eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند. پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود،بر سرم محکم کردم و روی مبلی درست در مقابل جا نماز حسام نشستم. با طمئنیهٔ خاصی نماز میخواند،مانند روزهای اول مسلمانی دانیال. به محض تمام شدن نمازش با چشمانی به فرش دوخته،نیم خیزشد و سلام گفت. بی جواب،زل زدم به صورت کاملا ایرانی اش. پرسیدم - چرا میخونی؟ لبخند زد😊 - شما چرا غذا میخورین؟ به پشتی مبل تکیه دادم - واسه اینکه نمیرم. مهرش را در دستش گرفت - منم نماز میخونم،واسه اینکه روحم نمیره. جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر،هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم اما یک چیز را خوب میدانستم. آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ای، مرده تر است و حسام چقدر راست میگفت. جوابی نداشتم،عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم. مهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید - این مهر مال شما. عطر خاکش نمک گیرتون میکنه. معنای حرفش را نفهمیدم،فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش،کلافه ام کرده بود. مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد. پس آن را داخل جیب مانتوی آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ای از اتاق پرتش کردم. این جوان،خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمام وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگال او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حال کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمان بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوک عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه منوی بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود. نیمه های شب ویبره ی گوشی مخفی شده از چشم حسام را در زیر تشکم حس کردم. جواب دادم،صدای پشت خط شوکه ام کرد!😳 او دیگر در اینجا چه میکرد؟همراه صوفی آنهم در ایران؟ - الو سارا جان،منم عثمان یعنی صوفی راست میگفت؟ چرا این راهی که میرفتم،ته نداشت؟ خودش بود عثمان! با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش، اما برای چه به اینجا آمده بود؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بر بیاید دریغ نمیکند. حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سر عشق؟ - سارا من زیاد نمیتونم حرف بزنم. تمام حرفای صوفی درسته جون تو و دانیال در خطره. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه،تو طعمه ای واسه گیر انداختن برادرت. باید فرار کنی،ما کمکت میکنیم. من واسه نجات جونت از جونمم میگذرم.فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی راست میگفت. عثمان مهربان برای داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجر مسلمان بزدل در نبود. صدایم لرزید - اصل ماجرا چیه؟مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الان یه وحشی آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام می گیره؟ اینجا چه خبره؟ بی تعلل جواب داد - سارا،سارا جان،الان وقته این حرفا نیست بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم. سارا تو به من اعتماد داری؟ من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم. نفسی عمیق کشیدم.صدایم کردم جوابش را ندادم - سارا من فقطو فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. به من اعتماد کن عثمان خوب بود اما خوبی های حسام بیش از حد قابل باور بود. باید تصمیم میگرفتم،پای دانیال درمیان بود - باید چیکار کنم؟ دلم برای یک لحظه دیدن برادرم پرمیکشید. کاش میشد که صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید - ممنونم ازت،به زودی خبرت میکنم بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت،نه از بیماریم نه از چهره ای که ذره ای زیبایی در آن باقی نمانده بود. دوست داشتم در اولین برخورد،عکس العملش را ببینم. شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشود! ⏪ ... نویسنده: 📝 @emamzaman
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ _ ﻋﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ _ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻣﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﻧﯿﺎ _ ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺶ _ ﻋﻪ . ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ؟ _ ﺍﻩ . ﺑﺮﻭ ﺑﺮﻭ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ؟ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺧﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺸﻪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ. ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎﻣﺎﻥ . _ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ . ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﺪﻡ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻧﯽ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﺮﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﻧﯽ؟ _ ﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪﺗﻮﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ . _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﻋﻪ ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ . _ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﺨﯿﺮ . ﺑﺮﺍﯼ ..… ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ . ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻘﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ . _ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﺮﯼ؟ _ ﻭﺍﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﺍﻻ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ. _ ﻧﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ . ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ . _ ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻡ . _ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﯿﯿﯿﯽ؟ _ ﭼﺘﻪ؟ ﻋﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﯽ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﮕﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ؟ _ ﻣﮕﻪ ﻟﻮﻟﻮﺋﻪ ؟ آﺭﻩ ﻫﺴﺖ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ . _ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﻣﺎ . ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺸﯽ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺻﻼ . _ ﻟﻮﺱ . . . . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯿﺎ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﯾﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻡ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ . ﯾﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺎﺭﻩ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ . ﯾﮑﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮐﺮﺩﻡ. _ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮕﯽ ﺷﺪﯼ؟ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯽ ؟ ﻫﺎ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ . _ ﻫﯿﭽﯽ . ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺮﯼ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﺎﻻ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ . _ ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﻣﺴﺘﻔﯿﺾ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . _ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ . ﺑﻌﺪﻫﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﻥ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ . ﺗﺎ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﯾﻪ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ . ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ . ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﺘﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺮﺍﻥ ..... ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🌸 🌱 🌻 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍁🌼🍁🌼🍁 🌺ابوبصیر از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده که فرمودند: 🌺ناچار پیش از قیام قائم فتنه پیش می آید که مردم در آن گرسنه می شوند و هراس شدیدی از کشتارها در دلشان می‌افتد و مبتلا به کاستی و کم شدن اموال و محصولات و جان های شان می شوند این مسئله در قرآن مطلبی روشن و واضح است. 🌺و سپس حضرت این آیه را تلاوت فرمودند: 🌺(حتماً شما را با سختی ها همانند ترس گرسنگی و نقصان اموال و نفوس و آفات زراعت بیازماییم و به صابران مژده آبشارت بده)(۱) 🌺از این مجموعه احادیث شریف که سال ظهور را توصیف می‌کند درمی‌یابیم که آن سال سالی است با زمین لرزه ها و فتنه های بسیاری که حکایت از نبود و فقدان ثبات سیاسی در برخی کشورها و کثرت اختلاف ها و جنگها می کنند که آن هم به جنگ جهانی ختم می‌شود. که در روایات از آن به جنگ و (معرکه قرقیستها) یاد شده است و نتیجه آن زیاد شدن جنگها و خوف و هراس و گرسنگی و کشتارها و مرگ و میرها می‌باشد و حوادث و اتفاقات این سال به ظهور حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) منتهی شده جهان پر از عدل و قسط می گردد... 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌷🌿🌷🌿🌷 (۱)سوره بقره آیه ۱۵۵ الغیبة نعمانی صفحه ۱۶۸ بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۲۹ ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " *زيارت* ✔️ راویان:جبار ستوده ، مهدي فريدوند 🔸سال اول جنگ بود. به همراه بچه هاي گروه اندرزگو به يكي از ارتفاعات در شــمال منطقه گيالنغرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكي از تپه هاي مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزي در دست عراقيها بود. خودروهاي عراقي به راحتي در جاده هاي اطراف آن تردد ميكردند. ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچه ها زيارت عاشورا خوانديم. بعد از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه ميكردم گفتم: ابــرام جون اين جاده مرزي رو ببيــن. عراقيها راحت تردد ميكنند. بعد با حسرت گفتم: يعني ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جاده ها عبور كنند و به شهرهاي خودشون برن! 🔸ابراهيم انگار حواســش به حرفهاي من نبود. با نگاهش دوردســتها را ميديــد! لبخندي زد و گفت: چي ميگــي! روزي مياد كه از همين جاده، مردم ما دسته دسته به كربلا سفر ميكنند! 🔸در مســير برگشت از بچه ها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزي رو ميدونيد؟ يكي از بچه ها گفت: (مرز خسروي). 🔸بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود! گوئي ابراهيم را ميديدم كه ما را بدرقه ميكرد. آن ارتفاع درست روبروي منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوسها به سمت مرز در حركت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربلا ميرفتند! 🔸هر زمان که تهران بوديم برنامه شبهاي جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود. ميگفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتي آقا اباعبدالله (ع) است. همه اولياء و ملائکه ميروند كربلا، ما هم جايي ميرويم كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربلا را دارد. بعــد هم دعاي كميــل را در آنجا ميخواند. ســاعت يك نيمه شــب هم برميگشت. 🔸زماني هم كه برنامه بسيج راه اندازي شده بود از زيارت، مستقيمًا ميآمد مســجد پيش بچه هاي بسيج. يك شــب با هم از حرم بيرون آمديم. من چون عجله داشــتم با موتور يكي از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردي!؟ گفت: از حرم پياده راه افتادم تا در بين راه شــيخ صدوق را هم زيارت كنم. چون قديمي هاي تهران ميگويند امام زمان(عج) شــبهاي جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق مي آيند. گفتم: خب چرا پياده اومدي!؟ جواب درستي نداد. گفتم: تو عجله داشتي كه زودتر بيائي مسجد، اما پياده آمدي، حتمًا دليلي داشته؟! بعد از كلي سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يك آدم خيلي محتاج پيش من آمد، من دســته اســكناس توي جيبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده آمدم! ٭٭٭ 🔸ايــن اواخر هــر هفته با هــم ميرفتيم زيارت، نيمه هاي شــب هم بهشــت زهرا(س)،سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم براي ما روضه ميخواند. بعضي شــبها داخل قبر ميرفت. در همان حال دعاي كميل را با ســوز و حال عجيبي ميخواند وگريه ميكرد. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود .ــــ مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت ـــ جانم شهین جون ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است ـــ الان میرم به طرف آشپزخونه رفت ـــ جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت ـــ زهرا و سارا پس؟؟ ـــ اونا زودتر رفتن کمک ـــ باشه،آماده ام ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه ـــ غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد ــــ بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی او انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمدند زهرا و نرجس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید ـــ چی شده؟؟ .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 🍃 ✨ بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار آن ها تغيير مي كرد. شايد براي خود من باوركردني نبود! با خودم مي گفتم: شايد فكر و خيال بوده، شايد مي خواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخري كه هادي در نجف بود چه اتفاقاتي افتاد! بار آخري كه مي خواست براي مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد! او وصيت نامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد! چند تا چفيه ي زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبه ها بخشيد. از همه ي كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حلاليت طلبيد. دوستي داشت كه در كنار مسجد هندي مغازه داشت. هادي به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلاني و فلاني براي من حلاليت بگير! حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگير شده بودم حلاليت بطلب، نمي خواهم كسي از دست من ناراحت باشد. شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدت ها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد. براي قبر هم كه قبلا با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در ابتداي وادي السلام از او گرفته بود. برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!! هادي تكليف همه ي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده ي سفر شد. معمولاً وقتي به جاي مهمي مي رفت، بهترين لباس هايش را مي پوشيد. براي سفر آخر هم بهترين لباس ها را پوشيد و حركت كرد... برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف مي گفت: صورت هادي خيلي جوش مي زد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود. پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در جوش هاي صورتش ايجاد نشد. شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي مي كرد. پيرمرد با صفايي كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند. آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستي ديگه براي جوش هاي صورتت كاري نكردي؟ هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوش هاي صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخي گفتم: هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار مي كنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداح ها مي خونن، مي خوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادي منتظر شعر بود كه گفتم: جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين (علیه السلام)... هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🍃💐همانا برترین کارها کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می‌کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: «بَه بَه! عروس خانم!» خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: «مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم!» خندید و به شوخی گفت: «حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می‌خوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟» دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: «نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم!» از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: «ماشاءالله! حالا بلدی؟» و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: «نه! می‌ترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم!» مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد: «نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس!» سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج می‌زد، پرسید: «الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟» دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: «یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟» نمی‌فهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: «مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو می‌گیری؟ یا مثلاً مجبورت نمی‌کنه تو نمازت مُهر بذاری؟» تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: «نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز می‌خونم یا چطوری وضو می‌گیرم.» سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: «مامان! مجید فقط می‌خواد من راحت باشم! هر کاری می‌کنه که فقط من خوشحال باشم.» از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: «تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟» در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می‌بینم در وضو پاهایش را مسح می‌کند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمی‌گذارد و هر بار که بر مُهر سجده می‌کند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا می‌شود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه بود و لب‌هایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی‌گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می‌دادم، می‌خرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: «الهه جان! برات پسته گرفتم!» با اشتیاق به سمت پاکت‌ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: «وای پسته! دستت درد نکنه!» خوب می‌دانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خرید‌های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. ... ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman