🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
✨🌸💖 🌸💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_دوم ✍ آسمان ابری بود و چکیدن نم نم باران روی صورتم از
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چهل_و_سوم
✍ صوفی:
- موبایل وتلفن خونت از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه.
تو فردا مرخص میشی،این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم.
فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره،بخصوص اون سگه نگهبانت.
دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه،فعلا بای.
اینجا چه خبر بود؟صوفی چه میگفت؟
او و دانیال در ایران چه میکردند؟منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها چی او و شنیده های من فرق داشت چیست؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم و گوشی مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم.
تمام روز را منتظر تماس صوفی بودم اما خبری نشد.
نگران بودم.
چه چیزی انتظارم را می کشید؟
تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهای تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد.
بعد از یک روز گوشی روشن شد،صوفی بود
- سارا تو باید از اون خونه فرار کنی،در واقع حسام با نگه داشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه.
اون خونه به طور کامل تحت نظره.
ابهام داشت دیوانم میکرد
- من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟
با عجله جواب داد
- نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن،اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی،البته طبق نقشه ی ما.
نقشه؟چه نقشه ای؟
حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟
اسم دانیال که درمیان باشد،به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس همزاد آن روزهایم شده بود و سپری شدن ثانیه ای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید،اما سوالی تمام آن مدت مانند خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوب نقشه اش کرد،به میان حرفش پریدم
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
از کجا معلوم که همه حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقام همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟
حسام تا اینجاش که بد نبوده
لحنش آرام اما عصبی بود
- سارا،الان وقت این حرفا نیست.
حسام بازیگر قهاریه،اصلا #داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت.
اگه قرار بود بلایی سرت بیارم،اینکارو تو اون کافه،وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است؟
- شاید درست بگی شایدم نه
تماس را قطع کرد،بدون خداحافظی.
حکم ذره ایی را داشتم که معلق میان زمین و آسمان،دست و پا میزد.
صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند.
حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نوید انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانی دلم.
به کدامشان باید اعتماد میکردم؟حسام یا صوفی؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم،گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطر چای ایرانی.
آرام به سمت اتاق مادر رفتم.
درش نیمه باز بود،نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟
من به طمع سلامتی اش پا به این #کشور گذاشته بودم،کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم.
فکری که برشورهای سازمانی پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود،اما باز هم می ترسیدم.
زخم خورده حتی از سایهٔ خودش هم وحشت دارد.
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.
چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟مگر ایران آرزوی دیرینه اش نبود؟پس چرا زبان باز نمیکرد؟
صدای در آمد و یا الله گویی بلند حسام پروین را صدا میزد،با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود.
او یکی از حل نشده ترین معماهای زندگیم بود.
فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.
در ظرف اطلاعاتیم در مورد افراد #داعش کلامی جز خشونت،خونخواری، #شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد.
مهربانی،صبر،جذبه،#حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم.
صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت،اما مگر میشد که این همه حس ملس را بازی کرد؟
نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود.
اسلام عثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود.
عثمان برای القای حس امنیت هر کاری که از دستش برمی آمد،دریغ نمیکرد.
از گرفتن دستهایم تا نوازش،اما حسام هنوز حتی فرصت شناسایی رنگ چشمانش را هم به من نداده ومن آرام بودم،
به لطف سر به زیری و نسیم خنک صدایش.
بعد کمی خوش و بش با پروین،جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به #نماز ایستاد!
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
#مهدی_شناسی 🏴
#امام_زمانت_را_بشناس ✨
#شش_ماه_پایانی
#قسمت_چهل_و_سوم 🚩
✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩✨🚩
✨جابر جعفری می گوید، از امام باقر (علیه السلام) پرسیدند که معنای ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع (١) چیست ، حضرت فرمودند:
✨جابر این آیه یک معنای خاص دارد و یک معنای عام ،معنای خاص گرسنگی در کوفه است که خداوند آن را مخصوص دشمنان آل محمد (علیهم السلام) قرار داده و به وسیله آن آنها را هلاک می کند ولی معنای عام آن در شام محقق می شود که اهل آنجا به خوف و هراس و گرسنگی مبتلا می شوند. که احدی به مانند آن مبتلا نشده باشد و گرسنگی پیش از قیام قائم (علیه السلام) است و خوف و هراس پس از قیام قائم (علیه السلام).(۲)
✨امام باقر (علیه السلام) در این رابطه می فرمایند:
حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) جز در این شرایط ظهور نمیکند: مردم شدیدا دچار هراس و گرفتاری زلزله های بسیار و طاعون شوند و جنگ آشکار و شدیدی میان اعراب واقع شود.
اختلاف در دین و آیین پیدا کرده و وضعیت و احوال شان متغیر می گردد هر کس آرزویی داشته باشد آرزویش در هر صبح و عصر مرگ است. تا آنجا که فرمودند:
قیام ایشان پس از یاس و ناامیدی مردم است.
خوشا به حال کسی که او را درک کند و از یاوران اش باشد وای و صد وای بر آن که با او مخالفت کنند و از عمرش نافرمانی و سرپیچی نماید.(۳)
✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴
(١)سوره بقره آیه ۱۵۵
(۲)الغیبة نعمانی صفحه ۱۶۸ بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۲۹
(۳)بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۳۱ حایری یزدی شیخ علی الزام الناصب جلد ۲ صفحه ۱۶۲ المهدی علیه السلام صفحه ۱۹۸
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_چهل_و_سوم(بخش اول)
*محضر بزرگان*
✔️راوی:امير منجر
🔸ســال اول جنگ بود. به مرخصي آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خياباني رد شــديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم😳: چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه،کار خاصي ندارم.
بــا ابراهيم داخل يك خانه شــديم. چند بار ياالله گفــت و وارد يك اتاق شديم.
چند نفر نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشکي بالای مجلس بود.
به همراه ابراهيم ســلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يکي از جوانها تمام شد.
ايشــان رو کرد به ما و با چهره اي خندان☺️ گفت: آقا ابراهيم راه گم کردي، چه عجب اينطرفها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم خدمت برسيم.
🔸همينطــور کــه صحبت ميکردنــد فهميدم كه ايشــان،ابراهيــم را خوب ميشناسد.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_چهل_و_سوم(بخش دوم)
🔸حاج آقا کمي با ديگران صحبت کرد.
وقتــي اتاق خالي شــد رو کرد به ابراهيم و با لحنــي متواضعانه گفت: «آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!»
🔸ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوري حرف نزنيد.
بعد گفت: ما آمده بوديم شــما را زيارت کنيم. ان شاء الله در جلسه هفتگي خدمت ميرسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظي کرديم و بيرون رفتيم.
در بيــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت ميکردي، ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
باعصبانيت پريد توي حرفم و گفــت: چي ميگي امير جون، تو اصلا اين آقا رو شناختي!؟
گفتم: نه، راستي کي بود !؟
جواب داد: اين آقا يکي از اولياي خداســت. اما خيليها نميدانند. ايشــون حاج ميرزا اسماعيل دولابی بودند.
سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابی را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
٭٭٭
🔸يكي از عملياتهاي مهم غرب كشــور به پايان رســيد. پس از هماهنگي، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد! رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟
گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند.
گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتي!؟
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_چهل_و_سوم(بخش سوم)
🔸مكثي كرد وگفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نميخواهيم، ما رهبر را ميخواهيم براي اطاعت كردن.
بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد.
🔸ابراهيم در مورد ولایت فقیه خيلي حساس بود . نظرات عجيبي هم در مورد امام داشت.
ميگفــت: در بين بزرگان و علمــاي قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت امام را نداشته.
هر وقت پيامي از امام راحل پخش ميشد، با دقت گوش ميکرد و ميگفت: اگر دنيا و آخرت ميخواهيم بايد حرفهاي امام را عمل کنيم.
🔸ابراهيم از همان جواني با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود.
زمانــي که علامه جعفري در محله ما زندگي ميکردند، از وجود ايشــان بهره هاي فراواني برد.
شــهيدان آيت الله بهشــتي ومطهري را هم الگويي كامل براي نسل جوان ميدانست.
#پایان_قسمت_چهل_و_سوم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_چهل_و_دوم ــــ بیدار شو دیگه تن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_چهل_و_سوم
ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه.
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد.
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت .
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد.
مریم :ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی
ـــ سیر شدم
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود. از جایش بلند شد ، به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی کرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و همه ی موهایش را داخل فرستاد. به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی☺️ روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود .چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد. مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مغنعه اش را عقب بکشد
ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه
مریم دست را کشید
ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
ـــ مریم بگو
ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمه
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
ـــ باشه
ـــ در مورد نرجس
ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره
و چشمکی برای مریم زد
در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت
ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بالاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد...
#ادامه_دارد....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_چهل_دوم 🖇 ✨ #قدم_های_آخر🍃 اين اواخر كمتر حرف مي زد. زم
🌈🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖
🖇 #قسمت_چهل_و_سوم 🖇
✨ #فاصله_تا_شهادت🍃
✔️راوی: سید روح الله میر صانع
هادي سه بار براي مبارزه با داعش راهي منطقه ي سامرا شد. او با نيروهاي حشدالشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول كشيد و كسي خبر نداشت.
چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصي نمي زد. نمي گفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده.
بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون مناطق چي كار مي كني؟!
هادي مي گفت: خدا ما رو براي جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدم هاي از خدا بي خبر بايستيم.
بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست!
با تعجب پرسيدم: چطور؟!
هادي گفت: توي سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي انتحاري داعش قصد داشتند با فريب نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي حرم برسانند.
در يكي از روزهاي درگيري، يكي از نيروهاي داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يك باره لو رفت!
چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروي انتحاري وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.
آن نيروي داعشي موضع گرفته بود و مرتب شليك مي كرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون مي آمد، به درك واصل مي شد. بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.
يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.
چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يك باره صداي مهيب انفجار من را به گوشه اي پرت كرد.
عامل انتحاري داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفي گاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهاي ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ...
چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي شهدا همه جا ريخته بود.
#ادامــه_دارد.....
✍نویسنده:
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
🍃💐همانا برترین کارها
کار برای امام زمان است💐🍃
🆔 @EmamZaman
🌸
🍃🌸
🌈🍃🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهل_و_دوم برای آخرین بار،
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_چهل_و_سوم
با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست¬بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: «الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خوابآلودم، دست می¬کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم.
در این چند روزی که از شروع زندگی¬مان میگذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانهای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوهای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینتها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: «چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونهها ندارم!»
در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: «حالا شیر میخوری یا چایی؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: «همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: «بفرمایید!» که لبخندی زد و با گفتن «ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیکتر کشید و من پرسیدم: «امشب دیر میای؟» سری جنباند و پاسخ داد: «نه عزیزم! انشاءالله تا غروب میام.» و من با عجله سؤال بعدیام را پرسیدم: «خُب شام چی میخوری؟»
لقمهای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: «این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد!» با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: «من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟» و او با مهربانی پاسخم را داد: «منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه!» از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: «اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!» به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنتآمیز گفت: «من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزهتر میشه!» و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد.
از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوریاش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیتالکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویسهای کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پردههای اتاق را از حریر سفید با والانهای ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگیهای مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجارهای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بیهیچ هزینهای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند.
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸 @emamzaman