eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_یکم نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند
نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش: _شوخی می کنی؟؟!!! نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم: _نه ! همیشه احساس گناه میکردم،بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم دلم برای این سادگیت میرفت. برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون، برای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب، برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه،ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو ! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست،اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و زمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه! از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود ! ازعزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا،از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه. از رفتارو اخلاق خوبت. چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی! خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود وآرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم، امشب گفته بودم ! چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند ! چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت، انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود! _حرفهای تازه میشنوم محیا، نگفته بودی! بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب پایینم رو گزیدم: _ دیگه چی ؟ همین یک بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم! خندید کمی بلند ولی ازته دل: _یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به من فکرهم بکنه؟ عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کرد شیطنتم: _واقعا خوشگلم؟ خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع شدو یکباره نگاهش غمگین. لب چیدم: _خب زشتم بگو زشتی دیگه ! چرا این شکلی شدی یکباره؟! نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد داشت: _منو ببخش،اما بازم میترسم محیا. دلخور گفتم: _این یعنی شک داشتن بمن! سریع گفت: _نه نه..نه محیا جان، زندگی مشترک یعنی داشتن بچه! بچه هایی که نمی خوام توی آینده مایه سرافکندگیشون باشم! برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه... از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم: _دیدگاه بچه هاهم به مادر و پدرو تربیت اونا بستگی داره ! _می خوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟ لب گزیدم: _نه نه منظورم اصلا این نبود. پوفی کردو دست کشید بین موهاش: _میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها. _قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد! باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی! یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه حالا می خواد اون فرد یک زحمت کش باشه مثل یک رفتگر شهرداری، یا یک غساله مثل عمواکبرتو. یا رئیس یک شرکت بزرگ ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی هر کسی حاظر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه! به نظر من این آدمها بیشتر قابل احترام وستودنین! باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم! بازم خیره شد به چشمهام: _قشنگ حرف میزنی خانومی. بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش!دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست، موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کرد وزیر شال برد و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش رسیده بودم! دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: _ممنون... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم. پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: _لازم نکرده بری. _قول دادم. _گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: _نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! _من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم. تویی که صدات بلندتر از من شده. واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد.پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: _تورو خدا بسته بابا اذیتم نکن. یک هفته عذابم دادی دیگه کافیه بابا، این کارو نکن با من! _حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا، بذار زود تر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم.گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند، اما مادر هم مثل پدر مرغش یک پا داشت، به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: _نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلا یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! _من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد! شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: _وای خدای توانا همزمان با نسیم پرسیدیم چی شده؟ _خودشون زنگ زدن! با ذوق گوشی را برداشت، اما به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میدادکه من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت: _"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم. حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄