💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد...
بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی..
قفل شدنِ در اتاق..
شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
- کلید اتاقمو چیکار کردی؟
گوشه ابرویش را خاراند:
- پیش منه..
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم:
- پسش بده..
لبهایِ متبسمش را در هم تنید:
- جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد:
- قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون..
البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد:
- باشه.. باشه
حرف بزنیم؟
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر #نامحرم داشت؟
- حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟
برااادر…
کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد:
- اگه واسه #خاستگاری باشه.. نه خواهرِ، دانیال..
چشمانم گرد شد..😳
او چه گفت؟ خواستگاری؟
از کدام خواستگاری حرف میزند..؟
همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او این بار پر از جدّیت کمر صاف کرد:
- وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن.
البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.
پس باهاشون حرف زدم.
از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالا سری نخواد از درخت نمیوفته.
ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن.
و بهم گفتن که شما مخالفت کردین.
خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست..
و کلا به ازدواج با آدمی مثل من فکر هم نمیکنید..
دروغ چرا؟
ناراحت بودم، خیلی زیاد..
اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه...
به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..
ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.
توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست،
خب سارا خانم از تو خوشش نمیاد...
و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد...
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایم معما شد:
- چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟
پنجه هایش را در هم گره زد:
- خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم...
مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.
مذهبی ها دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_ششم
✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد:
- وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن، خشکم زد...
نمیدونستم باید خوشحال باشم؟
یا ناراحت..؟
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم.
مدام ذهنم مشغول بود.
یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادره...
اما یه صدایِ دیگه ای میگفت:
بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانم نیستی و حرفِ دلشو زده...
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه؟
پس باید مطمئن میشدم.
نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم.
که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.
نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..؟
مردِ جنگ و ترس؟
این مردان #با_حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا...
کمی خنده دار نبود؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت.
- تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم...
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم.
تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..
هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..
و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم...
شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین..😕
کم مونده بود کتک بخورم..
حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم...
اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده...
و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..
اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.
صدایش کمی خجالت زده شد:
- میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمی آورد...
واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده.
و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ای مذهبی؟
با مایه گذاشتن از دانیال؟
نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد:
- عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید...
اولش مخالفت کرد.
گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف مِیلتون کاری رو انجام بده.
اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.😁
سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.
حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود...
در دلش ریسه ریسه، آذین می بستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند.
حسام حیف بود...
لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم...
کامم تلخ شد:
- اما نظر من همونه که قبلا گفتم.
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد:
- نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم.
پس لطف کنید افکارِ بچگونه رو بذارین کنار...
من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین...
به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.
- من اصلا به کسی مثل شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین...
سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد.
ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند:
- عجب
پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمی گفتین...
چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم..
بهتره شمام وقتو تلف نکنید..☺️
چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟
با خشم روبه رویش ایستادم:
- تو مگه عقل تو کله ات نیست؟
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
دعای فرج هرشب📲
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
* بِـسْمِ اللهِ الـرَّحمٰنِ الـرَّحـیم *
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ
وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ
وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى
وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ
وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا
كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ
اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ❤️
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،
و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،
و زمين تنگ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،
و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است،
خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست.
آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما واجب نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،
پس به حق ايشان به ما گشايش ده، گشايشى زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،
اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،
مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايت کنندگان منيد،و يارى ام دهيد كه تنها شما يارى کنندگان منيد،
اى مولاى ما اى صاحب زمان❤️
فريادرس،فريادرس،فريادرس
مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب
اكنون،اكنون،اكنون
با شتاب،با شتاب،با شتاب
اى مهربانترين مهربانان
به حق محمّد و خاندان پاك او.
💚کانال امـام زمـان (عج)💚
#دعای_فرج
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨
🍀🌷 @EmamZaman 🌷🍀
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌷از امام صادق (ع) روايت شده :
هركه چهل صبحگاه اين عهد را بخواند،
از #يـــــــاوران قائم ما باشد،
و اگـــــر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود ، خدا او را از قــبـر بيرون آورد! كه در خدمت آن حضرت باشد،و حق تعالى بر هر كــــلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد،و هزار گناه از او محو سازد،و آن عــهـــد اين است:
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،✨
✨وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#دعای_عهد
❤️کانال امام زمان(عج)❤️
🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌹🍃
🆔 @emamzaman
دعای فرج هرشب📲
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
* بِـسْمِ اللهِ الـرَّحمٰنِ الـرَّحـیم *
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ
وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ
وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى
وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ
وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا
كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ
اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ❤️
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،
و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،
و زمين تنگ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،
و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است،
خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست.
آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما واجب نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،
پس به حق ايشان به ما گشايش ده، گشايشى زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،
اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،
مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايت کنندگان منيد،و يارى ام دهيد كه تنها شما يارى کنندگان منيد،
اى مولاى ما اى صاحب زمان❤️
فريادرس،فريادرس،فريادرس
مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب
اكنون،اكنون،اكنون
با شتاب،با شتاب،با شتاب
اى مهربانترين مهربانان
به حق محمّد و خاندان پاك او.
💚کانال امـام زمـان (عج)💚
#دعای_فرج
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨
🍀🌷 @EmamZaman 🌷🍀
doa-faraj-farahmand.mp3
882.7K
هر شب با
#دعای_فرج
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨
🌷 @EmamZaman 🌷
#حتماً_بخوانید_بادقت🌺
سوال:
چرا خداوند آب دهان را شیرین و اشک چشم را شور و آب گوش را تلخ و آب بینی را خنک قرار داده است؟؟؟؟؟
جواب :
امام صادق (ع) می فرمایند:
آب دهان شیرین است تا انسان از خوردن و آشامیدن لذت ببرد.
آب چشم شور است برای محفوظ نگه داشتن پیه چشم زیرا اگر شور نبود پیه چشم آب می شد و فایده دیگر آن ضدعفونی کردن چشم است.
اما آب گوش و رطوبتش تلخ است برای جلوگیری ورود حشرات ریزکه به خاطر تلخی نمیتوانند وارد گوش و از آنجا وارد مغز شوند.
آب بینی هم خنک است به خاطر سالم ماندن مغز سر انسان تا طیلان و جاری نشود زیرا اگر آب بینی گرم بود باعث جاری شدن مغز به داخل بینی میگردید.
اللّه اکبر
خدا بزرگتر است از آنچه در تصور ماست.
هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند ولی نمازی نمی خوانند!
هنگام مرگ برایمان فقط نماز میخوانند...
بدون اذان ...
اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ می خوانند...
چقدر کوتاهست این زندگی...
به فاصله یک اذان تا نماز .
به خیلی چیزا باید فکر کرد و عمیق شد...
قدر با هم بودن را بدانیم ...
این متن تنمو لرزوند..
🍃در مورد مررگ
آیا میدانید بعد از فوت شخص رشد موها تا چندین ماه متوقف نمیشود؟
آيا ميدانيد بعد از فوت تنها قسمت چپ مغز تا هفت دقیقه زنده میماند و تمام گذشته خود را بصورت یک خواب مرور میکند!...لا حول ولا قوة إلا بالله.
آیامیدانید پس ازمرگ تنها عضوی ک تا ۳ روز زنده است گوش هست ب همین علت هنگام مرگ تلقیین خوانده میشود ، سبحان الله
🍃آیا میدانید ملک الموت حضرت عزرائیل؛ در شبانه روز 360بار به تو نگاه میکند؛
🍃آیا میدانید که حضرت عزرائیل روزی۵بار وارد خانه شما میشود و به دیوار تکیه میدهد؟؟
و منتظر امر خداوند است برای قبض روحت؛
پس سعی کن هنگامی که تو را تحت نظر دارد مرتکب معصیت نشوی؛ در غیر این صورت چگونه با خداوند متعال تقابل خواهی کرد!
حالا اگر سه بار استغفار کرده و این پیام رو به دیگران بفرستی عرض چند دقیقه میلیونها شخص استغفار میکنند که مسبب خیرش تو هستی؛ و این عمل باعث
خشنودی خداوند...
اللّهم صلِّ علی محمدوآل محمّد
6راه آسان برای بدست آوردن ثواب بعد از مرگ:
۱- به شخصی یک قرآن هدیه کن؛ هرگاه تلاوت کرد ثوابش به تو میرسد.
۲- به یک شفاخانه یک ویلچر هدیه کن. هر مریضی استفاده کرد ثوابش به تو میرسد.
۳- در تعمیر مسجد شرکت کن.
۴- در جای پر ازدحام، آب سردکن بگذار. هرکس آب بنوشد ثوابش به تو می رسد.
۵- یک درخت یا نهال بکار؛
هر انسان یا حیوان استفاده کند ثوابش به تو میرسد.
۶- از همه آسان تر، این مطلب را به اشتراک بگذار، هرکس عمل کرد ثوابش به تو میرسد.
از اشك سه كس بترس:
1-اشك يتيم
2-اشك مظلوم
3-اشك پدر ومادر
اگه سبب ريختن اشك يكي از اينها بشي همانا دري از جهنم را برويت باز كردي
به بزرگتر از خودت بي احترامي نكن؛زيرا روزي در موقعيت سني او خواهيد شد
با دوستت با چهره اي باز وخندان روبرو بشو؛ تا دوستيت را بيشتر احساس كند
چو دشمنت را ديدي لبخند بزن؛تا نيرو و قوتت را احساس كند
سعي كن هميشه شخصيت خاص خودت را داشته باش؛تا خودت را گم نكني
نسبت به ديگران خوش بين باش؛تا ديگران نيز نسبت به شما خوش بين باشند
احمق به كاري كه انجام نداده؛سخن ميگويد و شخص مغرور سخن ميگويند در كاري كه ميخواهد انجام دهد و شخص عاقل سخن نميگويد وعمل ميكند.
هيچ فرقي بين رنگ نمك و شكر نيست؛ هر دوتاشون يك رنگ دارند…بعد از چشيدن فرق را خواهيد فهميد…
انسانها همه همينجورند
ده مورد از بهترین دکترها در جهان:
1-قرآن کریم
2-آب نوشیدن زیاد
3-خواب کافی درشب
4-هوای آزادوپاک
5-روزی نیم ساعت پیاده روی
6-خوردن غذای سالم وبه مقدار
7-نورآفتاب
8-عسل
9-سیاه دانه
10-راضی بودن به قضاوقدر چه خیرش و چه شرش.
1-نفس بکش بالااله الاالله
2-نفست راسرزنش کن
بااستغفرالله
3-هنگام دردکشیدن
بگوالحمدلله
4-هنگام تعجب بگوسبحان الله
5-هنگام خوشحالی صلوات بررسول الله
6-هنگام ناراحتی انالله واناالیه راجعون
7-سم چشمانت رابشکن به گفتن ماشاالله تبارک الله
8-شروع کن بابسم الله
9-خاتمه بده باالحمدلله
دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی و بعدش پخش میکنی !!!
حالا ببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی..
﷽
﴿قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
💐🍃💐
💐🍃
💐
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_اول
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم
و بیشتر سرم توی کتاب و درس بود.
اما خب چند بار از تلوزیون حرم امام
رضا(ع) رو دیده بودم و کنجکاو بودم
یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا
میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس
گنبد که روش زده بود:
اردوی زیارتی مشهد مقدس
چشمم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
از طرف بسیج دانشجویی
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم
از طرف بسیجه جوری شدم
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با
اینا بره مشهد؟
خودم بعدا میرم.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا
چی بدن؟
ولی تا غروب یه چیزی توی دلم تاپ
تاپ میکرد.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت
پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلوی در
دفتر بسیج.
یه پسره ریشو تو اطاق بود و یه جعبه
تو دستش.
_سلام آقا.
_سلام خواهرم
وسرشو پایین انداخت و مشغول
جابجایی جعبه ها شد.
_ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت
نام کنم.
_باید برید پایگاه خواهران ولی چون
الان بسته هست اسمتون رو توی
دفتر روی میز بنویسید به همراه
کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.
_خب نه.میخواستم اول ببینم
هزینش چه جوریه؟کی میبرن؟
چی بیارم با خودم؟؟
_خواهرم اول باید قرعه کشی بشه
اگه اسمتون در اومد بهتون میگم.
_قرعه کشی دیگه چه مسخره
بازیه؟من حاضرم دوبرابر بقیه پول
بدم ولی همراتون بیام حتما.
_خواهرم نمیشه در ضمن هزینه سفرم
مجانیه.
_شما مثل اینکه اصلا براتون مهم
نیست یه خانم دراه باهاتون حرف
میزنه.چرا در و دیوار رو نگاه میکنید؟
اصلا یه دقیقه واینمیستید آدم حرفشو بزنه.
_بفرمایید بنده گوش میدم.
_نه اصلا با شما حرفی ندارم.بگید
رییستون بیاد.
_با اجازتون من فرمانده این پایگاه
هستم کاری بود در خدمتم.
_بیچاره پایگاهی که شما فرماندشی...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
💐
💐🍃
💐🍃💐
💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃
💐🍃💐
💐🍃
💐
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_دوم
_لا اله الا الله
یهو دیدم سرشو انداخت پایین و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
_خلاصه آقا فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.
_چشم خواهرم ان شاء الله آقا شمارو بطلبه.
_خوب بهانه ای برای کاراتون دارید رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید؟؟باشه ما منتظریم
_خواهرم بخدا اینجور نیست که شما میگید.
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست..
_الو بفرمایین...
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
سلام خانم تهرانی شما هستین؟؟
_بله خودم هستم.
میخواستم بهتون خبر بدم آقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد
دراومده😊
فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد.
اصلا باورم نمیشد هیچ ذوق و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم.ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم.
تا فردا دل تو دلم نبود.
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت. و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن .
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین.
دیدم همون پسر ریشوی اونروز با قد متوسط رفت پشت میکروفن اینجا فهمیدم که جناب فرمانده #سید هم هستند.
خلاصه روز اعزام شد
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه یه عده ریشو توی ماشین نشستن.
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید و اومد جلو:
_لا اله الا الله
_خواهر شما اینجا چه میکنید؟؟
_هیچ اشتباهی اومدم
_آخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس.
_خیله خب حالا چیزی نشده که.
_بفرمایین بفرمایین تا دیر نشده.
ساکم رو گذاشتم جلو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:
دوستم مینا بود میگفت بیا آخر کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه.
_آخه من توی اتوبوسم.
_بدو بیا ریحانه حذف شدی با خودته ها از ما گفتن...
_الان میام الان میام.
سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود.....
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
💐
💐🍃
💐🍃💐
💐🍃💐🍃
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
#شهیدان
🌹 #شهید_عبدالحسین_برونسی🌹
🌷فرار🌷
🌸سربازیش را باید داخل خانهی جناب سرهنگ میگذراند.
آن هم زمان شاه.
🌸وقتی وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمهای که انتظارش را میکشید، آماده کرد.
🌸جریمهاش تمیز کردن تمام دستشوییهای پادگان بود.
هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مأمور نظافتشان بودند!
🌸هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت:
«بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟»
🌸عبدالحسین که نمی خواست دست از اعتقادش بکشد گفت:
«این هیجده توالت که سهله، اگه سطل بدی دستم و بگی همهی این کثافت ها رو خالی کن توی بشکه، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه؛
با کمال میل قبول میکنم؛
ولی دیگه توی اون خونه پا نمی ذارم».
🌸 بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند، کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات.🌸
📚:کتــاب خاکهای نرم کوشک، ص20-16
✨امــام عـلــى (علـــيه الســلام):
🌺ريشه مردانگى حيا و ميوه اش پاكدامنى است.🌺
📚:غــــــررالـــحـــــــــــــــــــــــكم، ص258
#دوست_شهید_من
💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖💐
✅@emamzaman
شدیم نسلی که:
.
معلوم نیس چه مرگشه...😔
.
یه گوشی تو دست📲
.
چندتا اهنگ♪♪♪
.
ادّعای داغون بودن👈😞
.
همه شکست عشقی خورده💔
.
یه سری بیست چهاری کلش به دست...🚦
.
زیر ۲۰ سال همه درگیر گل و ....
.
ریه ها داغون....😷
.
معرفت ها الکی...💔💔💔💔💔
@emamzaman
همش نقش، همش حرف...🗣👥🗣
.
پای عمل همه میکشن کنار....😶😶
.
موقع بدبختی ها یاد خدا میفتیم😕😔
.
دریغ از اینکه تو خوشی هامونم ب یادش باشیم😂
.
چی ازمون ساختن؟؟؟
.
یه نسل نا امید به آینده....!😒
.
پاشید جمع کنید مسخره بازیاتونو...😦
.
پسره متولد ۷۴ شد مدافع حرم😳
.
چند ماه بعد یه روبان مشکی کنار عکسش بود..🖊
.
فرق ما با این ادم چیه؟؟؟؟
.
چطور اون میتونه بجای کلش از اعتقاداتش دفاع کنه!؟😔
.
بجای زدن رل فور اور و سینگل فور اور تو پروفایلش ،
مرد و مردونه تو شناسنامش زدن: در دفاع از حرم شهید شد.....!
.
نسلی شدیم ک بی اعتقادی شده کلاس!😮
@emamzaman
فکر میکنیم با فحش دادن پرچم میره بالا....!🚩🚩🚩🏳
.
غیرت و ناموس هم ک فقط ادعاش مونده....😤😑☹️
.
چند سال پیش تو همین مملکت هم سن های من و تو رفتن واسه ناموس ملت، واسه امنیت منو تو جون دادن....😔
.
سه تا شهید دادیم فقط و فقط برای برگردوندن جنازه ی یه دختر....
.
اما الان چی...؟؟؟؟😔
.
پسرا مملکتمون به جای غیرت ، زیر پست دخترا.... عکس های برهنه شون رو لایک میکنن و تو کامنت ها اراجیف میگن....😮😐😔
.
@emamzaman
دخترامون معنای زیبایی رو گم کردن!!!😞
.
فکر میکنن هرچی برهنه تر باشن جذاب ترن..😱.
.
ن اینطور نیست....❌❌❌❗️
.
با این عکس ها فقط چشمای یه سری آدم بوالهوس رو سیر میکنن😶
.
شدیم نسلی که حتی معتقد هامونم داره پاشون میلرزه😖
.
بیرون استغفر الله رو لبمونه و سرمون پایین....!😶
.
ولی تو چت انگار یهو دین خدا عوض میشه....💻📲📱
.
همون دختری که بیرون نامحرمه، تو چت میشه محرم...😢😦😯
.
راحت با هم حرف میزنیم👥🗣
.
بجا سنگین و موقر بودن واسه هم عشوه میایم👉👉👉
.
نه دین این نیست که خشک مقدس باشی...
ولی هرچیزی به جاش
.
عشوه هاتو بزار واسه همسرت...👨👩👧👧
نه یه آدم غریبه ک تو ذهنت باهاش رویاهاتو ساختی...👱❌❌
.
نه قرار نیست چیزی رو با حرفام به کسی تحمیل کنم💢
.
لا اکراه فی الدین.....
.
فقط یکم تلنگر.....📵⚠️⚠️⚠️⚠️
.
تا شاید به خودمون بیایم💠
.
یکی ۲۰ سالشه و مدافع حرم➡️➡️➡️➡️➡️
.
یکی ۲۰ سالشه و درگیر لایک و کلش🎮📲
.
بخدا ما فرقی با این بچه ها نداریم...
ما هم میتونیم....😔
❤️ @emamzaman
#شهیدان
🌹#شهید_اللهیار_جابری🌹
🌷حساب و کتاب🌷
🌸یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد.
به هر کدام از مربیها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود:
«حاسبوا قبل ان تحاسبوا».
🌸کمی پایینتر اسم چند گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود.
بعد رو کرد به مربیها و گفت:
«بیایید هر شب چند لحظه کارهامون رو بررسی کنیم و توی این برگه بنویسیم.
ببینیم خدای نکرده چند بار دروغ گفتیم، غیبت چند نفر رو کردیم، تهمت و بدبینی داشتیم یا نه، کارهای خوبمون چقدر بوده... .
آخرِ ماه با یه نگاه به این برگه، حساب کار دستمون میاد؛
میفهمیم چطور بندهای بودیم».🌸
📚:کتــاب بحر بی ساحل، ص 96
✨امــام عـلــی (عـلیــه الســـلام):
🌺هر کس به حساب نفس خود رسیدگی کند به عیب هایش آگاه شود.🌺
📚:غــــــررالـــحـــــــــــــــــــــــكم، ص 236
#دوست_شهید_من
💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖💐
✅@emamzaman
🍃الإمامُ الصّادقُ عليهالسلام :
البَنونَ نَعيمٌ والبَناتُ حَسَناتٌ، واللّهُ يَسألُ عَنِ النَّعيمِ ويُثيبُ علَى الحَسَناتِ .
✨امام صادق عليهالسلام :
پسران نعمتند و دختران حسنه ، و خداوند از نعمتها بازخواست مىكند و براى حسنات پاداش مىدهد .
🍁الكافي : 6 / 7 / 12 منتخب ميزان الحكمة : 612
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 💐🍃💐🍃 💐🍃💐 💐🍃 💐 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دوم _لا اله الا الله یهو دید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
🌼
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سوم
تا اسممو خوند بدو بدو دویدم سمت درب دانشگاه.ولی از اتوبوس خبری نبود.خیلی دلم شکست،گریه ام گرفته بود.
الان چه جوری برگردم خونه؟چی بگم بهشون؟
آخه ساکم تو اتوبوس بود، بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام.
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس زنان گفتم :سلام ببخشید ...هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت:
_خواهر شما چرا نرفتید؟
_از اتوبوس جا موندم.
_لا اله الا الله آخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید؟اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
_حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.
_متاسفم براتون حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
_وایسا ببینم چی چی رو نطلبیده بود من باید برم.
_آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
_اصلا شما خودتون با چی میرید؟منم با اون میام.
_نمیشه خواهرم من با ماشین پشتیبانی میرم نمیشه شما بیایید.
_قول میدم تا به اتوبوسها برسیم حرفی نزنم.
_نمیشه خواهرم اصرار نکنید.
_اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.
_میگم نمیشه یعنی نمیشه یا علی.
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد. و منم با گریه همونجا نشستم.
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلوی پام وایساد و آقا سید یا همون آقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_لا اله الا الله مثل اینکه کاری نمیشه کرد بفرمایین فقط سریعتر سوار شین.
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیده چی شده؟شما که رفته بودید.
_هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بذاریم سالم به مشهد نمیرسیم.
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و من هم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن.(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم....)
حوصلم سر رفت.
هنذفریم که تو جیبم بود رو برداشتم و گذاشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه آهنگام و یه آهنگو پلی کردم.
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.
یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم.
آروم عذرخواهی کردم و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سید باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند....
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سوم تا اسممو خوند بدو بدو دویدم س
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
🌼
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_چهارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگ،ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جاساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودند.
_آقای فرمانده پایگاه
_بله
_خیلی مونده برسیم به اتوبوسها؟
_ان شاء الله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
_اوهوووم باشه.
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمی گشت و نگاهم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش.
تو حال خودم بودم و یکم چشامو بستم دیدم ماشین وایساد.
_چی شد رسیدیم؟!
_نه برای نماز نگه داشتیم.
_خب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین.
_خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست شما هم بفرمایین.
_کجا بیام؟!
_مگه شما نماز نمیخونین؟!
_روم نمیشد که بگم بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه میذارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره.
_لا اله الا الله اگه قرص چیزی هم برای سردرد میخواین تو جعبه امداد هست.
_ممنون😊
_پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم.آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجد بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی توی میانبر به سمت مشهد بود.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیکها رو چک کرد.
ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه آخه آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود راستش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه برام جالب بود همچین چیزی .
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
_بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
_من؟نه ...نه...فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز.
_چشم چشم الان میام ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد و جمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه...
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌼
🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهارم توی مسیر بودیم و منم در حال
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
🌼
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_پنجم
بالاخره رسیدیم به جاییکه اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذاخوری خانم ها.
آقا سید همونطوریکه سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم یه دقیقه لطف میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت:براتون یه مسافر جدید آوردم.
_بله بله همون خانمی که جامونده بود بفرمایین خانمم😊
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود شاید بخاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچکی صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد.
محیط خیلی برام غریبه بود.همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه.دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا.
بعد از شام تو ماشین نشستم که دیدم جام جلوی اتوبوس وپیش یه دختر محجبه ریزه میزست اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام.
حوصله جواب دادن به هیچکدومو نداشتم دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه 😊از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
_خانم اسمت چیه؟
_کوچیک شما سمانه
_به به چه اسم قشنگی هم داری.
_اسم شما چیه گلم؟
_بزرگ شما ریحانه.
_خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم.
_اما من ناراحتم.
_خدا نکنه چرا عزیزم؟؟
_آخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟
_خب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها.
_یا خدا عجب غلطی کردیم پس همون تسبیحتو بزن شما.
_حالا چه ذکری میگفتی؟؟
_داشتم الحمدالله میگفتم.
_همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
_آره
_خب چرا چند بار میگی؟اگه یبار بگی خدا نمیشنوه؟؟
_ چرا عزیزم نگفته هم خدا میشنوه اینکه چند بار میگم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
_آهان نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود.
و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی بسیجه و یک سالم از من کوچیکتره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
_چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذره آرومتر.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌼
🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#احکام_شرعی
❓سوال:چه مقدار از نماز اگر در وقت ادا واقع شود، نیت ادا صحیح است؟ در صورت شک در اینکه این مقدار، داخل وقت واقع شده یا خیر، وظیفه چیست؟
✅جواب:وقوع یک رکعت نماز در داخل وقت برای اینکه نماز، ادا محسوب شود، کافی است و در صورت شک در اینکه وقت لااقل به مقدار یک رکعت باقی است یا خیر، نماز را به قصد مافی الذمّه بخوانید.
❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🍃
🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#احکام_شرعی
#ارتباط_با_نامحرم_در_فضای_مجازی
آیا صحبت یا شوخی با نامحرم به شکل صوتی، تصویری یا نوشتاری و نیز فالو یا لایک کردن جنس مخالف در فضای مجازی حرام است؟
به طور کلی ارتباط با نامحرم که مستلزم مفسده بوده یا خوف وقوع در حرام در میان باشد، جایز نیست.
❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🍃
🍃🍂
🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_پنجم بالاخره رسیدیم به جاییکه اتو
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_ششم
چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذره آرومتر...
من یه چشم غره بهش زدم سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
_این زهرا خانمتون اصلا چی کاره هست؟
_ایشون مسئول بسیج خواهرانه دیگه😊
_خب به سلامتی.
و تو دلم گفتم خب بخاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشامو بستم تا یکم بخوابم.
بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما توی حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم آقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون.
_خب عزیزان اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هر کی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و آدرس هم خوب یاد بگیرین.
برگشتم سمت سمانه و گفتم:
_سمانه؟!
_جانم؟!
_همین؟!
_چی همین؟
_اینجا باید بمونیم ما؟!
_آره دیگه حسینیه هست دیگه.
_خسته نباشید واقعا آخه اینم شد جا؟! این همه هتل.
_دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه.
_باشه.
زمان اولین زیارتمون رسید.دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد.
_این چیه سمی؟!
_واااا خو چادره.
_خب چکارش کنم من؟!
_بخورش خب باید بزاری سرت.
_برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟
_خب حرم میریم بدون چادر نمیشه که.
_آها خب همونجا میزارم دیگه.
_حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟
چادر رو گرفتم و رفتم سمت آینه یکم شالمم جلو آوردم و چادرمو گذاشتم و تو آینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
_خودمونیما خوشگل شدم.
_آره عزیزم خیلی خانم شدی.
_مگه قبلش آقا بودم؟! ولی سمی میگم با همین بریم؟! برای تفریح هم بد نیست یه بار گذاشتنش.
_امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیفته.
_ولی خوب زرنگیا چادر خوبه رو برای خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما...
_نه به جان تو اصلا بیا عوض کنیم.
_شوخی میکنم خوشگله جدی نگیر.
_منم شوخی کردم والله چادر خوبمو به کسی نمیدم که.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقا سید منو ببینه هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فکر نکنه ما بلد نیستیم.ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_ششم چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هفتم
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن (اوجه بهشت حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد.
سمانه تعجب کرده بود.
_ریحانه حالت خوبه؟
_آره چیزیم نیست.
یواش یواش وارد صحن شدیم.وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم فضای حرم برام خیلی لطیف بود.همراه سمانه وارد حرم شدیم.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
_سمانه اونجا چه خبره؟
_کجا؟!اونجا؟!ضریحه دیگه☺️
_خب میدونم ولی انگاری یه جوریه.چرا همدیگه رو هل میدن؟!
_میخوان دستشون به ضریح بخوره😊
_یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
_یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
_چرا عزیزم.مهم خوندن زیارت نامه و ... هست.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون .
_آخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن.حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی.
و سمانه شروع با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:سمانه؟!
_جان سمانه
_یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
_نه عزیزم چرا بخندم
_چرا شما نماز میخونید؟!
_عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش آرامش دادن به خود آدمه.
_یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
_دروغ چرا همیشه که نه.ولی هر وقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم.
_اوهوم.میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم.بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.
_میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
_چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه وقتی خودت بخونی.
_میخوام بخونم ولی....
_ولی نداره که اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
#ادامه_دارد
نویسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃