🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_سی_و_نهم(بخش دوم)
🔸روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!
بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.
🔹يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان.
ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!
گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست!
🔸بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم.
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي
ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته!
🔹بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم
با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
🔸آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم....
#قسمت_سی_و_نهم_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_سی_و_نهم (بخش سوم و آخر)
🔸بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هرچه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم.
اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت:
من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلا فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...
خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم.
🔸هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار (بانسيران) در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
🔸ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد.
پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست.
ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد.
بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي
شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم!
🔸با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم.
ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد.
چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند.
🔸 ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!
باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي!
با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپها، فرماندهان، راههاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.
از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راههاي عبور عراقيها،
تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود.
🔸 فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را
اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقيها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
٭٭٭
🔸مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند.
آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقيها ميجنگيدند.
عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر
مشغول فعاليت است!
🔸عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم.
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني
نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد!
سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم.
ديگر وارد ساختمان نشديم.
از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد.
حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
#پایان_قسمت_سی_و_نهم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_و_هشتم گوشیش را برداشت و به
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_سی_و_نهم
ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن.
تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره
تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ـــ کجا داری میری مهیا ؟
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم، می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم، شهین خانم گفت بیام کمک.
مهال خانم با تعجب گفت
ـــ همسایمون مهدوی رو میگی ؟
ـــ آره دیگه .من رفتم.
مهال خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود.
مهیا با زهرا دست داد
ـــ خوبی ؟
ـــ خوبم ممنون .
ـــ میگم مهیا نازی نمیاد؟
ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزا رو میرن شمال.
ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم. الان اینا نمی زارن بریم تو که .
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد.
ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی.
آیفون را زدند
ــــ کیه ؟
ــــ باز کن مریم
ــــ مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چند تا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
ــــ اومدی مهیا؟
ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم.
ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست.
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند.
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت.
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد.
سارا : ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه ؟
زهرا : ـــ پس من چرا ندیدم ؟
سارا : ـــ کوری خواهرم .
دخترا خندیدند که صدای یا الله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد.
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن.
ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ؟؟چرا عمامه اشو برداشته.
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن.
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت .
مهیا صدایش را بالا برد.
ــــ شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد😳
ــــ شهین جونم چیه دختر از مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشگلیت دل منو بردی .
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن.
ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور .
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد.
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود.
ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی .
ـــ واه شهین جون من چیزی نگفتم .
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت .
سارا: ـــ پسرخالمو فراری دادی.
ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه.
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید.
ــــ بشین سرجات دیوونه...
#ادامه_دارد....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 #معرفی_امامان #امام_دوازدهم 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زما
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺
🌺
#معرفی_امامان
#امام_دوازدهم
🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸
📝خلاصه زندگینامه حضرت مهدی( امام زمان )عجل الله تعالی فرجه الشریف از ولادت تا غیبت،از غیبت تا ظهور،و بعد از ظهور❤️
#قسمت_سی_و_نهم
💞مستشرقان💞
موضوع پژوهش برخی از شرقشناسان، مسأله مهدویت بوده است و دیدگاههای مختلفی در این زمینه ارائه کردهاند.
هانری کربن با نگاه پدیدارشناسانه، مهدویت را از محوریترین عناصر اعتقادی عرفان و حکمت شیعی تلقی میکند. از نظر وی مهدویت به معنای تفسیر باطن دین و ظهور امام، احیای دوباره حیات انسانهاست.از نگاه او با ظهور همه مبانی پنهان یا معانی معنوی، وحی الهی آشکار میشود.
دارمستتر نویسنده فرانسوی با نگاهی تاریخی معتقد است که مهدویت در قرآن نیامده است و در سخنان پیامبر نیز نشانههای روشنی در این زمینه وجود ندارد. وی مهدویت را زاییده اندیشه فکری شیعه و متأثر از اساطیر ایرانی میداند.فان فلوتن خاورشناس هندی مدعی است که اندیشه مهدویت به وسیله شیعیان کوفه ترویج شده است تا بتوانند از پتانسیل و تواناییهای آن در مقابله با خلافت خلفای بنی امیه ساکن شام استفاده کنند.
ایگناتس گلدتسیهر خاورشناس مجارستانی با نگاهی تاریخی معتقد است که اعتقاد به مهدویت ریشه در عناصر فکری یهودی و مسیحی دارد و در آن پارهای از ویژگی مبحث سوشیانس که مورد استفاده زرتشتیان است دیده میشود.دیوید سامویل مارگولیوث معتقد است که مهدویت از زمان محمد بن حنفیه توسط مختار و عدهای از طرفداران محمد بن حنفیه -فرقه کیسانیه- به وجود آمده که پس از کشته شدن او، عنوان مهدی را به او اطلاق کردهاند.
#ادامه_دارد...
📚منابع:
📙ابن اثیر الجزری، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الصادر، ۱۳۸۵ق.
📘ابن خشاب، عبدالله بن احمد، تاریخ الموالید الائمه و وفیاتهم، تحقیق آیت الله مرعشی نجفی، قم، کتابخانه آیت الله مرعشی، ۱۴۰۶ق.
📗ابن خلکان، احمد بن محمد، وفیات الاعیان، به تحقیق احسان عباس، قم، الشریف الرضی، بی تا.
و......
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌺
🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_سی_و_هشتم🖇 ✨ #مرد_میدان_نبرد🌱 ✔️راوی:یکی از دوستان عراق
🌈🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖
🖇 #قسمت_سی_و_نهم 🖇
🍃 #انسان_الهی✨
✔️راوی:شیخ محمد صبیحاوی و....
من همه گونه انسان ديده ام. با افراد زيادي برخورد داشته ام. اما بدون اغراق مي گويم كه مثل شيخ هادي را كمتر ديده ام.
انسان مؤمن، صالح، عابد، زاهد، متواضع، شجاع و... او براي جمع ما خير محض بود.
اين سخنان، نه به خاطر اين است كه او شهيد شده، ما شهيد زياد ديده ايم. اما هادي انسان ديگري بود. به همه ي دوستان روش ديگري از زندگي را آموخت.
او انسان بزرگي بود، به خاطر اينكه دنيا در چشمش كوچك بود. به همين خاطر در هر جمعي وارد مي شد خير محض بود.
بسياري از روزها را روزه دار بود، اما دوست نداشت كسي بداند. از خنده زيادي به خاطر غفلت از ياد خدا گريزان بود، اما هميشه لبخند برلب داشت. تمام صفات مؤمنين را در او مي ديديم.
هميشه به ما كمك مي كرد. يعني هركسي را كه احتياج به كمك داشت ياري مي كرد.
يكبار براي منزل خودم يك تانكر خريدم و نمي دانستم چگونه به خانه بياورم، ساعتي بعد ديدم كه هادي تانكر را روي كمرش بسته و به خانه آمد! او آنقدر در حق من برادري كرد كه گفتني نيست.
بعضي روزها از او خبر نداشتيم، او مريض بود و ما بي خبر بوديم. دوست نداشت كسي بداند!
از مشكلات و از امور دنيايي حرف نمي زد، انگار كه هيچ مشكلي ندارد. اما مي دانستيم كه اينگونه نيست.
خوب درس مي خواند و زود مطلب را مي گرفت. خوب مي فهميد. در كنار دروس حوزوي، فعاليت هاي بسياري انجام مي داد.
يكبار در مسير كربلا با او همراه بودم. متواضع اما بشاش و خنده رو بود. از همه ديرتر مي خوابيد و زودتر بلند مي شد.
كم خوراك و كم خواب بود. اهل عبادت و زيارت بود. وقتي به كنار حرم معصومين مي رسيد ديگر در حال خودش نبود.
همه فن حريف بود. در نبرد و مبارزه، مرد ميدان جهاد و به نوعي فرمانده بود، در ديگر كارها نيز همينطور.
خاكي و افتاده بود. بارها ديدم كه سيني چاي را در دست دارد و به سمت برخي نيروهاي ساده مي رود.
عاشق زيارت شب جمعه در كربلا بود. وقتي هم كه شهيد شد، چهار روز پيكرش گم شده بود، البته اين حرف ها بهانه است. هادي دوست داشت يك شب جمعه ي ديگر به كربلا برود كه خدا دعايش را مستجاب كرد.
روز يكشنبه شهيد شد و شب جمعه در كربلا و نجف تشييع شد. درست در اولين روز فاطميه!
#ادامــه_دارد.....
✍نویسنده:
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
🍃💐همانا برترین کارها
کار برای امام زمان است💐🍃
🆔 @EmamZaman
🌸
🍃🌸
🌈🍃🌸
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_سی_و_هشتم چرا نباید دنبال شیرینی نماز باشیم؟ ⁉‼ 🌸🍃استاد پناهیان
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_سی_و_نهم
استاد پناهیان؛
عظمت خدا که آمد پاکی و طهارت درون می آید
عشق به خدا می آید
معرفت به خدا می آید
ودنیا و همه چیزش برای آدم عوض میشه
اگه دیدی هزار تا دیوار جلوته
اون طرف همه ی دیوارا رو دیدی
تعجب نکن
کسی که به بصیرت رسید دنیا براش حجاب نخواهد بود
تعجب نداره این چیزا 😊
آقا یه نفر رو دیدیم به آدم نگاه میکنه
میگه فلانی مشکلت اینه
خب چیه مگه!؟
چیه مگه ، کسی که نماز خونده دیگه تکبر نداشته باشه
کبریایی خدا تو قلبش حلول بکنه
میفرماید؛
اول از شما یه سوال کنم ...
اول باید خدا پیش آدم عظمت پیدا بکنه ؟
یا اول باید غیر خدا پیش آدم حقارت پیدا کنه؟
دوتا کفه ی ترازو ، این بره بالا اون میاد پایین
ولی اول کدوم باید صورت بگیره ؟
غیر خدا پیش آدم خورد بشه ، به دنیا دیگه اهمیت نده
عزیز من فدات بشم
«حسادت نکن»
«حرص نخور»
« حسودی نکن»
« حسرت نخور»
اینقدر جوش نزن دنیا دو روزه
اول باید دنیا پیش ادم خراب بشه
بخدا گناه لذت نداره
مرغ همسایه غاز نیست
مرغ همسایه ام مرغه دیگه ...
ببین اینارو هی به ادم میگن دنیا از چشم ادم بیفته
آدم خراب نشه...
اول باید دنیا از چشم ادم بیفته ؟
یا باید خدا عظمت پیدا بکنه ؟
🌺امیرالمومنین علی (ع) میفرماید
اول باید عظمت خدا تو دلت بشینه
تا دنیا از چشمتون بیفته
یعنی دنیا پیش چشمشون خار میشه
#ادامه_دارد...
💐🍃همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است🍃💐
🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_سی_و_هشتم🎬 منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_سی_و_نهم🎬
دلم که میگیره، میرم پشت بوم...
از وقتی منوچهر رفت تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم، همون که منوچهر روش می نشست...
روبروی قفس کبوترا می نشست، پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن...
کبوترا سفید سفید بودن یا یه طوق گردنشون داشتن. از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد..
می گفتم: تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟
میگفت: از پروازشون.
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.
دوست نداشت توی خواب بمیره.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه...
شهید ساعد جانباز بود. توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه....
بدش میومد هوشیار نباشه و بره...
شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه.
برام سخت نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار موند. دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح.....
شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره.
مدتی بود هوایی شده بود.
یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود.
یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید »....
یهو صدای منوچهر رفت بالا که «خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!
کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو ضایع می کنید؟....»
چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت....
تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون.
باغ فیض نزدیک خونمون بود.
دوتا امام زاده داره.
می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود....
نون بربری خریده بود. حالش رو پرسیدم گفت: خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم...
به شوخی گفتم: آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!
خندش گرفت.....!
گفت: یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!
اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #انحرافات_مهدویت #قسمت_سی_و_هشتم ⭕️ فرقه های بروز شده 🔹 با توجه به پیام قبل، لازم است بد
🌤🌷🌤
🌷🌤
🌤
#انحرافات_مهدویت
#قسمت_سی_و_نهم
⭕️ امام شناس شو؛ تا حق را از ناحق تشخیص دهی!
🔹 یکی از شیوه هایی که با آن میتوان ادعای احمدالحسن را رد کرد، ارائه معیارها و نشانه هایی است که میتوان به کمک آنها، امام حق را از مدعیان دروغین بازشناسی کرد.
🔸 اولین نشانه، علم امام است؛ علمی که منحصرا در اختیار امام است:
➖ علم به همه زبان ها
➖ علم به حرام و حلال الهی
➖ آگاهی از آنچه فردا رخ میدهد
➖ آگاهی از غیب
➖ دانش به کتاب خدا
🔸 وصیت، یکی دیگر از راههای شناخت امام است؛ وصیتی که دقیقاً امام بعد را مشخص میکند و راه را بر مدعیان دروغین میبندد؛ البته این امر شاخصه هایی هم دارد که یکی از آنها حضور گواهان هنگام وصیت است.
🔸 سومین معیار که در روایات متعدد بیان شده است، همراه داشتن سلاح پیامبر است؛ یعنی سلاح آن حضرت نزد هر کس که باشد، او جانشین حضرت و امام منصوب از ناحیه خداوند است.
🔺 در سری بعدی پیام های انحرافات مهدویت به صورت تخصصی، به موضوع احمدالحسن ( #یمانی_دروغین ) خواهیم پرداخت و توضیح کامل موارد ذکر شده در این پیام، تمام ادعاها و نظریه های او همراه با نقد آنها را برای شما بیان خواهیم کرد.
منتظر ما باشید...
📚 راه و بیراه، نصرت الله آیتی
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌿🌤🌿 🌤🌿 🌿 #رجعت #قسمت_سی_و_هشتم ⭕️ عهـد میبندم...🤝 💛همانطور که در پیام قبل گفته شد، ما هر روز در
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رجعت
#قسمت_سی_و_نهم
مطیع باش!
🔝💕 در پیامهای قبل، به بررسی موضوعِ رجعت، از جوانب مختلف پرداختیم؛ استدلال هایی برای اثبات امکانِ ذاتی و وقوعیِ این مبحث بیان کردیم.😊
به #قرآن رجوع کردیم و آیاتِ رجعت را بررسی کردیم و #شبهات مطرح شده درباره رجعت را پاسخ دادیم.
💚 آنچه گفته شد، برای #اثبات_علمی_رجعت بود اما شاید مهمترین دلیلِ ما شیعیان، برای باورِ این عقیدهی امیدبخش، کلام و تاکید اهل بیت بر این موضوع باشد.
💜 امام صادق میفرمایند:
«هر که دوست دارد ایمانِ کامل داشته باشد، بگوید: نظرِ من در هر چیز، نظرِ آل محمد است؛ چه آنان را نهان کردهاند و چه آنان را عیان گفتهاند، چه آنها که آگاه شدم و چه آنها که خبر ندارم.»
📙: الکافی، محمد بن یعقوب کلینی، ج ١، ص ٣٩١
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_سی_و_هشتم مریم خانم از پذی
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_سی_و_نهم
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟»
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: «من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!» پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: «مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم ان شاءالله به کار و بارش برکت میده!»
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!» و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!» و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن.»
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟»
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!!» پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: «خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!» سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.
#ادامه_دارد.....🍃
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
🌿✨🌿 ✨🌿 🌿 #آخرالزمان #قسمت_سی_و_هشتم ⭕️ صهیونیسم مسیحی؛ دستگاه آخرالزمان سازی ✔️ در پیام پیش رو،
🌾🌿🌾
🌿🌾
🌾
#آخرالزمان
#قسمت_سی_و_نهم
⭕️ غول شیشه ای یا گول شیشه ای
🔹 سیاست گذاران نظام تصویری آمریکا و اعضای اتاق فکر هالیوود، با کشف جاذبه های سوژه آخرالزمان، با اهداف مشخصی، تولید آثار آخرالزمانی را در دستور کار خود قرار داده اند؛ به طوری که طبق آمار، از ۲۲ فیلم برتری که از سال ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۴ میلادی انتخاب شده اند، ۱۹ فیلم به نوعی به آخرالزمان ارتباط دارد.
🔸 هدف اول تولید اینگونه فیلم ها، سوء استفاده از احساس نیاز فطری و کنجکاوی انسان امروز درباره آخرالزمان در مسیر کسب درآمد بیشتر است.
🔹 هدف دوم، آخرالزمان سازی است؛ یعنی همان ترویج نگاه آخرالزمانی مورد نظر هالیوود و تعریف مفاهیمی نظیر منجی، دجال و نشانههای پایان دنیا بر اساس نگاه توراتی و انجیلی.
🔸 هدف سوم، ترسیم تصویر پیروان شیطان و نسبت دادن شر و پلیدی به کشورهای شرقی و اسلامی است؛ مخاطبان میلیونی این آثار، حتی اگر شرقی یا مسلمان نیز باشند، با مشاهده این تصاویر، مبتلا به از هم گسیختگی فرهنگی و دل زدگی از هویت خود گردیده و تقاضاهای دنیای مدرن را، تنها راه مقابله با مشکلات و فتنه های آخرالزمانی خواهند شناخت.
📚 با تلخیص از کتاب غرب و مهدویت (روایت تیپ شناسی و تحلیل تکنیک سازی های غرب علیه آموزه های مهدویت و موعود گرایی اسلامی)، ص ۲۲۱و ۲۲۲
╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮
@EmamZaman
╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
مرورکتاب#آن_سوی_مرگ "تجربیاتی از عالم پس از مرگ" 📗 #قسمت_سی_و_هشتم #استاد_امینی_خواه #شهیدانه #تلنگ
استاد امینی خواه1_454753035.mp3
زمان:
حجم:
7.39M
مرورکتاب #آن_سوی_مرگ
"تجربیاتی از عالم پس از مرگ"
📗 #قسمت_سی_و_نهم و پایانی
#استاد_امینی_خواه
#جمعه
#ماه_رجب
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄