🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_هشتم لبخند دندون نمایی زد: _بهت سلام نکردم؟! خب سلام!
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_نهم
بازآشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه،عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن!
غرزدم;
_خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت:
_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره
داداشمو وایستاده گرفته بودی به صحبت! حالاچی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش:
_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم.عطیه با لودگی گفت:
_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت توداری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد:
_ عطیه این چه حرفیه دخترم،(روبه من ادامه داد) بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام، خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده،خودش همه کارها رو انجام میده!
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود. لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش بالا پرید: !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم:
_حالا ناراحتین نفیسه خانوم!
خندید و ادامه داد:
_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم بالا رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو شنیده بود،حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی:
_خودمونیم حالا محض فامیلی بود دیگه،رودربایستی و
دلخوری نشه و از این حرف ها !
با تعجب خندیدم به این بحث مسخره:
_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید !
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش بالا بپره:
_خوبه! راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد.
گیج گفتم:
_متوجه حرفتون نمیشم!
لبخند ظاهری زد:
_خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیلکرده و
کارمند بانکه خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده!
حس کردم حرفهای عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم:
_خب؟؟!
الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی:
_ درسته امیر علی پسر عمه اته.،نمی خوام بگم بده ها نه، ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که کشیده اصلاپیشرفت نکرده،من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی بوده،
ولی حالا چی؟ ماشاالله بیا وببین الان چه زندگی داره !
میدونی محیا دلخور نشو، منظورم اینکه خیلی ها اصلا نمیتونن پیشرفت کنن، مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره وخونه اشون که پایین شهره ، امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بودو رشته اش
مکانیک بودو عالی ! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم ! تو این روزگارهم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه !
راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد.
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هشتم مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_نهم
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا
داد. هردوبرگشتیم، وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم.مستی
آهسته گفت:
_این اینجا چی میخواد؟!
امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرارداد:
_میشه تشریف بیارید؟
مستی زودتر به خودش آمد وگفت:
_سلام آقای حسینی!
_سلام،ببخشید حواسم نبود.
_مزاحم شما نمیشیم.
_زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم.
مستی آرام زمزمه کرد:
"آبجی زشته"و خودش جلوجلو راه اُفتاد
چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم.
هردو عقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث، استارت زد وراه افتاد.
_ازکجا برم؟
_فعلا مستقیم برید.ممنون.
ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!!
مستی آدرس مدرسه اش را میداد:
_این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون.
پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده که با صدای خدافظی امیر احسان و مستی به خودم اومدم.
ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم، که امیر احسان دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بالخره گفتم:
_آقای حسینی امری دارید با من؟
_باید باهاتون حرف بزنم.
بعد از گفتن این حرف کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن:
_شما واقعاً استخاره کردید؟
به سختی و با تعجب گفتم:
_بله.
کلافه بود،پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای با خودش گفت:
_(یعنی چی آخه...خدایا...) ودست به صورتش کشید.
_چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه..... اصلا شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟!
_من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود،حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید
بخاطر رفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم، از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد.
به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم.
_چ..چه خوابی؟؟
خیلی نا آرام بود.بی قراری از چهره اش فریاد میزد.آرام ومتین گفت:
_میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم، دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج
میکردم! باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم! نمیدونم...اصلا نمیتونم توصیف کنم.
از پررو بودنش تعجب کردم به من میگفت بچه! از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود!
_یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری...
_نه.خیلی واقعی بود.
_میشه بگید تو خوابتون شما د...
_نـــــه.(کوبنده گفت،وبه همان کوبندگی ادامه داد) عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد.
متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم:
_حالا هرچی آقای حسینی..پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه!
_چندلحظه خانوم،میتونیم یه فرصت بهم بدیم. نه؟من تند رفتم قبول دارم، شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم.این خواب این الهام حالمو عوض کرده...
با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄