🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_پنجم خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_ششم
_بگو چرا ادامشو خوردی؟
چشمانم را با قهرو ناراحتی گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم صدای قدم هایش را شنیدم که پشتم می آمد.تشنه نبودم، به بهانه ی آب،یخچال را باز کردم که محکم درش را کوبید.
با ترس نگاهش کردم.با خشم گفت:
_امانی چه غلطی کرد؟
نگاه ترسان وپرسشگرم را دید وخودش ادامه داد:
_همون سربازه.چی گفت بهار؟
پشت بندحرفش ضربه ی محکمی به در یخچال کوبید وعصبی نگاهم کرد. آه، دلم نمیخواست گنددیگری بزنم وانسان بی گناه دیگری را بدبخت کنم.ازشدت بدبودن حالم زبانم قفل شده بود،آتشش لحظه به لحظه شعله ور میشد.اول صبحی فریاد کشید:
_بگو چه غلطی کرد تا همین الان آتیشش بزنم.تا ببینی غیرت دارم یا نه.
بی اراده مچ دست هایش را که درهوا تکان تکان میداد گرفتم و با التماس گفتم:
_هیس. بقرآن کاری نکرد.یواش!
صدایش آرام ترشد وگفت؛
_پس چی؟ بهار حرف بزن تا اون روی سگم بالا نیومده.
_هیچ..هیچکس...به جان امیر..هیچ اتفاقی نیفتاد.
_پس اون حرفای مفتت چی بود؟
با پشیمانی گفتم:
_خواستم یه کمم تو حرص بخوری.مثل دیشب که من نابود شدم
واین بارواقعا اشک هایم جاری شد.
آتش شعله ور چشمانش یک آن خاموش شد و رفته رفته مهربانی درنگاهش خانه کرد.گویی اشک هایم آبی روی آتشش شد.
دست چپ حلقه نشانش را جایی روی گونه وبین گردنم گذاشت وبا شصتش نوازشم کرد.سرش را جلو آورد وروی
موهایم بوسه زد.اولین بوسه ی زندگیمان!
بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشدبا صدای جذابی گفت:
_ازدیشب موهات بسته اس؟! بشین تا بازش کنم!
همانطور که آرام آرام سنجاق هارا از سرم باز میکرد؛گفت:
_تو بازجویی دیشب یه زنم تو باند بود. دائم با تومقایسش میکردم.میگفتم این زنه,بهارم زنه.
لب گزیدم و باصدای گرفته گفتم؛
-نگو...شاید ناخواسته وارد شده.
-هه.ناخواسته! یعنی اون نمیتونسته خودش راه درست رو تشخیص بده؟
بیخیال این حرفا فعلا،بخاطر دیشب یه عذرخواهی جانانه بهت بدهکارم عزیزم.
وقتی که خوب بود؛همه چیز یادم میرفت حتی کوتاهی هایش. دستم را روی دستش که با گیره ها درگیر بود گذاشتم و آرام فشردم؛
_اشکال نداره.جبران میکنی!
خندید.کوتاه و محجوب!
_روم سیاهه دختر..انقدر بخشنده ای کم میارم.تو جون بخواه.
صندلی کناریم را بیرون کشید ومتمایل به من نشست
_عزیزم اگه من میذارم میرم به این معنی نیست تو احساس تنهایی کنی!
از اینکه امیراحسان را درقالب
جدید"فوق مهربان"میدیدم,سرشار میشدم.
_امیر احسان دلم میخواد اگه تمام دنیا بهم پشت کردن تو بمونی.میمونی؟
_میمونم!
با آسودگی چشمانم را بستم وعمیق نفس کشیدم.با اینکه امیدی به حمایتش نداشتم,با اینکه منظورم را نگرفته بود.
_حالا سریع بلند شو نمازتو بخون.
از ترس قضا شدن نمازم وضو گرفتم و قامت بستم. باکلی آرزو در دل با خدا حرف زدم. با تمام تلاشم برای نترکیدن
بغضم,موفق نشدم و برای زینب از ته دل گریستم. از ته دل برایش دعا کردم و خواستم تابرای من دعا کند. امیراحسان نگران کنارم زانو زد وپشتم را دورانی نوازش کرد:
_بهار از من دلت شکسته؟! شکایتمو پیش خدا نکنیا گناه دارم! خانومم....
چیزی نگفتم که سرم را به طرف خودش کشید و بغلم کرد.به خیال آنکه همه چیز درست شده با تمام وجودم خندیدم...
#پایانفصلاول
#کپی_حرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄