💎 #مهدی_شناسی
💎 #امام_زمانت_را_بشناس
💎 #شش_ماه_پایانی
💎 #قسمت_نود_و_یکم
💠💠💠💠💠💠
🌏روایات شریف ما حوادث کوفه و نجف را به روشنی و صراحت به تصویر می کشند، که به عنوان مثال برخی از آنها اشاره خواهیم داشت:
💙اصبغ بن نباته از حضرت علی (علیه السلام) نقل میکنند که فرمودند:
🌏۱۳۰ هزار نفر را به سوی کوفه گسیل میدارد که در روحاء و فاروق پیاده می شوند. ۶۰ هزار نفر از آنها به راه میافتند تا اینکه به محدوده نخلیه که قبر حضرت هود (علیه السلام) در آنجاست در کوفه می رسند. در روز عید به آنها یورش میبرند. فرمانروای مردم ستمگری دشمن پیشه ای است که به کاهن و جادوگر مشهور است.
💙در بخش دیگری از این حدیث آمده است:
🌏۷۰ هزار دختر جوانی را که پوشش آنها تا آن موقع کنار رفته است، اسیر کرده و آنها را با وسایل نقلیه (حامل) به طویله که همان (غری) است میبرند.
🌏سپس صد هزار منافق و مشرک از کوفه خارج میشوند و بدون آن که نیروی قدرتمندی مانع حرکت آنها بشود وارد دمشق می شوند. پرچم های نامشخصی از زمین بلند می شود که از جنس پنبه، کتان و ابریشم نیست و بر نوک تیز (پرچم) عنوان (سیداکبر) حک شده است. این سپاه را مردی از آل محمد (صلی الله علیه و آله) از مشرق رهبری میکند.
🌏عطر آن همانند بوی مشک خوشبو در مغرب زمین شنیده می شود و از یک ماه پیش از آن ترس در میان غربیان حاکم میشود تا اینکه به خونخواهی پدران خویش وارد کوفه می شوند، در این زمان که آنها به این امر مشغولند سپاهیان یمانی و خراسانی به آنها رو می کنند که همانند اسبان مسابقه آشفته ای موی که گرد سفر بر تن نشسته، شمشیر از نیام برکشیده و راست قامت و پولادین از عزم و چونان تیر کمان هستند.
وقتی یکی از آنها به باطن مردی نگاه می کند می گوید: از این پس هیچ خیری در مجلس ما نیست. بارالها حقیقتا توبه کردیم. اینها همان (ابدالی)
هستند که خداوند متعال در کتاب عزیزش آنها را چنین توصیف کرده است:
🌏حقیقتا خداوند توبه کنندگان و طهارت جویان را دوست دارد.(۱)
🌏نظیران آنها هم از خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) هستند.(۲)
💠💠💠💠💠💠
(۱)سوره بقره، آیه ۲۲۲
(۲) بحارالانوار، جلد ۵۲، صفحه ۲۷۴، الزام الناصب، صفحه ۱۲۲ ،بشارة الاسلام، صفحه ۵۸ و ۶۹
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_نود صدای مریم، در گوشش تکرار م
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_نود_و_یکم
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست. 😄
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید. 😘
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید. 😄
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
****
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بد اخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری
می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
****
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸