eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
ســـݪاااااام همرآهاݧ عزیـز ڪاناݪ✋ روزهــاٺــون زیبا و ان شاء الله حآݪ دݪـــٺون عاݪـــے عاݪــــے باشه😊 ان شـاء الله از امـروز علاوه بر ؛ را نیـز ٺــقـدیــم حـضــور شـمـآ بزرگــواران مے ڪـنـیم.😍 رمـآنـــے عــآشـقــآنه مذهــبـے مــے بآشــد ڪــه سرڪــار خــآنــم عݪــے آبادے ایــݩ رمـآن زیـبــآ را بـه قـــݪــم ٺــحــریــر درآورده اسـٺ. لـطـفا ٺا قــسـمٺ پایانــے ایــن رمــآن مـا را همــراهـــے فــرمآیــیــد 😊 نـظــراٺـٺون را در مــورد رمـان بــرآے مـا بـفرســٺید🌹 درپنــآه حـــق باشــــیـد یـاعــلــے✋ 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
💠 امام زمان (عج)💠
ســـݪاااااام همرآهاݧ عزیـز ڪاناݪ✋ روزهــاٺــون زیبا و ان شاء الله حآݪ دݪـــٺون عاݪـــے عاݪــــے باش
تو آیـنه خودمــو نگـاه ڪردم  _نَ بابا اسماء خانوم بزرگ شدیا .!!!! _دیگہ نمیتونستم دربرابر اصرار های ماماݧ مقاومت ڪــــنم مخصوصا حالا ک یہ خواستگـــار خیلی پیگیر برام اومده  _خدایا ینے الان وقت تصمیم گیریه؟؟؟ این مسئله باعث شده بودم چند وقتے برم تو فڪــر از طرفے هر چقدر میگذشت اصرار ماماݧ بیشتر میشد  _میگفت:خیلی اصرار دارݧ ک بیاݧ برای خواستگارے هرچقدر میگم تو میخواے درس بخونے راضے نمیشــݧ _آخہ ماماݧ _آخہ نداره حالا بزار یہ بار بیاݧ ببینیم چی میشہ -ماماااااااان نزاشت حرف بزنم رفت _رفتم دنبالش مامان جاݧ من هنوز میخوام درس بخونم اصن بہ ازدواج فکر هم نمیکنم . _خوب فڪر ڪــݧ اسماءجاݧ بلاخره ک باید یہ روز ازدواج کنے تا کے خواستگاراتو رد کنم دختر ؟؟؟ -مث اینکہ خیلے دوست دارے من زودتر از این جا برمااااااا -اخم ڪرد و گفت اصـݧ خودت میدونی  -قهر نکـݧ ماماݧ خوشگلم چشم  -پس زنگ بزنم بهشوݧ؟؟؟ صداے اذان بلند شد از فرصت استفاده ڪردم ماماݧ اجازه بده نماز بخونم بعد  بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم و ازش خواستم کمکم کنه ماماݧ انگار منتظر بود ک نمازم تموم شه سریع اومد تو اتاقو گفت اسماء جاݧ بگم بیاݧ؟؟؟؟؟ اووووف باشہ اما بگم مـݧ هیچ قولے نمیدماااااااا ...... ✍نویـسنده: 💐اللّهُمَّ عجل لولیک الفرج 💐 🆔 @EmamZaman
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع #قسمــــــت_اول تو آیـنه خودمــو نگـاه ڪردم  _نَ بابا اسماء خانوم بزرگ شدی
💞✨💞 ✨💞 💞 😍 -آخــــر هفتہ قـــرار بود بیاݧ واســــہ خواستگارے زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم فقط بخاطــر ماماݧ قبول کردم کہ بیان برای آشنایے .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم -عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش شهید گمنام  شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ... فرزند روح الله این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم  کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش -بهش گفتم :شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد... از حرفم خنده گرفت ههههه  خوب ک چی الان این چی بود من گفتم ... من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماماݧ.. احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـݧ سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونہ تا رسیدم مامان صدااااام کرد -اسمااااااااء  -(ای واے خدا ) سلام ماماݧ جانم؟؟؟؟ -جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے؟؟ -فردا؟؟؟؟ -اره دیگہ خواستگارات میخواݧ بیاناااااا اهاݧ .. یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست.. این و گفتم و رفتم تو اتاقم ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود ؟؟؟؟ وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـݧ ماماݧ جاݧ مـݧ... همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد.... ...... نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
💠 امام زمان (عج)💠
💞✨💞 ✨💞 💞 #رمان_عاشقانه_دو_مدافع 😍 #قسمت_دوم -آخــــر هفتہ قـــرار بود بیاݧ واســــہ خواستگارے زیاد
💞✨💞 ✨💞 💞 😍 چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـݧ من هنوز آماده نبودم ماماݧ صداش در اومد - اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الاݧ ک از راہ برسـݧ انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو -وای ماماݧجاݧ چرا انقدر حرص میخوری الاݧ..... (یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے ماماݧ در اماݧ باشم سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے  سنم و یکم برده بود بالا  با صداے ماماݧ از اتاق پریدم بیروݧ عصبانیت تو چهره ے ماماݧ بہ وضوح دیده میشد  گفت :راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه  اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت  صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ  همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس مـݧ چاے و ریختم ماماݧ صدام کرد -اسماء جاݧ چایے و بیار خندم گرفت مثل این فیلما  چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیروݧ آقاےسجادے؟؟؟؟؟ ایـݧ جاچیکار میکنہ ؟؟ ینی ایـݧ اومده خواستگارے من؟؟؟ واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اماچاره اے نبود باید میرفتم .... .... ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman