eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_نهم ✍ - حالا #داعش میدونست که ضربه ی سختی از این
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم، دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد. خاطراتی که هر چند،گره از معماهای ریزو درشت زندگیم باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدن تعداد نفسهای محدودم نمی کردند. نفسهایی که به لطف این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدن دوباره ی دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوس بزرگ زندگیم و رویایی از خدایی مهربان و حسامی مسلک، که طعم زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش❤️خدایی که ندیدمش در عین بودن... این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم روی صورتش نگاه کنم.😔 ناگهان صدایی مرا به خود آورد همان پرستار چاق و بامزه: - بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟هان؟ استعفا بدم خلاص میشی؟ دست از سر کچلم برمیداری؟ حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: - هیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده😂 مریض که نیستم،گل پسرم😌 مرد پرستار با آن شکم بزرگش،دست به جیب،روبه روی حسام ایستاد: - من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری بدون ویلچر اینور اونور بری؟ تو دکتری؟تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت اتاقِ اینو اونو گشتم😐😒 حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: - خدا پدرمو بیامرزه،پس داری لاغر میشیا😂 یعنی دعای یه خانواده پشت و پناهمه😜برو بابت زحماتم شکرگذار باش پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد. - امیرمهدی اینجایی؟ کشتی منو تو آخه مادر! همیشه باید دنبالت بدوئم😕چه موقعی که بچه بودی چه حالا! ؟ منظورش چه کسی بود؟ پرستار یا ؟ با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد - بشین سرجات بچه فقط خم و راست شدنو بلده!😒 تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت: - خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن،بازم میای سراغم دیگه پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد: - برو بابا تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر،گل کوچیک پیشکش. در ضمن فعلا مهمون منی حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نام حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و مشکی رنگ که روسری تیره و گلدار زیرش را پوشانده بود، زن ویلچر به دست وارد اتاق شد - بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا،با من طرفی و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج،تند و تند سرش را تکان داد. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد،گرم و مادرانه❤️ - سلام عزیزم😊خدا ان شالله بهت سلامتی بده قربون اون چشمای قشنگت برم با چشمانی متعجب،جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند - مامان جان گفته بودم که سارا خانم بلد نیست صحبت کنه زن بدون درنگ به حسام تشر زد - تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری از وقتی بهوش اومدی من مث مادرِ یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت میگردم. مادرش بود آن چشمها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار،این نسبت را شهادت میداد. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید - الهی قربونت برم،ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر عین زندان بانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصلم سر میره دیگه😢 در ضمن برادر سارا خانم،ایشونو به من سپرده. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن،که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش وسطش رسید و شمام که...😕 ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍هم خوشحال بودم،هم ناراحت. خوشحال از زبانِ باز شده اش، ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرارِ گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان می بست و روزه ی سکوت میگرفت. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز می گذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد. صبح به محل کار نظامی اش میرفت،و نخبگی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد. و عصرها در خانه با شوخی هایش علاوه بر من و پروین،حتی مادر را هم به وجد می آورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش... حالا در کنار من،پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی؟؟ حسام همیشه می خندید و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود. اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش،بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم. زمان می دوید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد. از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم... چیز کمی نبود که دلخوش به نفس کشیدن باشم. آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود،دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم. کنجکاوی امانم را بریده بود،به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کرد. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت... چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمی آورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد گم شده... نفسم یخ زد و او ادامه داد: - دو روز هیچ خبری ازش نیست دارم دیونه میشم سارا یعنی فاطمه خانم میدانست؟ - یعنی چی که گم شد؟ معنیش چیه؟ دستی به صورتش کشید: - یعنی یا شده یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده... و من با چشمانی شیشه شده در اشک،از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم. کاش شهید شده باشد...💔 ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌