eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🎉🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا ادامه ی↪️ #قسمت_چهل_و_ششم ✍ ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه را به آرامی روی بدنم حرکت داد. صدای بوق بلند شد صوفی ایستاد. - پالتو رو دربیار وقتی تعللم را دید،با فریاد آن را از تنم خارج کرد. - لعنتی..لعنتی تو یقه اش ردیاب گذاشتن.اینجا امن نیست سریع خارج شین صوفی چادر را سرم کرد. من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و غریب ترین پوششی که میشناختم،حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم چهره اش در پس این حجاب اسلامی کمی عجیب به نظر میرسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد.حالم را به صوفی گفتم،اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد. کاش به او اعتماد نمیکردم،سراغ عثمان و دانیال را گرفتم بدون حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حس پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حال حسام خبر داشتم. بعد از دو ساعت خیابانگردی،در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد،سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟ دستان یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد،از جیبم بیرون آوردم، بود. همان مهری که حسام،عطر خاکش را به تمام وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم ناخودآگاه مهر را جلوی بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنی حس بویاییم کردم. خوب بود،به خوبی حسام... چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده،تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید. - بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش یک چشم بنده مشکی... اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندن چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم. بی بحث و درگیری،به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل داد. چند متر گام برداشتن،بالا رفتن از سه پله، ایستادن،باز شدن در، حس هجومی از هوای گرم، دوباره چند قدم و نشستن روی یک صندلی. دستی،چشم بند را از روی صورتم برداشت. نور،چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم. تصویر مرد رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد😊 لبخند زد،با همان چشمان مهربان - خوش اومدی سارا جان نفسی راحت کشیدم. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا این مرد یعنی عثمان، نزدیکی آغوش‌دانیال را متذکر میشد. بی وقفه چشم چرخاندم - دانیال!پس دانیال کو؟ رو به رویم زانو زد - صبر کن میاد. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره لحنش عجیب بود. چشمانم را ریز کردم - منظورت از حرفی که زدی چیه؟ خندید - چقدر عجولی تو دختر کم کم همه چیزو میفهمی. روی صورتم چشم چرخاند صدایش کمی نرم شد. - از اتفاقی که واست افتاده متاسفم،چقدر گفتم برو دکتر،اما تو گوش ندادی. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده. واقعا حیف شد سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده☹️ صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد - و احمق لحن هر دو ترسناک بود. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمان ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد - چند بار باید به توئه احمق بگم که خودسر عمل نکن؟ چرا گفتی با ماشین بزنن بهش؟ اون جونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود. صوفی در مورد حسام حرف میزد؟باورم نمیشد. یعنی تمام این نقشه ها محض یک انتقام شخصی بود؟ اما چرا عثمان؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جواب منفی برای ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟ حسام... او کجای این داستان قرار داشت؟ گیج و مبهم پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم. عثمان دست صوفی را جدا کرد - هووووی چه خبرته رَم میکنی؟انگار یادت رفته اینجا من رئیسم. محض تجدید خاطرات میگم،اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین؟ بعدشم خودش پرید تو خیابون منم از موقعیت استفاده کردم الانم زندست... ⏪ ... نویسنده: 📝 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_چهل_و_ششم *به روایت امیر حسین* ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻧﻤﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ به روایت امیر حسین ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻝ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ …… . . . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ . _ ﺳﻼﻡ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ . ﻣﺮﺳﯽ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ . _ ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _:ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ؟ ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺼﻔﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ . ﭼﻨﺪ ﺗﻘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺭﻭ ﺗﺨﺖ بود ﻭ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ . _ ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ آﺑﺠﯽ ﺧﻮﺩﻡ . ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ برادر ﺧﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﮔﻔﺖ :ﻭﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﻪ؟ _ ﺳﻮﻏﺎﺕ … ﺑﺎ خوشحالی پرنیان ﺣﺮﻓﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮ . ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﺖ . ﮐﻮﻓﺘﺶ ﺑﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ , ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺩﻩ ﺗﻌﺠﺐ آﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ .… _ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻭﻇﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮ ﻧﮕﻮﻭﻭﻭﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻤﻪ. _ ﻫﺴﺖ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ _ ﻫﺴﺖ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻋﺎﺍﺍﺍﺷﺸﺸﺸﺸﻘﺘﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ , ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﮐﺘﺎﺏ . ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ . _ ﺧﻮ ﺑﭽﻪ ﺑﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮﻥ . ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺧﺐ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺲ. _ ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺑﺮﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﻣﺘﮑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﺘﻢ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﻤﺖ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻬﻢ . . . . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺷﺎﺭﮊ ﺷﺪﻡ . _ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ؟ ﺳﻼﻡ. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺳﻼﻡ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ . ﺧﻮﺑﯽ ؟ _ آﺭ ﯾﻮ ﺍﻭﮐﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺎﺭﺽ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﺩﺍﺭوم. _ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ . آﻓﺮﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺸﺘﮑﺎﺭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﺴﯿﻨﻪ . ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﻓﻌﻼ ﯾﺎﻋﻠﯽ. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﮐﺎﮐﻮ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🏴 🕋 🌑➖🌑➖🌑➖🌑➖🌑 🌔۲.شورش سفیانی از علائم حتمی ظهور 🌓مردی شورش می کند که به سفیانی گفته می‌شود (عثمان بن عنبسه از تبار ابوسفیان و از نسل یزید بن معاویه) در وادی یابس(۱) واقع در محدوده شامات (دره ی دمشق) نمایان می گردد. 🌘او سمبل و نمونه آن دسته از احکام و فرمانروایان کشورهای اسلامی است که در عین انحرافات شان با حق سر ستیز دارند که بعد از وی چنین کسانی دیده نخواهند شد و پس از او نسل چنین سردمدارانی منقرض خواهد گشت. زمان خروج و شورش او طبق روایات معتبر در ماه رجب است و احتمالا در دهه آخر و روز جمعه باشد که میان ظهور حضرت در مکه مکرمه و شورش سفیانی تنها ۶ ماه فاصله است.(۲) 🌕امام صادق (علیه السلام)می فرمایند: 🌖سفیانی از نشانه های حتمی است و آغاز شورش او در ماه رجب خواهد بود و نواحی و شهر های پنجگانه ، ۹ ماه حکومت میکند و حکومتش حتی یک روز هم بیش از ۹ ماه نخواهد کشید.(۳) 🌗امام باقر (علیه السلام) می فرمایند: 🌘سفیانی و قائم (علیه السلام) هر دو در یک سال نمایان می شوند.(۴) 🌑در حدیث دیگری فرمودند: 🌒خارج شدن سفیانی و یمانی و سید خراسانی در یک سال و یک ماه و یک روز است و همین ترتیب که دانه های تسبیح به دنبال هم می آیند آنها هم پشت سر هم و بلافاصله نمایان می شوند.(۵) 🏴〰🏴〰🏴〰🏴〰🏴 📓(۱)تنگه بی آب و علف ،مهدی منتظر (علیه السلام)، صفحه ۲۷۱ (۲) فقیه، محمد، السفیانی، صفحه ۱۱۸ (۳)الغیبة نعمانی صفحه ۲۰۲ (۴)الغیبة نعمانی صفحه ۱۷۸ (۵)الغیبة نعمانی صفحه ۱۷۱ اعلام الوردی صفحه ۴۲۹ بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۳۲ ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش اول) *تأثير کلام* ✔️راوی: مهدي فريدوند 🔸چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي با شما کار دارند! فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت. 🔸بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي و انقلابي هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و... ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشته ايم. 🔸ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. از فرداي آن روز کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برميخورديم با آقاي داودي هماهنگ ميکرديم. فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرسي شد و سؤال کرد: چيکار ميکني؟ گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت ميزنم. پرسيد: براي کي!؟ 🔸ادامه دادم: گزارش رسيده رئيس يکي از فدراسيونها با قيافه خيلي زننده به محل كار مياد. برخوردهایي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصاً خانمها داره. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم نداره! 🔸داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتماً يک رونوشت براي شوراي انقلاب ميفرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟ گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت! گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟ 🔸گفتم: نه، لازم نيست، همه ميدونند چه جور آدميه! جواب داد: نشد ديگه، مگه نشنيدي: فقط انسان دروغگو، هر چه که ميشنود را تأييد ميکند! گفتم: آخه بچه هاي همان فدراسيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت: آدرس منزل اين آقا رو داري؟ گفتم: بله هست. ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونه اش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چيه! من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه. 🔸عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم. آدرس او بالاتر از پل سيد خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش ميگشتيم. همان موقع آن آقا از راه رسيد. از روي عکسي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم. اتومبيل جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريباً بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد. گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره. گفت: بايد صحبت كنيم. بعد کن. موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش دوم و آخر) *تاثیر کلام* ✔️راوی:مهدی فرید وند 🔸موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در. مردي درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلي تعجب کرد😳! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟! 🔸با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حســابي حالش را ميگرفتم. اما ابراهيم با آرامش هميشــگي، در حالي که لبخند ميزد😊 ســلام کرد و گفت: ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم. 🔸آن آقا گفت: اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟! 🔸ابراهيم خنديد☺️ و گفت: بله. بنده خدا خيلي دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص ميشويم. ابراهيم شــروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلا حس نميکرديم. ابراهيــم از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. ميگفت: ببين دوست عزيز، همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي حجاب شما به گناه مي افتند! يا اينکه، وقتي شما مسئول کارمندها در اداره هستي نبايد حرفهاي زشت يا شوخي هاي نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلا توي رشته خودت قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط رو بگيره. 🔸بعد هم از انقلاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا هم اين حرفها را تأييد ميکرد. ابراهيم در پايان صحبتها گفت: ببين عزيز من، اين حكم انفصال از خدمت شماست. آقاي رئيس يکدفعه جــا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب😳 به ما نگاه کرد. 🔸ابراهيم لبخندي☺️ زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزيز به حرفهاي من فکر کن! بعد خداحافظي کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم. 🔸از سر خيابان که رد شديم نگاهي به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه ميکرد. گفتم: آقا ابرام، خيلي قشنگ حرف زدي، روي من هم تأثير داشت. خنديد و گفت: اي بابا ما چيکاره ايم. فقط خدا، همه اينها را خدا به زبانم انداخت. ان شاء الله كه تأثير داشته باشد. بعد ادامه داد: مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدمها تأثير ندارد. مگر نخوانده اي، خدا در قرآن به پيامبرش ميفرمايد: اگر اخلاقت تند(وخشن)بود، همه از اطرافت ميرفتند. پس لااقل بايد اين رفتار پيامبر را ياد بگيريم. ٭٭٭ 🔸يکي دو ماه بعد ، از همان فدراســيون گزارش جديد رسيد؛ جناب رئيس بسيار تغيير کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خيلي عوض شده. حتي خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه ميکند! 🔸ابراهيم را ديدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هيچ شــکي نداشتم که اخلاص ابراهيم تأثير خودش را گذاشته بود. كلام خالصانه او آقاي رئيس فدراسيون را متحول کرد. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_چهل_و_ششم "مــــیباره بارون روی
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت ــــ سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت ـــ جانم ـــ کمک می خواید ؟ ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در را زد صدای زهرا اومد ـــ کیه ؟ ـــ منم زهرا باز کن درو زهرا در را باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند. مهیا سری تکون داد و مشغول شد. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود حاج آقا موسوی: ــــ عزیزانم اجرتون با امام حسین برید نماز. پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست. دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت. وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن. نماز هایشان را خواندند مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد. روی صندلی نشست و به بقیه نگاه می کرد. از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود. با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید . ـــ بله . ـــ بفرمایید مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد ـــ خانم مهدوی ـــ بله ـــ می خواستم بابت حرف های عمم مهیا اجازه صحبت به او را نداد ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی عمه تون بگید. به داخل پایگاه رفت و در را بست. شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید. با دیدن پدرش به سمتش رفت . مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید. خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد. از شهاب خیلی ناراحت بود. آن لحظه که عمه اش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بود عذر خواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت ــــ مهیا زهرا ،اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا ـــ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید ــــ مهیا تو چی ؟؟ ـــ معلوم نیست خبرت می کنم... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
✨💞✨ 💞✨ ✨ 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهل_و_ششم عقربه ثانیه شمار
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خنده‌ای دلگشا باز شد و سعی می‌کرد با حرکت لب‌هایش چیزی بگوید و من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پله‌ها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غم‌های دوری و تنهایی‌ام را از یاد بُردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پرده‌ای از خواب و خستگی خمیازه می‌کشید، اما می‌خواست با خوش‌رویی و خوش‌زبانی پنهانش کند که فقط به رویم می‌خندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم می‌رفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: «قربون دستت الهه جان! چایی نمی‌خوام! زود آماده شو بریم بیرون!» با تعجب پرسیدم: «مگه صبحونه نمی‌خوری؟» کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: «چرا عزیزم! می‌خورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم.» نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :«خُب چی آماده کنم؟» که خندید و گفت: «اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟» و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهی‌اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پله‌ها پایین می‌‌رفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی‌سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم می‌رفتیم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!» لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: «دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار!» از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: «اتفاقاً بگو حتماً بعضی شب‌ها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!» بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: «بخدا من همینجوری هم قدر تو رو می‌دونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!» و صدای خنده شاد و شیرین‌مان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورت‌مان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را می‌درید و خلوت صبح ساحل را پُر می‌کرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس می‌کردم خلیج فارس هم ملیح‌تر از هر زمان دیگری به رویم لبخند می‌زند و حس خوش زندگی را به یادم می‌آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج می‌زد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بی‌نظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: «مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟» کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: «بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!» سپس همچنانکه با قاشق آش را هم می‌زد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: «دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوریِ تو که سخت‌تر نیس!» به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشن‌تر از همیشه به نظر می‌آمد و البته عاشق‌تر! متوجه نگاه خیره‌ام شد که خندید و گفت: «باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!» از لحن درمانده‌اش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم می‌خواست که همچون او می‌توانستم بی‌پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگی‌ها و بی‌قراری‌های دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانه‌ام بود که زبانم را بند می‌زد و تنها مشتاق شنیدن بود! به خانه که رسیدیم، صدای آب و شست‌وشوی حیاط می‌آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: «علیکِ سلام! نمی‌گید من دلم شور می‌افته! نمی‌گید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!» ..... ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman