eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هشتم ✍نمیدانم چه سری در آن #تربت معجون شده در آبِ زمز
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهای گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود. کلافگی چنگ شده بود محض اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم. بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد... خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهای پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردن جلد کتابها،اجباری شد برایِ ادامه شان. خواندن و خواندن،حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار... اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ ... کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش،حق میدادم به پدر محض تنفر از (ع) علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود،شیطان را چه به دوستی با او و باز حق میدادم به مادر که کنار مذهب سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش... قلبت که به عشق خدا بزند،علی را ❤️ میشوی. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش،مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. همه میگویند علی درب خیبر را کَند،اما علی نبود که خیبر شکنی می کرد، علی وقتی مقابل درب ایستاد،خدا را دید... در خدا حل شد،با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستان علی کند و حالا درک میکردم. آن روز آن جمله نامفهموم ترین،پیچیده ی عالم بود. عالمی که خدایش در لابه لای موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوج بازانه،سر میتراشیدم. علی مسلمان بود،علی خدا را در نبض دستانش داشت. علی بقچه ای کوچک از نان،در کنار غلاف شمشیرش پنهان کرده بود. علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت،اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان. علی شیرِ رام شده در پنجه های خدا بود و بس... هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم،گیجی ام بیشتر میشد. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟ نمیدانم چند روز،چند ساعت،چند دقیقه در بطن خواندن های چندین و چندباره ی آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم. حیران بودم،سرگشته شدم. چند ضربه به در زد. ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ای گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد. سر به زیرو محجوب،درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش،با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برای احترام. خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانی لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتان طوسی رنگش،دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد. لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی،مختص غیر مذهبی ها نبود. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود. سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا،سر بلند نمیکرد‌. گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید. با گوشی اش شماره ای را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ای به شدت صمیمانه،یعنی با دانیال حرف میزد؟ - پسر تو چرا انقدر پرچونه ای؟ یه مقدار سنگین باش برادر من. یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته،ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست...😐 باشه..باشه..گوشی.. چقدر راست میگفت،و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته است. موبایل را به سمتم گرفت: - بفرمایید با شما کار دارن. با تعجب گوشی را روی گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود دیوانه ترین روانشناسِ دنیا... یانی که شیک میپوشید،شیک حرف میزد،شیک برخورد میکرد اما نه در برابر دوستانش. صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی بامزه صدایم میکرد. این مرد واقعا،پزشکی ۳۴ ساله بود - سلام بر دختر ایرانی، شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه، روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم😂 حسام راست میگفت،یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم،طبق طبق شادی در وجودم میپاشید. حسام از اتاق خارج شد و من حرف زدم از خستگی هایم،از دردهایم،از ترسهایم،از روزهایی که گذشت و جهنم بود، از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت،که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🌱 🍃 🍀 🌿 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 🌷ورد ابن زید اسدی برادر کمیت هم از آن حضرت (علیه السلام )نقل کرده که فرمودند: 🌷پیش از این امر (ظهور) ماه‌گرفتگی خواهد بود؛ که ۵ روز مانده به (انتهای ماه) و خورشید گرفتگی در روز پانزدهم که هر دو در ماه رمضان خواهد بود و به این ترتیب حساب منجمان به هم می‌ریزد.(۱) 🌷ابوبصیر هم از امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که حضرت فرمودند: 🌷نشانه ی قیام حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کسوف خورشید در سیزدهم و چهاردهم ماه رمضان است.(۲) 🌷خسوف ماه معمولا به جهت قرار گرفتن زمین در میان خورشید و ماه رخ می دهد که زمان آن هم در نیمه ی ماه های قمری است. کسوف خورشید هم غالباً وقتی مشاهده می‌شود که ماه بین زمین و خورشید قرار گیرد و زمان آن هم در آخر ماه های قمری است .چنین حادثه ای در زمانی غیر از زمان عادی آن (بنابر گفته روایات) با فرض احتمالات زیر ممکن میشود: 🌷احتمال اول: این قضیه معجزه گونه و از طریق یکی از اسباب و علل عادی (و ناشناخته) انجام شود. البته با اختلافی ساده و آن هم آگاهی ما از زمان وقوع آن است، که البته طریقه حدوث این اعجاز یا کیفیت شکل‌گیری را نمی توانیم تصور کنیم و همین قدر کافی است که بدانیم این معجزه انجام می شود و آن هم معجزه ای که از زمان هبوط حضرت آدم (علیه السلام) تا کنون سابقه نداشته است و لذا محاسبات ستاره شناسان را به هم میزند. 🌷نکته ای که لازم است راجع به معجزه تذکر داده شود این است که معجزه استفاده از یکی از سنن و قوانین مخفی و نامشهود طبیعت است نه اینکه عمل غیر ممکن را ممکن کند. البته این سنت های مورد استفاده در مورد معجزه را گاهی ممکن است در عصر های بعد، از برخی دیگر مشاهده شود که البته ضربه‌ای به معجزه بودن آن قضیه نمی‌زند چرا که در آن شرایط زمانی و مکانی که توسط اولین نفر انجام شده است حکم معجزه داشته است و پس از آن کرامت شمرده می‌شود. مضاف بر اینکه یکی از شرایط موجود این است که شخص اعجازکننده نیت اعجاز و ابراز تحدی کند، والا بسیاری از کرامتی که از ائمه (علیه السلام ) و پیروان ایشان نقل شده است را مبایست معجزه بدانیم و بنامیم. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 (۱) الغیبة نعمانی، صفحه ۲۷۱ (۲)الغیبة نعمانی، صفحه ۱۸۲، بشارة الاسلام، صفحه ۹۷، تاریخ الغیبة الکبری،صفحه ۴۷۹ ،یوم الخلاص ،صفحه ۵۱۷ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
🌱 🍃 🍀 🌿 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 🌷ورد ابن زید اسدی برادر کمیت هم از آن حضرت (علیه السلام )نقل کرده که فرمودند: 🌷پیش از این امر (ظهور) ماه‌گرفتگی خواهد بود؛ که ۵ روز مانده به (انتهای ماه) و خورشید گرفتگی در روز پانزدهم که هر دو در ماه رمضان خواهد بود و به این ترتیب حساب منجمان به هم می‌ریزد.(۱) 🌷ابوبصیر هم از امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که حضرت فرمودند: 🌷نشانه ی قیام حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کسوف خورشید در سیزدهم و چهاردهم ماه رمضان است.(۲) 🌷خسوف ماه معمولا به جهت قرار گرفتن زمین در میان خورشید و ماه رخ می دهد که زمان آن هم در نیمه ی ماه های قمری است. کسوف خورشید هم غالباً وقتی مشاهده می‌شود که ماه بین زمین و خورشید قرار گیرد و زمان آن هم در آخر ماه های قمری است .چنین حادثه ای در زمانی غیر از زمان عادی آن (بنابر گفته روایات) با فرض احتمالات زیر ممکن میشود: 🌷احتمال اول: این قضیه معجزه گونه و از طریق یکی از اسباب و علل عادی (و ناشناخته) انجام شود. البته با اختلافی ساده و آن هم آگاهی ما از زمان وقوع آن است، که البته طریقه حدوث این اعجاز یا کیفیت شکل‌گیری را نمی توانیم تصور کنیم و همین قدر کافی است که بدانیم این معجزه انجام می شود و آن هم معجزه ای که از زمان هبوط حضرت آدم (علیه السلام) تا کنون سابقه نداشته است و لذا محاسبات ستاره شناسان را به هم میزند. 🌷نکته ای که لازم است راجع به معجزه تذکر داده شود این است که معجزه استفاده از یکی از سنن و قوانین مخفی و نامشهود طبیعت است نه اینکه عمل غیر ممکن را ممکن کند. البته این سنت های مورد استفاده در مورد معجزه را گاهی ممکن است در عصر های بعد، از برخی دیگر مشاهده شود که البته ضربه‌ای به معجزه بودن آن قضیه نمی‌زند چرا که در آن شرایط زمانی و مکانی که توسط اولین نفر انجام شده است حکم معجزه داشته است و پس از آن کرامت شمرده می‌شود. مضاف بر اینکه یکی از شرایط موجود این است که شخص اعجازکننده نیت اعجاز و ابراز تحدی کند، والا بسیاری از کرامتی که از ائمه (علیه السلام ) و پیروان ایشان نقل شده است را مبایست معجزه بدانیم و بنامیم. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 (۱) الغیبة نعمانی، صفحه ۲۷۱ (۲)الغیبة نعمانی، صفحه ۱۸۲، بشارة الاسلام، صفحه ۹۷، تاریخ الغیبة الکبری،صفحه ۴۷۹ ،یوم الخلاص ،صفحه ۵۱۷ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_شصت_و_هشتم روی تخت نشسته بود و
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند... در آخر، محسن به طرفشان آمد. ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله! ـــ سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود... محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند. ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید! محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت. ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید... ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم... محسن که از خجالت سرخ شده بود؛ چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند. مهیا به سمت آشپزخانه رفت. خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند... مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد. مریم سینی چایی را بلند کرد. و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد. مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست. ــــ میگم مریم خانم این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود! همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید. مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد. ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن که روحانی بود؛ خندید. ــــ چرا شرمنده دخترم؟! رو به حاج حمید گفت: ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم! سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت: ـــ شرمندتونیم این دختره اینجا رو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!! مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد. شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت... مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت: ـــ ممنون نمی خورم! مریم آرام زمزمه کرد: ـــ شرمندتم مهیا... مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده! مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند: مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد. سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد. با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت. شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت. ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کلافه شد. ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد. تلفن را جواب داد. ــــ الو... ــــ بفرمایید... ــــ الو... ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟! تماس را قطع کرد. دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد. ــــ عقده ای... سرش را بالا آورد .با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد. به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند. پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است. عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💠 امام زمان (عج)💠
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار *روزهاي آخر* ✔️راویان:علي صادقي ،علي مقدم آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود. ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت. چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است. ٭٭٭ دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرفهاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده ميشد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين(ع) قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه! در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(س)بــود. در ادامه ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد. ٭٭٭ اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از جا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓