فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
✨روز هفتم✨
تا دخیلِ پرچمِ موسی بن جعفر میشوم
رنگ و بوی عشق میگیرم معطر میشوم
روزی ام کن روزِ هفتم کنج صحنِ کاظمین
خواب دیدم عاقبت پای تو بی سر میشوم
#یا_موسی_بن_جعفر
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا امام زمان(عج) رانمی بینیم؟؟؟
گلایه امام زمان ازماچیست؟😔
چرالایق دیدار نیستیم؟😔
#استاد_انصاریان
#پیشنهاد_دانلود 👌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_ششم تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_هفتم
اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم.
همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد.امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت:
_ خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم.یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه.بازم میگم معذرت میخوام.
روبه مادر پدرش ادامه داد:
_اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم.
همه ایستادیم.ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم.تمام شد.به همین سادگی.پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت:
_به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد.
دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند و مادرم با تعجب پرسید:
_اخه مگه چیشد بهار؟
_هیچ مامان جان،این دفعه دیدید که من تقصیری نداشتم. کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم.اختلاف نظر بیداد میکرد.
به معنای درک من سر تکان داد وگفت:
_قسمت نبوده،واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود.دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن بعد زنگ بزنن.رُک زل
زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم.
نسیم با متانت جواب داد:
خب خداروشکر،حتمن صلاحش نبوده، اینکه نگرانی و ناراحتی نداره!
چیزی نگفتم که هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم،تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور.فکر
کرده امام زاده است.
به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی
هم خوب است.راحت تر هم هستم.تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد.داشتم دستی دستی خودم را
بدبخت میکردم.چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم.
****
با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم.نگاهم به کنارم چرخید.نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند.دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم.موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم:
_"مستی تویی؟"
اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد.با حیرت بدون ذره ای ترس، لحاف را کنار زدم وایستادم. هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود.حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد.
درست بود.کسی بیرون آمد.اندام زنانه اش را تشخیص دادم.چشمانم گرد شده بود موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم.از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است.
آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است.تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم.
حالا کاملابیرون آمده بود.واضح تر دیدم.خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود.موهایش روی صورتش
بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد و به در بسته اتاق رسید.
کم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست، آهسته برگشت
ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،بلند جیغ کشیدم :
_ "زینـــب"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هفتم اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_هشتم
مستی با وحشت صدایم میزد:
_آبجی آبجی توروخدا....آبجی....
نشستم و مچش را محکم گرفتم.صدای اذان صبح می آمد،در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم:
_مامان بابا بیدارشدن؟
_نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم. دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟
_خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو خواهری.
سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم،بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید.
ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار
برگشتم وبه پشتم نگاه کردم. کارهایم دست خودم نبود.بارهاو بارها پیمانه ی چای از دستم رها شد.
روی روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.مستی بهت زده عقب کشید و گفت:
_نمیخواستم بترسونمت ببخشید!
بغضم ترکید و وحشیانه گفتم:
-توغلط کردی احمق، سکته کردم.
_من بخدا، بخدا خواستم تشکرکنم...
_نمیخواد تشکرکنی
بی توجه به او روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت:
_ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه، معذرت میخوام.الان خودم چای میذارم خوبه؟
انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.در حالی که پشتش به من بود گفت:
_"زینب" کیه آبجی؟ اخه تو خواب هی صداش میکردی!
_بسته مستی جان، خودمم نمیدونم.
این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه
کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از
اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج
داشته! نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم.
_آبجی خدافظ.
سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد
-ببینمت؟
جوابم را نداد و به طرف در حرکت کرد، با حرص گفتم:
_مستی با توام! دلخوری؟
_نه.خدافظ.
برای اینکه از دلش در بیاورم،و خودم هم از تنهایی فرار کنم گفتم:
_صبرکن برسونمت.میخوای؟
متعجب نگاهم کرد وگفت:
_همیشه خودم میرم!
_میدونم.یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن.
متوجه شد از تنهایی میترسم.سرتکان داد وگفت:
_باشه.سریع آماده شو
حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت:
_شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد.
_دیوونه.بدو بیا ببینم!
با شوخی وکشمکش از در خارج شدیم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا زد..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
روح عبادت یاد پروردگار است روحعبادت این است
ڪہانسانوقتیڪہعبادتمیڪند،
نمازیمۍخواند،
دعایی میڪندوهرعملیڪہانجاممیدهد،
دلشبهیادخداےخودشزندهباشد..🌱
[ وَ اقـِمِ الصَّلـوةَ لِـذِکـری ]
- استادمطهری | آزادیمعنوی📚
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز هشتم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃✨🍃
#سحر_هشتم
《صلوات خاصه ی آقا امام رضا (ع)》
اذن زیارتے بدهید
ای امام عشق
حالمان به جان مادرتان
روبھ راه نیست…💔•○●
✨🍃✨🍃
سحر هشتم و ایوان طلایت عشق است
کاظمین و حرم و شاه و گدایت عشق است
به جوادت قسم ارباب دلم تنگ شده
مشهد و صحن و رواق و نگاهت عشق است
✨أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی✋
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢گفتیم آمریکا از برجام خارج میشه، ولی خوشبینی و ساده لوحی شما موجب شد برای این مسئله فکری نکنید
الان هم معلوم نیست توی وین دارین چیکار میکنید، خدا مملکت رو از دست ابوموسی اشعریها حفظ کنه
#سیاسی
#سرطان_اصلاحات_امریکائی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
تولدت مبارک اُردیـــــبـــــهـــــشـــــتـــــی جان :))
گویا خدا هم میدانست که تو از همان اول بهشتی هستی...🌸🍃
پروردگارم از همان اول تورا فرشته ی بهشتی آفرید ، فرشته ای که زمین برای وسعتِ قلبِ بزرگ و پاکش کوچک بود...❤️
فرشته ای که در اوج جوانی سبک بالانه پر کشید...🕊
از ماه تولدت پیداست که تو از همان اول هم زمینی نبودی و از اهل بهشت بودی...
از نامَت که ابراهیم است پیداست که آتَشِ افتاده بر زندگیِ گمراهان را گلستان خواهی کرد...🌳
از نامِ خانوادگی ات پیداست که هادیِ هدایت کننده بودی و همواره هستی...🎊
از چشمانت پیداست که آنها کارِ یک خلقتِ معمولی نیستند، چشمانِ گیرا و هدایت گر نصیبِ هرکَس نمیشود، همان چشم ها که معادله ی هر گناهی را بر هم میزنند...
الحُب أنْ أحبكِ ألف مرّة
وفى كُلّ مرّة أشعرُ أنى أُحبكِ للمرّة الأولى
عشق آن است كه
هزار بار دوستت داشته باشم
و هربار حس كنم اولين بارى است
كه دوستت دارم!
هرروز بیش تر از دیروز و کمتر از فردا دوستت دارم...🧡
#شهید_ابراهیم_هادی ❤️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝هرکسی نمیتونه به امام زمان برسه
🔹 بدون میتونی کی باشی ...❗️
#استاد_رائفی_پور
#امام_زمان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20210421-WA0002.mp3
1.6M
مشتیا یڪم ذڪر فرج بگیـم برا آقامون؟🙃🌱
#امام_زمان ♥️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#سیرهشهدا 🕊
ابراهیم همیشہ میگفت :
در زندگی آدمی موفق تره که در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه
و ڪار بی منطق انجام نده!
این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود❤️
#شهیدابراهیمهادی 🌷
#شهیدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هشتم مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_نهم
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا
داد. هردوبرگشتیم، وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم.مستی
آهسته گفت:
_این اینجا چی میخواد؟!
امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرارداد:
_میشه تشریف بیارید؟
مستی زودتر به خودش آمد وگفت:
_سلام آقای حسینی!
_سلام،ببخشید حواسم نبود.
_مزاحم شما نمیشیم.
_زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم.
مستی آرام زمزمه کرد:
"آبجی زشته"و خودش جلوجلو راه اُفتاد
چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم.
هردو عقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث، استارت زد وراه افتاد.
_ازکجا برم؟
_فعلا مستقیم برید.ممنون.
ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!!
مستی آدرس مدرسه اش را میداد:
_این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون.
پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده که با صدای خدافظی امیر احسان و مستی به خودم اومدم.
ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم، که امیر احسان دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بالخره گفتم:
_آقای حسینی امری دارید با من؟
_باید باهاتون حرف بزنم.
بعد از گفتن این حرف کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن:
_شما واقعاً استخاره کردید؟
به سختی و با تعجب گفتم:
_بله.
کلافه بود،پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای با خودش گفت:
_(یعنی چی آخه...خدایا...) ودست به صورتش کشید.
_چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه..... اصلا شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟!
_من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود،حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید
بخاطر رفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم، از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد.
به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم.
_چ..چه خوابی؟؟
خیلی نا آرام بود.بی قراری از چهره اش فریاد میزد.آرام ومتین گفت:
_میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم، دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج
میکردم! باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم! نمیدونم...اصلا نمیتونم توصیف کنم.
از پررو بودنش تعجب کردم به من میگفت بچه! از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود!
_یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری...
_نه.خیلی واقعی بود.
_میشه بگید تو خوابتون شما د...
_نـــــه.(کوبنده گفت،وبه همان کوبندگی ادامه داد) عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد.
متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم:
_حالا هرچی آقای حسینی..پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه!
_چندلحظه خانوم،میتونیم یه فرصت بهم بدیم. نه؟من تند رفتم قبول دارم، شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم.این خواب این الهام حالمو عوض کرده...
با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_نهم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_ام
_نگفتید بازم قرار بزاریم؟
_راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره!
از آینه دیدم که آرام لبخند زد و گفت:
_اون با ما، شما نگران نباش. تا در خونه میرسونمتون!
از حالت نیمخیز خارج شدم و تکیه دادم
تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد، لحظه ای که خواستم پیاده شوم، برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات
نگاه پاکی به من انداخت.حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت
بیشتر یا یک حس آشنا دیدم.انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند.انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا
همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت:
_امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد. برید به سلامت.
حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم!بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم:
_ممنون
*
_هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟
_چه بدونم والله.
_بیخود.اصلا دیگه اسمشونم نیاد.
مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران
تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن!
_من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم.
_من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم!
یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم
وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم!
اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد.
یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد. زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیز گوش پشت در کمین کردم:
_اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا هیچ جوره. بیاید با خودش حرف بزنید!
_الو؟سلام علیکم.به لطف شما.
نه،نه، ببینید؛اصلا من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم
چرا...بله...درست می فرمائید..
نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست!
....-
-اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن..
-نه،قربان شما.خداحافظ.
با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم،آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم:
_بابا واسه چی ردشون کردی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مردم میپرسن حسن روحانی بعد از تموم شدن دوره ریاست جمهوری چه شغلی براش مناسبه😐
پیشنهادات مردم عالیه 😂
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄