eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_چهلم به روایت زینب ۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ , ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺴﻪ ﺩﻧﯿﺎﺱ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﻪ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﯼ . ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺗﻤﺎﻡ ، ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺗﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ , ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺫﻭﻗﻢ ﮐﻮﺭ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺷﻮﻕ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺟﻤﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﺧﺐ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﻔﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻢ . _ ﭼﺸﻢ . . . . . . _ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ . _ ﭼﺸﻢ . ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺯﻧﮓ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻡ .… ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺟﻮﻧﻢ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺕ . _ ﻓﺎﻃﯽ ﮔﻮشیم ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﺑﻠﻪ . ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﯽ ﺣﻮﺍﺱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؟ _ ﺧﺐ ﺩﺭﻭ ﺑﺰﻥ ……… ﺑﺎﺯ ﺷﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺁﺑﯽ. _ ﻣﺮﺳﯽ ﻧﻔﺲ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﯾﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎﺳﺖ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ . _ ﭼﯿﻪ ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺍﺯﺵ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﺍﺧﻞ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻡ . _ ﻭﻟﯽ ﻓﺎ … ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺗﻢ ﻧﺸﻮ ﺳﺮﺩﻩ . _ ﻣﺮﺳﯽ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﯽ _ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ: ﻓﺪﺍت _ ﺑﺎی ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ. ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺍﺭﻡ . _ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🕋 🖤 🏴 🏴〰〰〰❤️〰〰〰🏴 ◾️۲.سال همراه با باران فراوان ◾️از نشانه های سال ظهور این است که در آن سال باران بسیاری میبارد و به دنبال این بارش زیاد محصولات و میوه ها و خرما های مختلف خراب شده و از بین میرود. چرا که باران گاهی رحمت است و نعمت و گاهی مایه عذاب و نقمت. از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند: ◾️در سال پیش از ظهور قائم (علیه السلام) باران فراوانی می بارد که محصولات و خرما های مختلف نخلستان ها از بین می‌رود، ولی شما درباره این حادثه شک نکنید.(۱) ◾️سعید بن جبیر چنین نقل کرده است ◾️در سالی که حضرت مهدی (عجل الله) ظهور می‌کند ۲۴ باران نازل می‌شود که اثرات و برکات آن مشهور خواهد شد، ان شاءالله.(۲) ◾️و بر همین اساس است که می‌توان به معنای چنین احادیثی پی برد که به عنوان نمونه امام صادق (علیه السلام) می فرمایند: ◾️در سال پیروزی حضرت فرات چنان شکافته می‌شود که آب وارد کوچه های کوفه می شود.(۳) ◾️و در روایتی دیگر: ◾️ در سال پیروزی فرات شکافته شده و آب های آن وارد کوچه های کوفه می شود. 🕋➖➖➖💚➖➖➖🕋 (۱)اعلام الوردی،صفحه ۴۲۸، بشارة الاسلام، صفحه ۱۲۵، الارشاد ،جلد ۲ ،صفحه ۳۷۷ (۲)اعلام الوردی، صفحه ۴۲۹ ،الغیبة شیخ طوسی، صفحه ۲۶۹ (۳)اعلام الوری، صفحه ۴۲۹ ،بشارة الاسلام، صفحه ۱۲۵، الارشاد، جلد ۲، صفحه ۳۷۷ ،الغیبة شیخ طوسی، صفحه ۲۷۴ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_چهلم بسته بندی سبزی ها تمام شده
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند. شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد. ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم. ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده . ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون ـــ باشه شهاب به سمت انباری رفت سارا: ـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ؟؟ ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم ـــ منو زهرا هم میایم مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد 😳 ـــ می خوای بیای؟؟ ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت نرجس: _ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها ست. مریم : ـــ من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفا را کنار حوض گذاشت ـــ بفرمایید ـــ خیلی ممنون داداش . ـــ خواهش میکنم ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان ؟ ـــ دوست دارن بیان؟ ــــ آره ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر سارا: ـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید او با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود . لباس پوشیدنش هم خوب نبود. اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقاید جبهه نمی گرفت .مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست که فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند. با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد مهیاـــ به کجا خیره شدی ؟ لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_چهلم 🖇 ✨ #در_خط_مقدم🍃 ✔️راوی:محمد رضا ناجی از مؤسسه ي
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 ✔️راوی: حاج باقر شیرازی چند روزي بود كه هادي را نمي ديدم. خبري از او نداشتم. نمي دانستم براي جنگ با داعش رفته. در مسجد هندي همه از او تعريف مي كردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهم تر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود. يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان «ابراهيم تهراني» ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه ي تهران هم بود. براي همين شد ابراهيم تهراني. تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟ مي دانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس مي رفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت مي كردند. با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود، بعضي ها مي گفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد! خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم. من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده. آن روز در خلال صحبت ها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلايلي به اين دو نفر كم محلي كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب. بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از فلاني حلاليت بطلب. نمي خواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نمي خواهم كسي از من ناراحت باشد. مي دانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و... او همين طور وصيت كرد و بعد هم رفت. يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر و خشك مي كرد. حمام مي برد و... هميشه هم او را با خودش به مسجد مي آورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند. بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد. من به اعلاميه ي او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني مي شناختم. بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او «ابراهيم هادي» نام داشت و هادي به او بسيار علاقه مند بود. خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند. وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ما ناراحت شدند. همسرم گفت: مي خواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم. بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را كمتر ديده ام. پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اين گونه با شكوه در ابتداي وادي السلام به خاك سپرده شد. از آن روز تا حالا هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه خوانده نشود. هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست. يادم نمي رود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم. در خواب نمي دانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد، نيستي؟ لبخندي زد و گفت: الحمدالله به آرزوم رسيدم ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹😊 🥀🕊همانا برترین کارها کار برای امام زمان است🕊🥀 🆔 @EmamZaman 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_چهلم عظمت خدا تو دلت بشینه نتیجه اش چی میشه؟🤔 🔊استاد پناهیان؛ ا
🌸🍃استادپناهیان خدا چرا در احکام نماز اینقدر سخت گیری کرده؟؟ میگه سر نماز ایستادی چشماتو این طرف اون طرف ندوز نماز مودبانه بخون !!! نماز مودبانه خوندن حال میخواد ؟ نه همه میتونن.... عشق به خدا نیاز داره .... نه یه ذره معرفت میخواد که الحمدلله خروارشو داری ✨👆❤️ 👈موقع ایستادن در نماز نگاهت باید به چی باشه 👇 به محل سجده به مهر موقع رکوع باید چشمت کجا رو نگاه کنه؟؟ اگه به مهر نگاه کنی ،پلکت میاد بالا، بی ادبیه وااااا آدم پیش خدا اینقدر چشمشو بالا نمیاره اون موقع باید نگاهتو به پایین پا بدوزی 💕ای رکوعت شاخه ی پربار دل 💕ای تواضع از نگاه تو خجل 💕بر دو کتفم داغ قربانی بزن 💕یا به سر تاج سلیمانی بزن ✨نماز رعایت ادبه✨ وقتی تشهدمیخونید به کجا باید نگاه کنید ؟؟؟ به مهر که باشه زاویه ی چشمت باز میشه هاااا ادب رعایت کن!!!! 👈آدم جلو خدا چشمشو بالا نمیاره وقتی تشهد میخونی باید به زانوهات نگاه کنی چشمتو به مهر ندوز!!! ادب رعایت کن... 👆اینا همه تمرین ادبه تو نماز یه مدت رعایت کن ببین چقدر نمازت عالی میشه ببین چجور عاشق نماز میشید 👏👏😘😍👆 ... 🌤🌼همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است🌼🌤 💟 @EmamZaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهلم مادر خسته و کلافه از
📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: «اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سِری از مسائل رو نادیده بگیری!» و در برابر نگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: «الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم می‌دونم خیلی از مصیبت‌هایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف می‌کنه، از تفرقه ریشه می‌گیره! منم می‌دونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم می‌خواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمی‌خونه! مثل تو وضو نمی‌گیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!» همچنانکه با نوک پایم ماسه‌های لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرف‌های عبدالله بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش می‌بست که سکوت غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: «الهه جان! من اینا رو نگفتم که دلِ تو رو از مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع می‌کنی! من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شما وجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو می‌زنم، چون خیالم از مجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده، نه می‌خواد ما رو گول بزنه! ولی می‌خوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچ وقت اجازه ندی تفاوت‌های مذهبی، اختلافِ زندگی تون بشه!» نگاهم را از زمین ماسه‌ای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: «عبدالله! اما حرف دل من یه چیز دیگه‌اس!» از جواب غیر منتظره‌ام جا خورد و من در مقابل نگاه کنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر می‌آمد، ادامه دادم: «عبدالله! من همون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندم این تفاوتِ مذهبی باعث ذره‌ای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون می‌دونم اگه این اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو ناراحت کردم. چون خوب می‌دونم هر چیزی که مایه اختلاف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوض اون چیزی که دلِ خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو شاد می‌کنه، اتحاد بین مسلمون هاس! اما من از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!» سپس در برابر چشمان حیرت زده‌اش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم و مثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیش‌بینی کردم: «عبدالله! من مطمئنم که این اتفاق می‌افته! می‌دونم که خدا به هردومون کمک می‌کنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!» با صدایی که حالا بیشتر رنگ شک و تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: «الهه! تو می‌خوای چی کار کنی؟» لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج می‌زد، پاسخ دادم :«من فقط دعا می‌کنم! دعا می‌کنم تا دلش به سمت سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هدایت شه و مذهب اهل سنت رو قبول کنه! دعا می‌کنم که به خدا نزدیک‌تر شه! می‌دونم که الان هم یه مسلمون معتقده، ولی دعا می‌کنم که بهتر از این شه!» و پاسخم برایش اگرچه غافلگیرکننده، اما آنقدر پُر صلابت بود که دیگر هیچ نگفت. ...... ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman