eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃 💐🍃💐🍃 💐🍃💐 💐🍃 💐 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دوم _لا اله الا الله یهو دید
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 تا اسممو خوند بدو بدو دویدم سمت درب دانشگاه.ولی از اتوبوس خبری نبود.خیلی دلم شکست،گریه ام گرفته بود. الان چه جوری برگردم خونه؟چی بگم بهشون؟ آخه ساکم تو اتوبوس بود، بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام. تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. بدو بدو رفتم سمتش و نفس زنان گفتم :سلام ببخشید ...هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: _خواهر شما چرا نرفتید؟ _از اتوبوس جا موندم. _لا اله الا الله آخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید؟اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. _حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود. _متاسفم براتون حتما آقا نطلبیده بود شما رو. _وایسا ببینم چی چی رو نطلبیده بود من باید برم. _آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. _اصلا شما خودتون با چی میرید؟منم با اون میام. _نمیشه خواهرم من با ماشین پشتیبانی میرم نمیشه شما بیایید. _قول میدم تا به اتوبوسها برسیم حرفی نزنم. _نمیشه خواهرم اصرار نکنید. _اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش. _میگم نمیشه یعنی نمیشه یا علی. اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد. و منم با گریه همونجا نشستم. هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلوی پام وایساد و آقا سید یا همون آقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: _لا اله الا الله مثل اینکه کاری نمیشه کرد بفرمایین فقط سریعتر سوار شین. سریع اشکامو پاک کردم و پرسیده چی شده؟شما که رفته بودید. _هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بذاریم سالم به مشهد نمیرسیم. راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و من هم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن.(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم....) حوصلم سر رفت. هنذفریم که تو جیبم بود رو برداشتم و گذاشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه آهنگام و یه آهنگو پلی کردم. یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد. یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم. آروم عذرخواهی کردم و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سید باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند.... نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سوم تا اسممو خوند بدو بدو دویدم س
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگ،ولی همچنان حوصلم سر میرفت. آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جاساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودند. _آقای فرمانده پایگاه _بله _خیلی مونده برسیم به اتوبوسها؟ _ان شاء الله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. _اوهوووم باشه. باهاش صحبت میکردم ولی بر نمی گشت و نگاهم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش. تو حال خودم بودم و یکم چشامو بستم دیدم ماشین وایساد. _چی شد رسیدیم؟! _نه برای نماز نگه داشتیم. _خب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین. _خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست شما هم بفرمایین. _کجا بیام؟! _مگه شما نماز نمیخونین؟! _روم نمیشد که بگم بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه میذارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره. _لا اله الا الله اگه قرص چیزی هم برای سردرد میخواین تو جعبه امداد هست. _ممنون😊 _پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم.آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجد بسته بود. مسجد تو مسیر پرتی توی میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیکها رو چک کرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه آخه آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود راستش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه برام جالب بود همچین چیزی . تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: _بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ _من؟نه ...نه...فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز. _چشم چشم الان میام ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد و جمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه... نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌼 🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهارم توی مسیر بودیم و منم در حال
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 بالاخره رسیدیم به جاییکه اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذاخوری خانم ها. آقا سید همونطوریکه سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم یه دقیقه لطف میکنید؟! یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت:براتون یه مسافر جدید آوردم. _بله بله همون خانمی که جامونده بود بفرمایین خانمم😊 نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود شاید بخاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچکی صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد. محیط خیلی برام غریبه بود.همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه.دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا. بعد از شام تو ماشین نشستم که دیدم جام جلوی اتوبوس وپیش یه دختر محجبه ریزه میزست اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پیام هام. حوصله جواب دادن به هیچکدومو نداشتم دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه 😊از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد. _خانم اسمت چیه؟ _کوچیک شما سمانه _به به چه اسم قشنگی هم داری. _اسم شما چیه گلم؟ _بزرگ شما ریحانه. _خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم. _اما من ناراحتم. _خدا نکنه چرا عزیزم؟؟ _آخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟ _خب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها. _یا خدا عجب غلطی کردیم پس همون تسبیحتو بزن شما. _حالا چه ذکری میگفتی؟؟ _داشتم الحمدالله میگفتم. _همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! _آره _خب چرا چند بار میگی؟اگه یبار بگی خدا نمیشنوه؟؟ _ چرا عزیزم نگفته هم خدا میشنوه اینکه چند بار میگم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره. _آهان نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود. و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگی بسیجه و یک سالم از من کوچیکتره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. _چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذره آرومتر. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌼 🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 ❓سوال:چه مقدار از نماز اگر در وقت ادا واقع شود، نیت ادا صحیح است؟ در صورت شک در این‌که این مقدار، داخل وقت واقع شده یا خیر، وظیفه چیست؟ ✅جواب:وقوع یک رکعت نماز در داخل وقت برای این‌که نماز، ادا محسوب شود، کافی است و در صورت شک در این‌که وقت لااقل به مقدار یک رکعت باقی است یا خیر، نماز را به قصد مافی الذمّه بخوانید. ❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🍃 🍃🍂 🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#مهدے_جان❤️ هرلحظہ در وصال توتاخیرمےشود اینجاهواے شهرنفس گیرمےشود عمریسٺ بانبود تو #یاخاتم_الحجج بغض #غروب_جمعہ گلوگیرمےشود #بيا_آقا_بدونِ_تو_هوا_ديگه_نفس_گيره💔 العجل😭😭
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 آیا صحبت یا شوخی با نامحرم به شکل صوتی، تصویری یا نوشتاری و نیز فالو یا لایک کردن جنس مخالف در فضای مجازی حرام است؟ به طور کلی ارتباط با نامحرم که مستلزم مفسده بوده یا خوف وقوع در حرام در میان باشد، جایز نیست. ❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🍃 🍃🍂 🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_پنجم بالاخره رسیدیم به جاییکه اتو
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذره آرومتر... من یه چشم غره بهش زدم سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت پرسیدم: _این زهرا خانمتون اصلا چی کاره هست؟ _ایشون مسئول بسیج خواهرانه دیگه😊 _خب به سلامتی. و تو دلم گفتم خب بخاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشامو بستم تا یکم بخوابم. بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما توی حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم آقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون. _خب عزیزان اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هر کی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و آدرس هم خوب یاد بگیرین. برگشتم سمت سمانه و گفتم: _سمانه؟! _جانم؟! _همین؟! _چی همین؟ _اینجا باید بمونیم ما؟! _آره دیگه حسینیه هست دیگه. _خسته نباشید واقعا آخه اینم شد جا؟! این همه هتل. _دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه. _باشه. زمان اولین زیارتمون رسید.دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد. _این چیه سمی؟! _واااا خو چادره. _خب چکارش کنم من؟! _بخورش خب باید بزاری سرت. _برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟ _خب حرم میریم بدون چادر نمیشه که. _آها خب همونجا میزارم دیگه. _حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟ چادر رو گرفتم و رفتم سمت آینه یکم شالمم جلو آوردم و چادرمو گذاشتم و تو آینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: _خودمونیما خوشگل شدم. _آره عزیزم خیلی خانم شدی. _مگه قبلش آقا بودم؟! ولی سمی میگم با همین بریم؟! برای تفریح هم بد نیست یه بار گذاشتنش. _امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیفته. _ولی خوب زرنگیا چادر خوبه رو برای خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما... _نه به جان تو اصلا بیا عوض کنیم. _شوخی میکنم خوشگله جدی نگیر. _منم شوخی کردم والله چادر خوبمو به کسی نمیدم که. حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقا سید منو ببینه هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فکر نکنه ما بلد نیستیم.ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_ششم چتونه دخترها؟!خانم های دیگه خوابن یه ذ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن (اوجه بهشت حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن) نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد. سمانه تعجب کرده بود. _ریحانه حالت خوبه؟ _آره چیزیم نیست. یواش یواش وارد صحن شدیم.وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم فضای حرم برام خیلی لطیف بود.همراه سمانه وارد حرم شدیم. بعضی چیزها برام عجیب بود. _سمانه اونجا چه خبره؟ _کجا؟!اونجا؟!ضریحه دیگه☺️ _خب میدونم ولی انگاری یه جوریه.چرا همدیگه رو هل میدن؟! _میخوان دستشون به ضریح بخوره😊 _یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟! هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن. _یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟! _چرا عزیزم.مهم خوندن زیارت نامه و ... هست. سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون . _آخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم. پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن.حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی. و سمانه شروع با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم. بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:سمانه؟! _جان سمانه _یه چی بگم بهم نمیخندی؟! _نه عزیزم چرا بخندم _چرا شما نماز میخونید؟! _عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش آرامش دادن به خود آدمه. _یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟! _دروغ چرا همیشه که نه.ولی هر وقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم. _اوهوم.میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم.بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت. _میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟! _چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه وقتی خودت بخونی. _میخوام بخونم ولی.... _ولی نداره که اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هفتم پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجوا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 _نمیدونم چی بگم.تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟! _چرا که یاد نمیدم گلم☺️ با افتخار آجی جون. سمانه هم همه چیزو با دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم می اومد ذکرها و نحوه گفتنش. دو رکعت نماز برای مامان بزرگم خوندم. خیلی دوست داشتم آقای فرمانده منو در حال نماز خوندن میدید. شاید اصلا مامان بزرگ بهونه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم.نمیدونم. اما این نمازم هر چی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد. بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: _ریحانه جان پاشو بریم حسینیه. _چرا؟! نشستیم دیگه حالا. _زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.تو هم که اینورا رو بلد نیستی. _باشه پس بریم. فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه. _سمانه _جانم. _منم میتونم بیام تو جلسه؟ _متاسفم عزیزم ولی فقط اونایی که آقا سید اجازه میدن میتونن بیان. جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورد سفره. _اوهوم باشه. جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ زد. _سلام ریحانه خوبی؟چه خبره؟بابا بی معرفت زنگی پیامی چیزی؟! _من باید زنگ میزدم یا تو؟آخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه. _پیام دادم ولی جواب ندادی. _حوصله چک کردن ندارم. _چه خبرا دیگه؟همسفرات چه جورین؟ _سلامتی آدمن دیگه ولی همه بسیجین. _مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن. _نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم. _بی مزه حالا چه خبرا خوش میگذره؟ _بد نیست جای شما خالی. _راستی ریحانه . _چی؟! _پسره هست قد بلنده تو کلاسمون. _کدوم؟! _احسان دیگه باباش کارخونه داره... نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هشتم _نمیدونم چی بگم.تو نماز خوندن بهم یاد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 _آها آها اون تیر برقه؟خب چی؟ _فکر کنم از تو خوشش اومده.خواهرش شمارتو از من میخواست. _ندادی که بهش؟ _نه گفتم اول باهات مشورت کنم. _آفرین که هنوز یه ذره عقله رو داری. _ولی پسر خوبیه ها.خوش بحالت. _خوش بحال مامانش. _ریحانه چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی؟! _اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟! _اصلا با تو نمیشه حرف زد فعلا کاری نداری؟! _نه خداحافظ بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا) شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده.دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم. تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور می اومد که سمانه داره میگه ریحانه ریحانه. سرم داغ شد ای نامرد نکنه لو داده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم . یهو دیدم سمانه اومد تو ریحانه پاشو بیا اونور. _من؟چرا؟! _بیا دیگه حرفم نزن. باشه باشه الان میام. وارد اتاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت سلام خواهرم سفر خوش گذشت؟کم و کسری ندارید که؟ _نه.الان منو از اون ور آوردید اینور که همینو بپرسید؟! که آقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. که سمانه پرید وسط حرفش: _نه بابا این چیه کار دیگه داریم. سید:لا اله الا الله زهرا:سمانه جان اصرار نکن ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟! که سمانه سریع جواب داد هیچی مسئول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. یه لحظه مکث کردم که آقا سید گفت ببخشید خواهرم من گفتم که بهتون نگن. دوستان ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید از اول گفتم که ایشون نمیتونن. نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد. آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول. سمانه لبخندی زد و رو به زهرا گفت:دیدین گفتم. آقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟کار سختی هستا. تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه.... نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 سوال:حکم دوچرخه سواری برای بانوان چیست؟ جواب:دوچرخه سواری زنان در مجامع عمومی و نیز در جایی که در معرض دید نامحرم است، جایز نیست. ❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🍃 🍃🍂 🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_نهم _آها آها اون تیر برقه؟خب چی؟ _فکر کنم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمد جان من برم خواهرم تو حرم منتظره. _برو علی جان. تا اینجا فهمیدم اسمشم محمده. داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم. _به سلامت سجاد جان. داشتم گیج میشدم. چرا هرکی یه چی میگه. رفتم جلو _جناب فرمانده... _بله خواهرم.؟ _میتونم بپرسم اسم شما چیه؟! _بله اختیار دارید علوی هستم. _نه منظورم اسم کوچیکتون بود دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هر کس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم همین. _آها بله من محمد مهدی هستم دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هر بار یه کدومو صدا میزنن. _آها خب پس حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟ _هرچی مایلید ولی از این به بعد اگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود)بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺️ اعصابم خورد شد و با غرض گفتم: _باشه چشم. موقع شام غذاها رو پخش کردم وبعدشم سفره رو جمع کردم سمانه با اینکه مسئول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار. خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون. _سمانه _جانم؟ _الان حرم نمیخوایم بریم که؟! _نه چی بود؟! _حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه خیلی گرمه. سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم. رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که توی یه مغازه انگشتر فروشی بودن ما رو دیدن _دخترا یه دیقه بیاین _بله زهرا جان؟! و با سمانه رفتیم به سمتشون. _دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگتره؟!(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت).که سمانه گفت به نظر من اون یکی قشنگتره و منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: _راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین. یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدم. وارد اتاق شدیم که دیدم آقا سید و زهرا با هم حرف میزنن. در همین حین یکی از پسرها وارد شد. آقا سید دستشو بالا آورد که دست بده دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دهم در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه.نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود. من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم. تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم .میگفتم شاید این انگشتر شبیهشه.ولی نه جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سررسیدش بود. بعد از جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.دلم خیلی شکسته بود وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکام همینجوری بی اختیار می اومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم. سمانه گفت خیلی شلوغه ریحانه. گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم فقط گریه میکردم چیزی برای دعا یادم نمی اومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن. وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم .تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت. یعنی دیگه امروز همه چی تمومه؟دیگه نمیتونم شبها تو حرم بمونیم؟ سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم. _باشه ریحانه جان😊 مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله. اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچ کس دیگه فقط به حال بد خودم فکر میکردم. بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: _سمانه؟! _جانم؟!☺️ _میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا با هم نسبتی دارن؟! نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_یازدهم که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده ب
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 _آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟ _وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه.حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم. _چیزی شده ریحانه؟ _نه چیزی نیست. _آخه از ظهر تو فکری. _نه چون آخرین روزه دلم گرفت. خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها و خاطرات هر کدوممون حرف میزدیم که ازش پرسیدم: _سمانه؟! _جانم _اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟ _کلک نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما؟ _نه بابا من اصلا داداش ندارم که.داشتمم به توی خل و چل نمیدادم.کلا میگم. _اولا هر چی باشم از تو خل تر که نیستم.ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.الان منظورت چیه شبیه تو؟! _مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی.نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه _ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم وقتی آدم اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده. _کاش اینطوری بود که میگفتی. _حتما همینطوره تو فقط معلوماتت یکم درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاکتری اگه یه پسر مثل تو بیاد و قول بده در جا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟حالا تو چی؟!یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟ _اصلا راهش نمیدادم تو خونه _واااا بی مزه من به این آقایی _خدا نکشه تو رو دختر. خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید☺️دروغ چرا من عاشق آقا سید شده بودم.عاشق مردونگی و غرورش.عاشقه ... اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم. فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد احساس آرامش و امنیت داشتم.همین. بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می موندم. چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم. یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_دوازدهم _آره دیگه زهرا دختر خاله آقا سیده؟
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 _تق تق _بله بفرمایید _سلام آقا سید. تا گفتم آقا سید یه برقی توی چشماش دیدم و این که سرشو پایین انداخت و گفت :سلام خواهر بله.؟کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت انگار جن دیده.نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت.تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها. _کار خاصی که نه میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم. _شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. _چشم ممنونم. _دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست. از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم. _سلام _سلام اینجا چیکار میکردی؟یه پا بسیجی شدیا از پایگاه مایگاه بیرون میای. _سر به سرم نذار مینا حالم خوب نیست. _چرا؟چی شده مگه؟! _هیچی بابا ولش کن.ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.خب دیگه چه خبر؟! _هیچی همه چیز اوکیه ولی ریحانه _چی؟! _خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم. _ای بابا اینا چرا دست بردار نیستن مگه نگفتی بودی بهشون؟! _چرا گفتم ولی ریحانه چرا باهاش حرف نمیزنی؟! _چون نمیخوامش اصلا فکر کن دلم با یکی دیگست _مبارکه نگفته بودی کلکی هستی حالا این آقای خوشبخت کیه؟! _گفتم فکر کنم نگفتم حتما هست. در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم ☺️ _ریحانه چی شده؟! _ها؟!هیچی هیچی _اما وقتی این پسره رو دیدی ... ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! _ها نه. _ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیست که.فقط زن میخوان که بقول خودشون به گناه نیفتن.اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطور دیوونت کردن _چی میگی اصلا تو این حرفا نیست به کسی هم چیزی نگو. _خدا شفات بده دختر. _تو توی الویت تری. _ریحانه ازدواج شوخی نیستا. _مینا میشه بری و تنهام بزاری؟ _نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن. _برو . مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سیزدهم _تق تق _بله بفرمایید _سلام آقا سید
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و با هم حرف میزنن. اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم.وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: _سلام سمی _سلام ریحان باغ خودم چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم؟ _ممنون راستش اومدم عضو بسیج بشم چیا میخواد؟ _اول خلوص نیت. _مزه نریز دختر بگو کلی کار دارم _وای چه عصبانی خب پس اولیو نداری _اولی چیه؟ _میزنمت ها _خب بابا باشه تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️ خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدت تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزا بودن. یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: _ریحانه _بله _دختره بود مسئول انسانی☺️ خب؟! _اون داره فارغ التحصیل میشه میگم تو میتونی بیای جاشا وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش گفتم: _کارش سخت نیست؟! _چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و تو هم کنارم باش. _ولی چی؟! _باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی _وقتی گفت دلم هری ریخت و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چه جوری راضی کنم؟! _کار نداره که بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن _دلت خوشه ها؟میگم کاملا مخالفن _دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه _توی مسیر خونه با سمانه به یه چادرر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم _مامان _جانم _من توی گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟ _آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی بابا:چی شده دخترم قضیه چیه؟! _هیچی چیز مهمی نیست مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی با ما راحت باش عزیزم _نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم... نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_چهاردهم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری.... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد _نه پدر جان منظور من این نبود _مامان:پس چی؟! _نمیدونم چه جوری بگم راستش میخوام چادر بزارم پدر:چی گفتی؟!درست شنیدم؟!چادر؟! مامان:این چه حرفیه دخترم تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزا _بابا:معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن. _هیچی به خدا من خودم تصمیم گرفتم _بابا:میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده _اصلا حرفشم نزن دخترم .دختر خاله هات چی میگن؟! _مگه من برا اونا زندگی میکنم؟ _میگم حرفشو نزن. با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم. نمیدونستم چکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم. ولی آخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم. یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.☺️شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه بالاخره فرمانده هست دیگه. فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید. تق تق _بله بفرمایید _سلام _سلام خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. _نه آخه با خودتون کار دارم _با من؟!چه کاری؟! _راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکل دارم _چه خوب؟چه مشکلی؟! _اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟ _راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! _آره دیگه _خواهرم چادر خیلی حرمت داره ها خیلی .... چادر لباس فرم نیست که خواهر.... بلکه لباس مادر ماست میدونید چقدر خون برای همین چادر ریخته شده؟!چند تا جوون پر پر شدن؟چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه؟ ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه بخاطر حرف مردم. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_پانزدهم بابا:هی دخترم ولی اینجا ایرانه و مج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگه ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرید. _درسته ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه.خانواده هم که راضی نمیشن اصلا مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟ _چه کسی میخواید بهتر از خدا؟! _منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده _از خود خدا بپرسید قرآن بخونید _اما من عربی بلد نیستم _فارسی بلدین که از خدا کمک بخواین نیت کنین و یه صفحه رو باز کنید و معنیشو بخونید حتما راهی جلو پاتون میزاره البته اگه بهش معتقد باشین _باشه ممنون گیج شده بودم نمیدونستم چی میگه آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم راستیتش رو بخواین با حرفای امروزش بیشتر جذبش شدم .آخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق. قرآن رو تو دستم گرفتم گفتم: خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چکار کنم آداب این چیزا هم بلد نیستم ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند وبار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم .خدایا تو دوراهی قرار گرفتم کمکم کن خواهش میکنم ازت. یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم.سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم گفتم خدایا واضحتر بگو بهم.و قرآنو دوباره باز کردم.سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود: ای پیامبر به زنان مومن بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلود)و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است آشکار ننمایند و (اطراف) روسری های خود را بر سینه خود بر سینه ی خود افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود. باز هم شکی که داشتم توی چادری شدن برطرف نشد. گفتم خدایا واضحتر من خنگتر از این حرفاما.و قرآنو دوباره باز کردم.اینبار سوره احزاب اومد معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه ۵۹ ای پیامبر به همسران و دختران و زنان مومنان بگو جلباب های خود را بر بدن خویش فرو افکنند اینکار برای آنکه مورد اذیت قرار نگیرند بهتر است. جلباب؟جلباب دیگه چیه؟ سریع گوشیمو برداشتم سرچ کردم جلباب....دیدم جلباب در عربی به پارچه سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه که زنان روی لباسهای خود میپوشن .اشک تو چشمام حلقه زد گفتم ریحانه یعنی خدا واضحتر از این بگه دوست داره تو چادر ببینتت.تصمیممو گرفتم من باید چادری بشم. نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_شانزدهم من قول میدم اون مسئولیت رو به کس دیگ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کاری میشد کردم تا قبول کنن از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا مامان اصرار منو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه فعلا سرش باد داره و از این حرفا. خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و بخاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: _وای چقدر ماه شدی گلم. _ممنون _بابا مامانو چطوری راضی کردی؟! _خلاصه ماهم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟ _آره با کمال میل . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد شد و گفت: _به به ریحانه جان چقدر چادر بهت میاد عزیزم _ممنونم زهرا جان _امیدوارم قدرشو بدونی _منم امیدوارم ایکاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن زهرا رو کرد به سمانه و گفت:سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده اعضای جدید رو بگیره من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده. _چشم زهرایی برو خیالت راحت زهرا رفت و منو سمانه تنها شدیم و سمانه گفت:خب جناب خانم مسئول انسانی اینکار شماست پرونده ها رو تحویل بدین به آقا سید : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هفدهم حالا مونده راضی کردن پدر و مادر.هر کار
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ ﺷﺪ ! ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ : - ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ؟ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ : - ﺳﻼﻡ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺷﻨﯿﺪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ﻭﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : - ﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ … ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﺪﺍﺭﻥ؟ - ﻧﻪ … ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻡ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ؟ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﻦ ﻭﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﺍنشاﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺭﺯﺷﺸﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ، ﭼﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ … ﻫﯿﭽﯽ … . ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﮕﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : - ﺍﻥ ﺷﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ … ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ - ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ … ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ . ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﻓﮑﺮﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﺵ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻧﻢ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻬﺶ ﺯﻝ ﻣﯿﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺑﺎﺻﺪﺍ ﺯﺩﻥ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﯼ ﯾﻬﻮ؟ - ﻫﺎ؟ ! ﻫﯿﭽﯽ ﻫﯿﭽﯽ - ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺖ؟ - ﻧﻪ . ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ - ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﯽ؟ ! - ﻫﯿﭽﯽ .. ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻩ - ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺧﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻼﺻﻪ ﯾﮑﻢ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﻤﺖ ﮐﻼﺳﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﻥ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻨﻪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﭘﺴﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻫﻤﻪ ﺩﻫﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ. ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻦ ﻭ ﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ، ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺍﺯﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ … .. : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_هجدهم ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﺏ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ﺧﻼﺻﻪ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . - ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺑﺸﻪ - ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺯﻭﺭﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﻪ - ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺎﻭﺭﺩﻡ … ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﻣﺪﻝ ﺟﺪﯾﺪﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎمﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﻨﺎ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﯿﺶ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ، ﺗﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻭﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺫﻭﻗﺶ ﻭﺑﻬﺶ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺎﺩ ﺭﺍﺳﺘﯿﺘﺶ ﺍﺻﻼ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ، ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﺎﺭﻫﺎﺵ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩ، ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ : - ﺩﺧﺘﺮﻡ … ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻢ، ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺨﺘﺖ ﻭﺍ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻟﻮﺩﮔﯽ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎﺯ ﭼﯿﻪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺤﯽ؟ - ﭘﺎﺷﻮ .. ﭘﺎﺷﻮ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ - ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ؟ ! ﺍﻣﺸﺐ؟؟؟ - ﭼﻪ ﻗﺪﺭﻡ ﻫﻮﻟﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻧﻪ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﯿﺎﻥ - ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻡ - ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻩ - ﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﮕﯿﻦ ﻧﯿﺎﻥ - ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺗﻪ - ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ … ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ - ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﻮﻻ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﺗﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﯽ، ﺧﻮﺷﺖ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﻓﻮﻗﺶ ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﯿﺶ ﺍﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ، ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺭﻥ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ پرﺳﯽ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺗﺎ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ . - ﺑﻪ ﺑﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ ! ﻓﺪﺍﯼ ﻗﺪﻭ ﺑﺎﻻﺵ ﺑﺸﻢ. ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯾﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﻋﺮﻭﺱ ﺁﺩﻡ، ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ .. : 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🌸 🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💚 🌹✨ روزی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از اصحاب خود پرسید: فقیر کیست؟ اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد. حضرت فرمودند : آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند، و روانه آتش دوزخ می نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است. 📚بحارالانوار ج ۷۲، ص۶ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 ❓سؤال: مسّ ضمیرهایی که به ذات باری تعالی بر می‌گردند مثل ضمیر جمله «بسمه تعالی» چه حکمی دارد؟ ✅جواب: ضمیر حکم لفظ جلاله را ندارد. ❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️ 🍃💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @emamzaman 🍃🍂 🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃