eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان_مردی_در_آینه📝 💟 #قسمت_هفتاد 🎀تنها خواسته من دنيل گوشي رو برداشت ... صداي شادش بعد از شنيد
📝 💟 🎀 ارباب من من مات و مبهوت به حرف هاي اونها گوش مي کردم ... مفهوم بعضي از کلمات رو نمي دونستم و درک نمي کردم ... اون کلمات واضح، عربي بود ... شايد رمز بود ... اما چه رمزي که هر دوي اونها گريه مي کردن ... اونها که نمي دونستن من به تلفن شون گوش مي کنم ... چند ثانيه بعد، دنيل اين سکوت مرگبار رو شکست ... - من رو ببخش بئا ... اين بار اصلا زمان خوبي براي رفتن نيست ... شايد سال ديگه ... و اون پريد وسط حرفش ... - مطمئني سال ديگه من و تو زنده ايم؟ ... يادته کريس هم مي خواست امسال با ما بياد؟ ... دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بغضي که داشت من رو هم خفه مي کرد ... - اما اون ديگه نمي تونه بياد ... اون ديگه فرصت ديدن حرم هاي مقدس رو نداره ... کي مي دونه سال ديگه اي براي من و تو وجود داشته باشه؟ ... نفس هاي ساندرز دوباره عميق شده بود ... از عمقي خارج مي شد که حرارت آتش و درد درونش با اونها کنده مي شد و بیرون می اومد ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... - کارآگاهي که روي پرونده کريس کار مي کرد رو يادته؟ ... و دوباره سکوت ... - اون رفتارش با من مثل يه آدم عادي نيست ... دقيقا از زماني که فهميد ما مسلمانيم ... طوري با من برمي خورد مي کنه که ... بئاتريس ... من نمي تونم علت رفتارش رو پيدا کنم ... اگه به چيزي فکر کرده باشه که حقيقت نداره ... و اگه چيزي رو نوشته باشه که ... مي دوني اگه حدس من درست باشه ... چه اتفاقي ممکنه براي ما بيوفته؟ ... فکر مي کني کسي باور مي کنه ما ... صداي اشک هاي همسرش بلندتر از صداي خسته دنيل بود ... صدايي که با بلند شدنش، همون نفس هاي خسته رو هم ساکت کرد ... فقط اشک مي ريخت بدون اينکه کلامي از زبانش خارج بشه ... و من گيج و سردرگم گوش مي کردم ... اون کلمات هر چه بود، رمز نبود ... اون اشک ها حقيقي بود ... براي چيزهايي که من اصلا متوجه نمي شدم ... حتي مفهوم اون لغات عربي رو هم نمي فهميدم ... چند بار صداش کرد ... آرام ... و با فاصله ... - بئاتريس ... بئاتریس ... اما هيچ پاسخي جز اشک نبود ... تا اينکه ... - فاطمه جان ... نمي دونستم يعني چي ... اما تنها کلمه اي بود که اون بهش پاسخ داد ... صداي اشک ها آرام تر شد ... تا زماني که فقط يک بغض عميق و سنگين باقي بود ... - تقصیر تو نیست ... اشتباه من بود دنيل ... من نبايد چنين سفري رو ازت مي خواستم ... ما هر دو مثل هميم ... بايد از اون کسي مي خواستم که اين قطرات به خاطرش فرو ريخت ... اونقدر حس شون زنده بود که انگار داشتم هر دوشون رو مي ديدم ... حس می کردم از جاش بلند شده ... صداش آرام تر از قبل، توي گوشي مي پيچيد ... انگار گوشي از دهانش فاصله گرفته بود ... - ارباب من ... باور دارم کلماتم رو می شنوی ... و ما رو می بینی ... ما مشتاق ديدار توئيم ... اگر لايق ديدار تو هستيم ما رو بپذير ... اين بار صداي اشک هاي دنيل، بلندتر از کلمات همسرش بود ... و بي جواب، تلفن قطع شد ... حالا ديگه تنها صدايي که توي گوش من مي پيچيد ... بوق هاي پي در پي تماس قطع شده بود ... .... ✍نویسنده: ⚫️ @emamzaman 🍃 🌸 🎉🌺🍃