تو راست میگفتی! آن سخنان نمی توانست از آن تو باشد! تو زبان می چرخاندی و خدا سخن میگفت! آه ادریس! تو چه میدانی؟! شک نکن آن روز، در آن مجلس، هیچ کس به اندازه ی من به راستگویی تو و خدایت باور نداشت! از همان روز تمام وعده های خدایت را دانه دانه به انتظار نشسته ام و روزی هزاربار دیدار امروزمان را در خیال خود ساخته ام.
ادریس(ع): چرا توبه نکردی؟! چرا به سمت ما نیامدی؟!
پادشاه خندید و سرش را تکان داد. سپس گفت:
انسان ها باهم متفاوتند ادریس! من مثل تو نیستم.من ترجیح می دهم یک خدای بد باشم تا یک بنده ی خوب!
به اطرافت نگاه کن! به این مردم مفلوک ترسو! و اینک به من نگاه کن. من! تنها کسی در این عالم هستم که توانست رو به روی خدای تو شمشیر بکشد ! این من بودم که بیست سال با خدای تو جنگیدم و بیست سال دوام آوردم! و این کار فقط از دست من برمی آمد! پس از این من پادشاه جهنمیانم و این افتخار را به بندگی در بهشت نمی فروشم!
اینک تو ای ادریس! تو در برابر بازنده ی یک نبرد ایستاده ای. اما نه یک نبرد معمولی! نبرد خدایان!!!! و این منم که بازنده ی نبرد خدایانم!!! کدام انسان نادانی است که بازنده بودن در نبرد خدایان را به پیروزی در نبرد بندگان بفروشد؟! مرا همین افتخار بس است که زین پس، نامم در شمار خدایان شکست خورده خواهد بود، تا بندگانی بی مقدار!
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_ششم #رمان📚 #بازنده(۲) ✍پادشاه با سر و صورت خاک آلود جلوی پای حضرت ادریس(ع)
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_هفتم
#رمان📚
#بازگشت(۱)
✍پیرزن نان را به ادریس(ع) تعارف کرد. ادریس(ع) از این محبت خوشنود گشت و با خود گفت: گویا به راستی تغییری در این مردم پدید آمده و توبه ی ایشان فقط از سرگرسنگی نیست.
سپس دست دراز کرد تا مقداری از نان را جدا سازد اما صدای نفس های فرزند پیرزن او را متوقف ساخت. جوان با چشمان از حدقه بیرون زده به ادریس(ع) می نگریست و به سختی نفس می کشید.
پیرزن شتابان خود را کنار فرزندش جا داد و سرش را در آغوش گرفت و گفت: نترس نوردیده! نخواهد خورد! هم اینک سهمت را از او باز می ستانم. نترس! آرام باش!
اما حال جوان تغییری نکرد.به ناگاه نفس بلندی کشید و با چشمان باز و تن بی جان در بستر افتاد و آرام گرفت.
پیرزن دستش را روی سینه ی فرزند گذاشت و چند بار او را تکان داد.آنگاه رو به ادریس کرد و گفت:
دیدی؟! نتیجه ی زیاده خواهی و طمع کاریت را دیدی؟!فرزند معصومم از ترس گرسنگی مرد! تو او را کشتی! تو با شکم پرستی و زیاده خواهیت او را کشتی! ای وای بر من که فریب تو را خوردم.
پیرزن فریاد زنان خاک بر سر می ریخت و ادریس(ع) را که با بهت و حیرت به صورت بی جان جوان خیره شده بود،مسئول مرگ فرزندش می دانست.
ادریس نبی(ع) گفت: آرام بگیر مادرجان! اگر من باعث مرگ این جوانم. به اذن خدا او را به تو باز می گردانم.پیرزن زجه زنان گفت: چه میگویی؟! مگر تو که هستی؟! هیچ کس نمی تواند به داد من برسد.این تاوان گناهان دیروز من است . پروردگار می خواهد بمانم و مرگ تک تک عزیزانم را به چشم ببینم! بارالها! کی صدایم را می شنوی؟! کی توبه ام را می پذیری و از من می گذری؟!
ادریس(ع) در کنار تن بی جان جوان زانو زد. دستش را روی سینه ی او گذاشت و چشمانش را بست.
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_هفتم #رمان📚 #بازگشت(۱) ✍پیرزن نان را به ادریس(ع) تعارف کرد. ادریس(ع) از ای
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_هشتم
#رمان📚
#جهان_ادریس
در نگاه قدما، تمام علوم منشأ وحيانی و الهی دارد و بسط همه ی این علوم به حضرت ادریس(ع) نسبت داده شده.
ایشان با تربيت تعداد زیادی شاگرد در حوزه ی معماری و شهر سازی توانستند در سطح جهان شهر های بسیاری بسازند که کوچکترینشان رها نام داشت. همچنین علم نجوم، ریاضيات، طب، کيمياء، شعر و... را به شاگردان خود آموزش دادند.
در کتب تاریخ فلاسفه اسلامی، ایجاد علم فلسفه و تعلیم آن به ایشان نسبت داده شده و ایشان را حکیم اول دانسته اند. از این رو تمامي حکماء شاگردان ایشان بوده اند و فلسفه از طریق سلسه ی پیامبران به حضرات سليمان و داود رسیده و از طریق انباذقلس به یونان رفته و به اسقليبيوس، فيثاغورت و سرانجام به سقراط،افلاطون،ارسطو، دیوجانس، بقراط و...تا جالینوس و لقمان رسید. همچنین گفته شده که ایشان چهار نفر از فرمانروایان جهان را ارشاد نمودند. سپس سفری به مصر داشتند و تعاليم زیادی به مردمان مصر دادند.
ایشان مـردم را بـه توحيد، عبادت، زهد در دنيا و عدالت ترغيب میفرمود و آنها را مأمور به خواندن نماز کرد و روزهایی را براى روزه گـرفـتـن مـقـرّر ساخت و دسـتـور جـهـاد بـا دشـمـنـان دیـن را بـه آنهـا داد. زکـات مـال را بـراى کمک به ضعيفان و دستور به تطهير از جنابت و حيض دادند و خوردن گوشت سگ، خوک و مشروبات مست کننده را حرام کردند.
ادریس(ع) مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبر خاتم را نيز براى آنها بيان فرمود.
در برخي روایات اشاره شده است که ایشان از خداوند عمری طولانی طلب نمود و به این واسطه روح او قبض نشده و به آسمان عروج داده شدند، برخي روایت نيز دلالت بر آن دارند که روح ایشان در هنگام عروج و در آسمان چهارم گرفته شده است.
حضرت ادریس(ع) را حقی عظیم بر گردن آدمیان است. درود خداوند، اولیاء، انبیاء و ملائکه بر ایشان باد.
📚منابع:
به علت کثرت منابع، دوستان را ارجاع میدهیم به کتاب عروج مشرقی استاد بیگدلی عزیز ص309 تا 312.
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_هشتم #رمان📚 #جهان_ادریس در نگاه قدما، تمام علوم منشأ وحيانی و الهی دارد و
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_سی_و_نه
#رمان📚
#حضرت_متوشلخ_و_لامک
✍پس از ادریس(ع) فرزندش جناب متوشلخ(ع)، به وصایت و ولایت رسيد.
آنچه پس از فوت پدر بر ایشان و مومنان گذشت را فقط تاریخ می داند و بس. هیچگونه اطلاعاتی از ایشان در روایات وجود ندارد و صرفا در کتب تاریخی ذکر شده است که دوران ایشان، دوران غلبه مجدد طاغوت و قابيليان بوده است و شدید شدن اوضاع منجر به تقيه و کار در خفا شده است.
ایشان پدر حضرت لامک و پدربزرگ حضرت نوح(ع) هستند. احتمال دارد نوح(ع) در زمان حیات پدر بزرگ خود ، وحی مبنی بر در راه بودن طوفان را دریافت کرده و نبی شده باشند و این یعنی حضرت نوح(ع)، پدر و پدر بزرگش، هم زمان نبی بودند.
در زمان وفات ایشان اختلاف است. برخی معتقد هستند ایشان تا اثنای طوفان یعنی سال 2222(بعد از هبوط) زنده بوده است. اما غالب مورخان مرگ او را سالها قبل از طوفان میدانند.
🟢 حضرت لامک(ع): در روایات از زندگي ایشان نیز اطلاعاتی در دست نيست، در تواریخ ذکر شده است که در زمان او وضع مؤمنين بسيار ناگوار شد؛ تمامي مردان و زنان،عهد قدیم خود را شکستند و با قابيليان مخلوط شده و جهان را کفر و فسق در برگرفت و جباران و فاسقان قابيلی، حاکم شدند و در کل کره خاکی تنها جامعه مؤمن بسيار کوچکي باقی مانده بودند. یعقوبي معتقد است تنها هشت نفر مؤمن باقی مانده بود: لامک، نوح، سام، حام، یافث و سه خانم که همسران پسران نوح بودند.
زمانی که موعد وفات لامک(ع) فرا رسيد، او این جمع کوچک مومنان را که فرزند و نوادگانش بودند گرد خود جمع کرد. او بر قلت مومنين گریست و گفت مبادا کمی اهل حق در دل شما تردید اندازد! سپس دعا کرد خداوند زمین را به ارث خوبان بدهد و باز موحدین زیاد گردند و جباران نابود و زمين از فسق و فجور و خونریزی پاک گردد، لامک ایشان را به طوفان وعده داد و گفت که اراده ی خداوند بر عذاب قوم است اما باید اندکی داشته باشید. پس وصيت کرد که در هنگامه ی طوفان بدن حضرت آدم(ع) را در ميانه ی کشتی بگذارند و با خود ببرند و از علوم و ودایع انبيای گذشته حفاظت کنند.
اینک نوح(ع) مانده بود و شش مؤمن و جهانی پر از شرک و کفر.
📙راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص250 ، مجلسي،بحارالانوار،ج11،ص282،ج15،ص35؛ج38،ص 55،مسعودى،اثبات الوصیة
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_نه #رمان📚 #حضرت_متوشلخ_و_لامک ✍پس از ادریس(ع) فرزندش جناب متوشلخ(ع)، به وص
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_چهلم
#رمان📚
#حضرت_نوح
✍نوح بن لامک بن متوشلخ بن ادریس بن يارد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم(ع)، دهمين نسل از سلاله ی پاکان بود که به نبوت رسید.
عمر او حدود دو هزار و پانصد سال ذکر شده است.850 سال قبل از نبوت،950 سال نبوت و دعوت،
200 سال مشغول ساخت کشتی و 500 سال بعد از طوفان و استقرار مجدد دولت خداوند بر زمين.
در برخی نقل های تاریخی سال ولادت ایشان همان سال وفات حضرت آدم(ع) است.به این ترتيب ولادت ایشان سال 930 ب.ه(منظور از (ب.ه) بعد از هبوط حضرت آدم(ع) است.) و طوفان سال 2930ب.ه و وفاتش در سال 3430 ب.ه واقع شده است. به نظر، این قول با روایات سازگارتر و با تواریخ حدودی وقایع بعدی منسجم تر است.محاسبه ی مسعودی در اثبات الوصيه نيز به این تاریخ نزدیک است.
نام اصلی آن بزرگ مرد بنده خدا بوده است. در روایات با تعابير مختلفی چون عبدالغفار، عبدالملک و عبد الاعلى از آن یاد شده.
اما ایشان بسيار بر حال روزگار خویش و به حال مردم روی زمین میگریست و نوحه سرائي می کرد. از همین جهت ایشان به نوح مشهور شدند.
ایشان مردی چهار شانه و بلند قامت و تنومند بودند و شغلشان نجاری بود.
پس از این مقدمه به قصه ی نبوت حضرت نوح(ع) خواهیم پرداخت، ان شا الله.
📚بیگدلی، عروج مشرقی، ص313
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_چهلم #رمان📚 #حضرت_نوح ✍نوح بن لامک بن متوشلخ بن ادریس بن يارد بن مهلائيل بن قين
🦋قصص الانبیا🦋
#قصه_چهل_و_یک
#رمان📚
#جهان_نوحی
شرک و نفاق سرتا سر عالم را فراگرفته بود.نوح(ع) مانده بود و یک جهان رو به رویش.
قوم نوح(ع) پنج بت به نام های:ودّ، سواع، یغوث، یعوق و نسر را می پرستیدند1 که داستان پیدایش آنها را در قصه بیست و هشتم روایت کردیم.
وقتی میگوییم قوم نوح، یعنی همه ی آنها. حتی والهه و کنعان، همسر و فرزند نوح(ع). کنعان و مادرش از افکار نوح(ع) بیزار بودند و او را مایه ی شرمندگی و سرافکندگی خود در میان قومشان می دانستند. و این یعنی نهایت تنهایی.
اما قرار نبود در همیشه روی یک پاشنه بچرخد. نوح(ع) همان منجی وعده داده شده بود که از آدم(ع) پیامبران سینه به سینه وعده آمدنش را داده بودند، و اینک نوح آمده بود تا همه چیز از اول شروع شود:
پس روزى جبرئيل به دیدار نوح آمد. بر ایشان درود فرستاد و گفت: ای رسول خدا، چرا اينگونه گوشهگيرى؟!
نوح سلامش را پاسخ گفت و فرمود: مردم خدا را نمىشناسند؛ به همين جهت از آنان كناره گرفتهام، چون توان رويارويى و ستيز با آنان را ندارم.
جبرئيل پرسيد: اگر توان ستيز و رويارويى با آنان را داشته باشى آيا در برابرشان به پا مىخيزى؟!
نوح(ع) از شنيدن اين سخن به وجد آمد، از جای برخاست و با چشمان آرزومند به فرشته ی وحی چشم دوخت.
جبرئيل اینچنین ادامه داد: ای پیامبر! خداوند مهربان بر تو سلام فرستاد و مرا که همنشین پدران تو آدم و ادریس بودم فرمان داد تا لباس شكيبايى و يقين و پيروزى را بر تو بپوشانم و فرمان خداوند را بر تو ابلاغ کنم:
اینک زمان موعود فرارسیده است! باید دعوتت را علنی کرده و قوم خود را از شرک و نفاق وسوسه های شیطان دور و به سوی خداوند یکتا دعوت کنی. برای تو در این مسیر همراهی است. «عموره» دختر ضمران بن اخنوخ. او را به همسری برگزین تا همراه تو باشد. او نخستين كسى است كه به تو ايمان خواهد آورد.2
📚منابع:
1) آیه ی 23 سوره ی نوح.
2)النور المبين في قصص الأنبياء و المرسلين ج 1، ص 81
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💠فحش و ناسزاگویی اکیدا ممنوع 🔹نقل میکنند که بین سماعه، صحابهی امام صادق علیه السلام و شتربان او
💠قناعت مور و حرص زنبور
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم.
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست.
قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد.
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد...
📚#داستانهایکوتاهوآموزنده
#ادامهدارد...
【@emamzaman】
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💠لقمان لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میو
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری به واسطه نقل می کند که:
مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت:
جماعتی مرا وادار کردند به این که شیخ را به قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم . وقتی وارد اتاق شیخ شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم
بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آن که
بطرف من برگردد گفت:
خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد ( اسم مرا برد ) . خدایا من آن ها را بخشیدم تو هم آن ها را ببخش .
آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم: آقا مرا ببخشید.
فرمود : آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا .
من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند ، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود:
برو با این پول کاسبی کن .
من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم.
📚منابع:زندگانی شیخ مرتضی انصاری
داستان هایی از مقامات مردان خدا، ص۸
#داستانواقعیوآموزنده📚
#ادامهدارد...
【@emamzaman】