💠 امام زمان (عج)💠
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهلم توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهل_و_یکم
بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه!
فقط صدای محسن رو میشنیدم:
_سلام...شما خوبین؟؟ هست ولی داره میمیره !
چشمهام گرد شدو باصدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم:
_کیه محسن ؟
جوابم و نداد و همون طور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد،معلوم بود دارن آتیش میسوزونن;
_ نه بابا چیز مهمی نیست،فقط کمی تا قسمتی رو به موته..ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره!
عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی محمد می خندید:
_بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلا کیه ؟ چرادری وری میگی!
بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کردو تخس شد:
_نه بابا چیزیش نیست!.باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش. باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودردو آبریزش بینی، همین! محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست !
هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دونفری من رو تنهاگذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی !
_چشم...گوشی گوشی!
موبایلم رو گرفت سمتم:
_بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست .خواهشا خودتو براش لوس نکن!
چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟!
با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرما خوردگی همین بود که همیشه دچارش میشدم.
صدای نگرانش تو گوشم پیچید:
_سلام محیا چی شده؟
دلم گرم شد از دل نگرانیش:
_هیچی نیست،سرما خوردم!
_نمیدونستم ببخشید،از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ! دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی !
لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هرروز من زنگ میزنم و میشم احوال پرسش!
_ مرسی زنگ زدی. حالم زیاد خوب نبودنتونستم وگرنه قهر نبودم میدونم روزها فرصت نداری!
_صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟
_نه، گلوم خیلی درد میکنه!
_حالا مهمون نمی خوای ؟
با پرسش و تعجب گفتم:
_مهمون؟؟
_نزدیک خونه شمام،راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون،داشتم میومدم اونجاکه از دایی اجازه بگیرم بعد بریم! ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب ! با صدای گرفته و پنچری گفتم:
_حالم خیلی بده!
با خنده گفت :
حالا یعنی نیام اونجا؟!
هول کرده گفتم:
_چرا چرا کجایی الان؟
_پشت در خونه به محسن بگو درو بازکنه!
بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم:
_ زود در و بازکن امیرعلی پشت دره!
محمد ابرو بالا انداخت:
_خب حالا ...از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار میزنی حالا
چشم غره ای بهش رفتم:
_خواهشا مزه نریز!
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهلم _قشنگه نه؟ _خیلی عزیزم! -مشکوک میزنی امیر احسان!؟ _میدو
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_یکم
صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم:
_هزار ماشاءَالله!خدا حفظت کنه پسرم.
_ممنونم.چقدر خوابید!
_منکه گفتم بذار بیدارش کنم.
_نه،بذارید بخوابه.
صدای مشتاق فرید آمد:
_سید ادامشو بگو!
_همین دیگه...به لطف خدا دستگیرشون کردیم.
شالم را سرم کردم وخواب آلود به پذیرایی رفتم سلام عمومی دادم وبه دست شویی رفتم.دست ورویم را شستم وبرگشتم. نسیم سفره ی کوچک صبحانه ای برایم چیده بود.آرام تشکر کردم ونشستم که گفت:
_از آقا احسان تشکر کن.
سؤالی نگاهش کردمـدرحالیکه حس میکردم احسان رویم زوم است نسیم ادامه داد:
_صبحی حلیم اوُردن برای سرکار خانوم.
ازقصد پوزخند بلندی زدم مادر آرام گفت:
_زشته بهار..آدم باش!
مادرم به بهانه ای به آشپزخانه رفت نسیم و فرید هم به حیاط.احسان بلند شد ودلخور روبه رویم نشست:
_باید دنیارو خبر کنی که قهری؟
اگر یک کلام حرف میزدم؛بغض از دیشب مانده ام میشکست،چیزی نگفتم که ادامه داد:
_تو وقتی گفتی بله؛به شغلمم گفتی "بله" . با این حساب من بخدا شرمندتم.
_من...(وبرای نشکستن کمی سکوت کردم) الان حرفی زدم؟!
(اما در پنهان کردن لرزش صدایم موفق نبودم)
_بهار بخوای گریه کنی بلند میشم میرم.(صدایش را آرام تر کرد) عذر میخوام.
_خب برو! رفتنت چیز تازه ای نیست!
اشک هایم جاری شد سرم را پائین انداختم وصورتم را پاک کردم.چه کسی میفهمید درد من چیست؟! من بدترش را دیده بودم وگریه
نکردم. این ظاهر ماجرا بود.من دردم چیز دیگری بود.درد تنهایی.دردآنکه میدانستم هیچکس پشتم نیست. امیراحسان علنا نشان داده بود دشمن مجرمان است. کنارم نشست ودستش را پشتم گذاشت:
_من چاره ای نداشتم.ببخشید خانوم. خودمم ناراحتم.شما به من بگو گناه من چیه.
نفس عمیقی کشیدم ولرزان گفتم:
_مهم نیست.کلا دلم گرفته.بیخیال...
_الان آشتی؟
_آره.بچه که نیستم.
_خنده اش گرفته بود اما گفت:
:ببخشید..نمیدونم یه چیزی رو الان بگم یا نگم!
_بگو!؟
-تو همیشه فقط جلوی فرید شال سرت میکنی؟
_آره بده مگه؟!
متوجه شدم غیرمستقیم خواست که چادری هم باید درکار باشد.از غیرتش خوشم می امد. حواسش به همه چیز بود.
* * * ** *
شاید چون خودم آرایشگر بودم توقعم بالا بود.اصلا از آرایشم خوشم نیامد. تصور دیگری ازعروس شدنم داشتم. نسیم وفائزه که تعریف کردند اما مستی مثل خودم رک بود.ابتدا چند تعریف مصنوعی ساخت ولی درآخرگفت میتوانستم بهترهم بشوم!
منتظر امیراحسان بودم.حس میکردم هنوز همدیگر را درست نمیشناسیم وخیلی زود پیش رفتیم.انگار که
دنبالمان کرده باشند. ازخواستگاری تا حالا حداکثر شاید یک ماه طول کشیده بود! گفتند داماد آمد.وقتی از آرایشگاه خارج شدم؛چشم درچشم شدیم.
باحرص قبل ازهرحرف دیگری غریدم:
_آخری کراوات نزدی؟!
لبخند مغروری زد وابرو بالا انداخت
_حرصم نده امیراحسان.بگو ازخونه بیارن تورو خدا.حداقل موقع عکس انداختن...
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄