eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_یکم بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم
بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت. امیرعلی با خنده وارد اتاقم شدو این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کردو دستش رو جلوآوردو من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم! دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود. _خیلی تب داری! _نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده! چشم غره ای به محمد رفتم وامیرعلی با خنده سر تکون داد. _ پاشو لباس بپوش بریم دکتر،من خودم به دایی زنگ میزنم! ترسیده گفتم: _نه نه لازم نیست خوب میشم! ابروهاش بالا پرید: _چه جوری خوب میشی پاشو ببینم! _نه امیرعلی خوبم! لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم رو نمی تونم؟ دوست نداری بامن... پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم: _جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست! نگاهش جدی شد: _پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن شنید صدای امیرعلی رو : _چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه! امیرعلی با تعجب خندید: _راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: _ آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه،هرکسی از یک چیزی می ترسه! محمد طعنه زد: _حالا نکه فقط تو ازآمپول می ترسی.اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول میترسی! با حرص جیغ خفیفی کشیدم وامیرعلی بلند بلند خندید،آروم پتو رو از روی سرم کشیدو چند تاراز موهام براثر الکتریسیته روی هوا موند: _پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بالاست. من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟؟ مثل بچه ها ل*ب چیدم: _نخیر نمیشه.الکی به من وعده نده... باباهم همیشه همین و میگه ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبرتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم. امیرعلی میخندید به لحن بچگانه و پرحرصم: _امان از دست تو، پس لااقل جوشونده بخور! لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده...جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود: _باشه. محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم: _اینجوری معذبم خب! دستش رو نواز شگونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یکم زبربود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود! _راحت باش. آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: _ممنون که اومدی! نگاه ازمن دزدید: _دلم برات تنگ شده بود! یه گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم. اخم مصنوعی کردو بازم اعتراض: _محیااا خانوووم! لب چیدم و تخس گفتم: _خب چیه ذوق کردم.اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه بعداین همه مدت. نگاهش گم شد توی نگاهم: _ ببخش محیا...میدونم ولی خب من....یعنی... پریدم وسط حرفش و نزاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم!برای همین با شوخی گفتم: _منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم ! لبخند تلخی نشست روی صورتش: _که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید. نمیدونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! زل زد توی چشمهام: _داره دوماه میگذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش! خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارا گردن منه. من وببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفسهام بند شده بود به نفسهاش که میترسید از پشیمونیم، که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه،همین که حس کنم دوستم داری، لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره، من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم.محیا قربون این گرفتاری و خستگیت! تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده وصمیمیم و لب زد: _خدا نکنه... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_یکم صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم: _هزار ماشاءَالله!خدا
فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفشار خفیفی داد و به سمت ماشین برد. از قضا؛همان ماشین صدجا خورده اش را هم گل کاری کرده بود ومن جری تر ازقبل با عصبانیت در ماشین نشستم.دررا برایم بست ورفت تا ازآنطرف خودش هم سوارشود.با اینکه نمیشنید؛بعدازبستن در سمت من با لج گفتم _"خودم بلدم!" کنارم نشست واستارت زد.بی مقدمه چند لحظه بعدگفت: _یه کراوات ارزش نداره که بخاطرش خودتو میکشی. نمیدانم بخاطر شغلش بود که انقدر درصد خشونتش نسبت به نرمشش بیشتر شده بود؟ من هم که خیلی وقت بود شده بودم یک دختر عادی وپرآرزو، دوباره مانند گذشته این چیزهای ساده برایم مهم شده بود.به حالت قهر گفتم: _من آرزو دارم.چی میشد یه کراوات به قول خودت بی ارزش میزدی؟ _خوشم نمیاد بهار جان.مگه من تورو زور کردم چه مدل آرایش کنی یا لباست چه مدلی باشه؟ تازه الان مگه چمه؟ (ونگاه خندانی به سمتم انداخت)...در ضمن خیلیم خوشگل شدی عزیزم. تعریفش عجیب چسبید اما با ترش رویی گفتم: _کراوت نزدی اصلًا خیلی بی کلاس شدی. _چرا انقدرعصبی میشی؟ بخاطر یه تیکه پارچه دراز مضحک داری دوباره بحث میکنی؟؟ _تفکرتو درست کن.وگرنه سازشمون نمیشه! _تفکر من غلطه؟ بهار بخدا من آدم بدخلقی نیستم اما هر وقت با تو هم صحبت میشم یه چیزی واسه دعوا کردن وجود داره. ناباور نگاهش کردم و با نفرتی که فقط مختص همان لحظه بود رویم را به سمت پنجره برگرداندم وزدم زیرگریه.متعجب گفت: _گریه میکنی؟ چیزی نگفتم که حرف اخرش را زد و سکوت کرد: _واقعا بچه ای. دیگر حرفی نشد.به تالار که رسیدیم.باهم وارد مجلس زنانه شدیم.امیراحسان گفته بود گروهی بیایند و دف ونی بزنند! او حتی اجازه ی پخش موزیک را هم نداده بود.با اینکه با شنیدن این خبر ازناراحتی روبه موت بودم،اما حالا که ازنزدیک دیدم بسیارخوشم آمد ونارحتی ام یادم رفت! لبخند روی لبم بود،چرا که موسیقی زنده ندیده بودم.آهسته کنارگوشم زمزمه کرد: _متأسفم... نگاهم را ازنوازندگان گرفتم وبه او دوختم: _چرا ؟ _اینجارو نگاه کن. کتش را بازکرد وازجیب داخل ومخفی آن کراواتی درآورد متعجب گفتم: _وای عزیزم! محزون خندید وگفت: _باوجود نفرت ازاین تیکه پارچه،بخاطر توآوردم تا موقع عکسا ببندم. لبخندم آنقدرشیرین بود که طعم عسلش را حس کردم.با ذوق گفتم: _دورت بگردم..این که خیلی خوبه! خب چرا انقدر حرص دادی؟ _اولش خواستم ظرفیتت رو ببینم و شوخی کرده باشم.تو به دعوا کشیدیش، خیلی اعصابت ضعیفه! عاقد آمد و کم کم ولوله ی جمع خوابید. مدت صیغه ام هنوز مانده بود.آن راباطل کردند وحالا عقد دائم را جاری.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄