eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز... به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به هدیه داده بود. نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تکیه دادم. اما فعلا آبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه... پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار رنگ. آن را سر کردم و به شیوه ی ها، گوشه ی صورتم سنجاق زدم.💖 با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد: - چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟😂 اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟😁 و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیده و از اتاق خارج شدم. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمان ها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد... آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در و روسری زیبا و گرانمایه... و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد می کرد... مات مانده بودم. جریان چه بود؟ آنها اینجا چه کار می کردند؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق و محبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را از استرس قورت داد و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت.💐 فاطمه خانم، منه گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده... و من وامانده چشم بر نمی داشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود... و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🕊 🌹 🌷 🍃 🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿 🌱محمد بن مسلم نقل کرد که از امام صادق (علیه السلام) شنیدم که می فرمودند: 🌱پیش از آمدن قائم (علیه السلام) نشانه هایی از ناحیه خداوند متعال برای امتحان کردن آنها خواهد بود. 🌱پرسیدم: جانم به فدایت آنان کدام نشانه ها هستند؟ 🌱این آیه شریفه را تلاوت فرمودند: 🌱حتما شما را (یعنی مومنان قبل از قیام حضرت مهدی علیه السلام) با چیزهایی از ترس و گرسنگی و کمبود و کاستی در اموال و بدن ها و محصولات امتحان میکنیم و در این راستا به صبر پیشه گان بشارت بده که سربلند خواهند بود.(۱)، (۲) 🌱قبایل در ماه ذیقعده به انبار کردن و در نتیجه نزاع و جنگ بر سر غذا می پردازند و این جریان حتی تا ماه های بعد ادامه می‌یابد، چنانکه در حدیث تأکید می شود در ماه ذیحجه حجاج غارت می شوند و به عبارت دیگر وسایل و اموال آنها را میدزدند و به غنیمت می‌برند. 🌱فیروز دیلمی از رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل می کند که ضمن حدیثی طولانی فرمودند: 🌱صدای آسمانی در ماه رمضان و جنگ در شوال واقع میشود و قبایل در ماه ذیقعده به انبار کردن غذاها می پردازند و به حجاج در ماه ذیحجه هجوم می‌برند و محرم، چه محرمی خواهد بود؟ ابتدایش بلا بر سر امتم می آید و پایانش فرج و گشایش برای امتم حاصل می‌شود و این ها به دنبال هم می‌آیند. شتر سایه بان دار که به کمک آن مومن نجات پیدا کند و بتواند از مهلکه بگریزد بهتر است از دسکرة است که صد هزار ظرفیت داشته باشد.(۳) 🌱منظور از دسکرة، محل ذخیره خوراک و غلات است. پس معنی آن چنین می شود که رفتن و جهاد کردند به همراه حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بهتر است از جمع کردن غذایی که ۱۰۰ هزار نفر را کفاف دهد. چرا که این ذخیره سازی نفع و خیری برای او ندارد و توفیق جهاد کردن به همراه امام معصوم (علیه السلام) و آن هم حضرت حجت (علیه السلام) در حقیقت تمام خیر دنیا و آخرت است. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 (۱)سوره بقره آیه ۱۵۵ (۲) اعلام الوری صفحه ۴۲۷ (۳)بیان الائمه، علیه السلام، صفحه ۴۳۲ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتاد_و_دوم مهیا، کارتون را جل
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت . مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده. تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت ـــ حاجی چی شده ؟ محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهال خانم کنار شهین خانم نشست ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته. احمد آقا:ــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند ـــ چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت ـــ قبول نمیکنه پاشه ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن ـــ برسن .من نمیام ـــ یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان .بعد بیان ببینن عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه نباش. ـــ نیستم ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجایش نشست ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه .بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه ـــ میگی چیکار کنم در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد 😉 مریم از جایش بلند شد ـــ سارا من میرم پایین برای کمک. تو پیش مریم بمون ـــ باشه مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش. از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد مهیا لبخندی زد ـــ داره آماده میشه شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید ـــ ممنون دخترم ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهال خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند و مهال با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند. همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود . اتاق خیلی شلوغ شده بود سوسن خانم همچنان غر می زد ـــ میگم شهین جون جا کمه خو ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید. و نگاهی به مهیا انداخت محمد آقا با اخم استغفرا... گفت مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت. ــــ ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد ــــ دخترم مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد زود اشک هایش را پاک کرد ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید ؟ ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم ـــ نه حاج آقا اصلا من ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ?? مهیا سرش را پایین انداخت ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم مهیا لبخندی زد ـــ چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸