🌷 #مهدی_شناسی
🌷 #امام_زمانت_را_بشناس
🌷 #شش_ماه_پایانی
🌷 #قسمت_نود_و_دوم
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌼جابر جعفی هم در حدیثی طولانی از امام باقر (علیه السلام) نقل می کند:
🌼سفیانی سپاهی را به کوفه اعزام میکند که تعدادشان ۷۰ هزار نفر است. آنها اهل کوفه را با کشتار اعدام و اسیر کردنشان داغدار میکنند. در این زمان است که پرچم هایی از ناحیه ی خراسان نمایان میشوند که منازل را به سرعت سپری میکنند و در میان آنها یکی از اصحاب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) وجود دارد. پس از آن مردی از موالی ساکن کوفه به همراه جمعی از ضعیفان شورش می کند که سپاه سفیانی او را در بین حیله و کوفه می کشند.(۱)
🌼امام صادق (علیه السلام) هم طی روایتی طولانی می فرمایند:
🌼آن واقعه اتفاق نخواهد افتاد تا اینکه یکی از شورشیان از نسل ابوسفیان سر به طغیان بردارد و به مدت بارداری یک زن یعنی نه ماه اقامت کند و چنین نخواهد شد تا اینکه یکی از فرزندان شیخ قیام کند و او را درون نجف پس از سیرش میکشند.
والله! گویبکه نیزه ها و شمشیر ها و کالاهای همراه آنان (در مقابل هم هستند و) دارم به آنها نگاه می کنم که در کنار دیواری از دیوار های نجف در روز دوشنبه آنها را نهادند و روز چهارشنبه شهید میشود.(۲)
🌼اصبغ بن نباته در حدیث طولانی بلند دیگری از امیرالمومنین (علیه السلام) روایت می کند که این واقعه را چنین برشمرده اند:
🌼حصار کشیدن در اطراف کوه به وسیله نگهبانی و کندن خندق و از بین بردن سه گوش خانه در بن بست های کوفه و تعطیلی مساجد به مدت ۴۰ شب، پیدا شدن هیکل و تکان خوردن سر پرچم در اطراف مسجد اکبر که قاتل و مقتول هر دو به آتش افکندن میشوند و کشتار سریع و مرگ ناگهانی و کشته شدن نفس زکیه در پشت کوفه در میان ۷۰ نفر.(۳)
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
(۱)الغیبة نعمانی ،صفحه۱۸۷ ،بشارةالاسلام ،صفحه ۱۰۲ ،یوم الخلاص ،صفحه ۶۳۷
(۲)بشارة الاسلام،صفحه ۱۵۵
(۳)بحارالانوار، جلد ۵۲ ،صفحه ۲۷۳ ،بشارة الاسلام، صفحه ۶۷، یوم الخلاص ،صفحه ۳۳۵
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌷 #مهدی_شناسی
🌷 #امام_زمانت_را_بشناس
🌷 #شش_ماه_پایانی
🌷 #قسمت_نود_و_دوم
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌼جابر جعفی هم در حدیثی طولانی از امام باقر (علیه السلام) نقل می کند:
🌼سفیانی سپاهی را به کوفه اعزام میکند که تعدادشان ۷۰ هزار نفر است. آنها اهل کوفه را با کشتار اعدام و اسیر کردنشان داغدار میکنند. در این زمان است که پرچم هایی از ناحیه ی خراسان نمایان میشوند که منازل را به سرعت سپری میکنند و در میان آنها یکی از اصحاب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) وجود دارد. پس از آن مردی از موالی ساکن کوفه به همراه جمعی از ضعیفان شورش می کند که سپاه سفیانی او را در بین حیله و کوفه می کشند.(۱)
🌼امام صادق (علیه السلام) هم طی روایتی طولانی می فرمایند:
🌼آن واقعه اتفاق نخواهد افتاد تا اینکه یکی از شورشیان از نسل ابوسفیان سر به طغیان بردارد و به مدت بارداری یک زن یعنی نه ماه اقامت کند و چنین نخواهد شد تا اینکه یکی از فرزندان شیخ قیام کند و او را درون نجف پس از سیرش میکشند.
والله! گویبکه نیزه ها و شمشیر ها و کالاهای همراه آنان (در مقابل هم هستند و) دارم به آنها نگاه می کنم که در کنار دیواری از دیوار های نجف در روز دوشنبه آنها را نهادند و روز چهارشنبه شهید میشود.(۲)
🌼اصبغ بن نباته در حدیث طولانی بلند دیگری از امیرالمومنین (علیه السلام) روایت می کند که این واقعه را چنین برشمرده اند:
🌼حصار کشیدن در اطراف کوه به وسیله نگهبانی و کندن خندق و از بین بردن سه گوش خانه در بن بست های کوفه و تعطیلی مساجد به مدت ۴۰ شب، پیدا شدن هیکل و تکان خوردن سر پرچم در اطراف مسجد اکبر که قاتل و مقتول هر دو به آتش افکندن میشوند و کشتار سریع و مرگ ناگهانی و کشته شدن نفس زکیه در پشت کوفه در میان ۷۰ نفر.(۳)
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
(۱)الغیبة نعمانی ،صفحه۱۸۷ ،بشارةالاسلام ،صفحه ۱۰۲ ،یوم الخلاص ،صفحه ۶۳۷
(۲)بشارة الاسلام،صفحه ۱۵۵
(۳)بحارالانوار، جلد ۵۲ ،صفحه ۲۷۳ ،بشارة الاسلام، صفحه ۶۷، یوم الخلاص ،صفحه ۳۳۵
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_نود_و_یکم _ متوجه نمیشم، چی دار
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_نود_و_دوم
در اتاق زده شد.
احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!
من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد. 😊
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب
بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای
مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم؟
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.😘
_درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
****
مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از
اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت.
خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست.
گل ها را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
_شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد،
خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد،
شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸