🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_چهارم لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: _ب
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_پنجم
با صدای زنگ در از اتاق بیرون دویدم ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد و گفت:
_چته تو ؟ وحشی شوهر ندیده!!
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون، و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت.
محمد در رو باز کرد:
_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، کشتی داداش دوقلوم رو!
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد،قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
_دارم براتون دوقلوهای خنگ!
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
_خب حالا برو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت!
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من.
با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی، چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم:
_سلام، ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید:
_سلام.
دستم رو جلو بردم:
_خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد:
_ممنون
بچگانه گفتم:
_ امیرعلی دستم شکست!
انگار کلافه تر شد:
_چیزه محیا ببین... من...
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد:
_بیخیال دوست نداری دست بدی نده!
پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم:
_قصه نباف،دستهام سیاه بود،میدونم که باید دستهام رو میشستم، میدونم که..
پریدم وسط حرفش:
_خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟؟ سیاه بودن دستهات طبیعیه
چون شغلت این رو ایجاب میکنه.
بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب.
ولی زود نگاه ازم گرفت:
_به هر حال میدونم اشتباهه
اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا.
نمی خواستم امیرعلی رو انقدر کلافه ببینم فقط به خاطر دستهای سیاهش !
لحنم رو شیطون کردم:
_خب حاال انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که میتونی دست بدی!
بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه وجودم.از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش:
_خسته نباشی امیرعلی جان!
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد:
_محیا خانوم دستات روسیاه کردی!
بابی قیدی شونه هام رو بالاانداختم:
_مهم نیست میشورم، فدای سرت!
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به چشماش،بعید بود از امیر علی.
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش:
_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم:
_ازچی؟
دستهای گره کرده امون رو بالا آورد:
_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده.
با بهت خندیدم:
_بی خیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟
اخمش بیشترشد:
_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات،که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم:
_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم !
تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم:
_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی؟نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو!
نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازیهاش !
هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی
دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود !
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_چهارم یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم، و شروع کردم
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_پنجم
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی
حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند، رفتم سمت منبر، چند لحظه چشم هام رو بستم، دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله
های منبر بالا رفتم.
_بسم اللهالرحمن الرحیم، سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت، سلام و درود خدا
بر مجاهدان و سربازان راه حق،سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش،
هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد، سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه
دهندگان، و اما بعد...
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید.
****
برگشتم خونه،هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم
داد زد:
_شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه،
توی گوش عالم دین خدا می زنه؟
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
_خدایا! منو ببخش،فکر
می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم، این نتیجه غرور منه.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست.
بدون اینکه چیزی
بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل،چند لحظه صبر کردم، رفتم سمت پدرم و کنار
مبل، پایین پاش نشستم.
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم،هنوز نگاهش مملو از خشم و
ناراحتی بود، همون طور که سرم پایین بود گفتم:
_دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو بایدبوسید، نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم، اون عالم نبود
آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد.
_مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم
سراسیمه اومد و بهم خبر داد که:
_علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_چهارم تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر د
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_پنجم
تمام مدت درتاکسی به این
فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر...کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد
دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.نمیدانم
سرم در حال انفجار بود.
هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم.
وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت:
_کجا بودی؟
_سلام! دنبال کار...چیزی شده؟
_بازم خانواده سیّد زنگ زدن!
نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.به این زودی فکرش نمیکردم حاج خانوم دست به کار شود؟؟
_خب چرا عصبانی هستی بابا؟
_چون شرمندم کردی.چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم.
ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد
خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.حرص پدر از جواب منفی من بود
_میخوان بیان؟
مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت:
_آره دو هفته دیگه.البته اگه از الان تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله!
بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم:
_بله که میگم بله!
پدرم با جدیت سعی میکرد پسم بزند، اما اخر برنده این بازی بهار بود، و پدر با خنده و شادی آغوشش را برایم باز کرد.
چقدر خوب بود.خوشی های سطحی هم خوب بود.چند لحظه رها شدن هم خوب بود.من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه...مثل فرحناز...شاد و خوشبخت...
نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.حالا که نُه روز شده بود دوازده روز، حس ترس ودلهره را به
خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی
کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت:
_سالم دخترم خوبی؟
_سلام حاج خانوم،زیارت قبول!
_ممنون دخترم،منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم!
_چیشده مگه؟؟
_درسته بهت قول داده بودم...
چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم:
_ببخشید نمیشنوم،بلندتر میگید چیشده؟
_میگم درسته قول داده بودم به کسی نگم تو اومدی و باهم حرف زدیم، اما مجبور شدم به امیراحسان بگم،طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای.
بر پیشانی ام زدم وگفتم:
_وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟
_شرمندتم دخترم.آخه اصلا زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه!
_حالا چی میشه ؟
_هیچی دیگه فردا میایم.بامامان هماهنگ کردم.فقط خواستم حلالم کنی و راضی باشی!
_نه مشکلی نیست، خدانگهدار
_خداحافظ
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄