🥀🕊💐🌹💐🕊🥀
#مادرانه
#بهانه_دل
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شبای #جمعه که میشه
دلا #بهونه میگیره
هر کی میاد سر یه #قبر
ازش #نشونه میگیره
یکی سر قبر #پدر
یکی کنار #مادرش
یکی کنار #خواهر و
یکی پیش #برادرش
اما یه #مادرغمگین و آرام
میاد کنار #شهید_گمنام
یه جعبه #خرما برای فاتحه خونی میاره
آروم میاد میشینه و سر روی #سنگش میذاره
میگه تو جای #بچمی
گوش بده به حرفای من
از بس که اینجا اومدم
درد اومده #پاهای من
آخر نگفتی کسی رو داری
یا که #مث من بی کس و کاری
مگه تو مادر نداری
برای تو #گریه کنه
غروب #پنجشنبه بیاد
به #قبر تو تکیه کنه
غصه نخور من #مادرت
منم همیشه #یاورت
نمیذارم #تنها بشی
مدام میام بالا #سرت
از تو چه #پنهون
یه #بچه دارم
چند #ساله از اون
#خبر ندارم
آخ که #دلم برات بگه
از #پسرم یه خاطره
موقع جبهه رفتنش
ساعتی که میخواست بره
از اون #لباس خاکی و
از اون #پیام آخرش
هر #قدمی میرفت جلو
نگا میکرد پشت سرش
دیگه نیومد
رفت #ناپدید شد
چشام به درِ #خونه سفید شد...
دیگه از اون روز تا حالا
منتظر #زنگ درم
بس که دلم #شور میزنه
نصفه #شب از #خواب میپرم
کاشکی بود و نگاه میکرد
یزید سرش رفت بالا دار
سزای #اعمالشو دید
لکه ننگ روزگار
من مطمئنم الآن اگر بود
#سرگرم شادی از این خبر بود..
او شبی که #نشون میداد
صدام #چشاشو بسته بود
یادم اومد لحظه ای که
دل مارو #شکسته بود
روزایی که #نمک میریخت رو داغ #قلب پدرا
داغ #برادر میگذاشت رو سینه #برادرا
الحمدلله دعام اثر کرد
سوی #جهنم
عزم #سفر کرد ...
***
بسه دیگه #خسته شدی
دوباره خیلی حرف زدم
با اینکه #قول داده بودم
اما بازم #گریه شدم
با صد امید و آرزو
مادر #مفقود_الاثر
بلند شد از کنار #قبر
شاید براش بیاد #خبر
چند ساله #مادر ...
#کارش همینه ...
#خبر نداره ...
#بچه_اش_همینه
@emamzaman
#طنز_جبهه
#زنگ_تفریح😃
طلبه های جوان👳 آمده بودند برای #بازدید 👀 از جبهه.
0⃣3⃣ نفری بودند.
#شب که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی!😜
مثلاً میگفتند:
#آبی چه رنگیه برادر؟!🤔
#عصبی 😤 شده بودم.
گفتند:
بابا بی خیال!😏
تو که بیدار شدی، #حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند!🤔🤗😂
خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!😉
👨👨👦👦بیدار شدهایم و همهمان دنبال شلوغ کاری هستیم!
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه #قرارگاه تشییعش کنند!
فوری #پارچه سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و #قول گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش 🚿بچهها و راه افتادیم🚶.
#گریه و زاری!😭
یکی میگفت:
ممد رضا!
#نامرد! 😩
چرا تنها رفتی؟ 😱
یکی میگفت:
تو قرار نبود #شهید شی!
دیگری داد میزد:
شهیده دیگه چی میگی؟
مگه تو جبهه نمرده؟
یکی #عربده میکشید! 😫
یکی #غش میکرد! 😑
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه➕ میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و #شیون راه میانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبهها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا📿 که فکر میکردند قضیه جدیه،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند به #قرآن 📖خواندن بالای سر #میت!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم:
برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک #نیشگون محکم بگیر!😜😂
رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!😭
منم میخوام باهات بیام!😖
بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغی کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه میخندیدیم.😂😂😂
خلاصه آن شب #تنبیه سختی شدیم.
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄