eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_سوم دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری. عمه خیر
لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: _باشه بخشیدم، آقای همیشه اخموی من! بازم لبهاش خندید،امروز چه روز خوبی شده بود، پراز خنده بدون اخمهای امیرعلی! _حالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم،از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت. بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و و گذاشت کف دست درازشده من. خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم، اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو،عمه برام چایی ریخته بود وبازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم،کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم: _دنبال چی میگردی تو قندون! قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم: _قند می خوام نبات دوست ندارم. نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت: _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است. شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد، منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: _ طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه، قند بهتره لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم،این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی. پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام،شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد.پر از خاطره های خوب، در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود! امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم.موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد.. چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...همه وجودم پر از خنده شد. روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم. از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!.حالا که می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_سوم بعد از دو سال برگشتم کشورم،خدا چشم ها و گوش های همه ر
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم، و شروع کردم به پرسیدن سوال، سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم،طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم. جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود، هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه، یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد. کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد، در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: _ خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: _دهان نجست رو ببند، به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود،کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی! با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: _من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟؟ جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: _همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه! بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: _مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند؟ پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است! از ترس نفس و زبانش بند آمده بود، یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد، یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود! قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: _بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید. و به سمت منبر حمله کردم، یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم... ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_سوم به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خ
تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم.صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم. با حسی که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد.هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...نفرین او بود. اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم.نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند. حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم. یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم.دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز... خواست خدا بود که به دلم بیفتد. هیچکس نمیتواند درک کند.زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم. _بله؟ _حاج خانوووم؟ سلام من بهارم.غفاری.! _هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟ _حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟ _چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟ _وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟ _امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن.. _وقتتونو زیاد نمیگیرم.اصلا بیاید نزدیک آرایشگاه، اون میدونه، فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه _بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الان اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟ _تورو خدا خانم حسینی کمکم کنید!.. از دور تشخیصش دادم.با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم.با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر. بی مقدمه به آغوشش رفتم.آخ که تنش بوی گل میداد.دستش را پشتم کشید وگفت: _چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو دختر... کاملا بی پرده گفتم: _من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.! خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت: _بیا بشین ببینم دخترجون! هردو روی نیمکت نشستیم و من سر به زیر ادامه دادم: -حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره، من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم.اگه لیاقت داشته باشم البته. کمی اخمهایش درهم شد وگفت: _خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟ _نه! نه! اصلا من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.یعنی یه جورایی....وای خدا از خجالت کاملا برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت: _یعنی خودت خواستی؟ من راستش میترسم، میترسم باز یکه یه پول بشیم! _توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم...خواهش میکنم.من استخاره کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم. دروغ گفتن عادتم شده بود.با اینکه نمیخواستم بازهم دروغ بگویم، لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت: _خیالت راحت،تا قسمت چی باشه.پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم. ایستاد وادامه داد: _برو خیالت تخت،کسی از این ملاقات خبر دار نمیشه! شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄