eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌸 میدونی الله اکبر یعنی چه؟! یعنی خدا از هرچه که در ذهن داری بزرگ‌تر است..🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_ام _نگفتید بازم قرار بزاریم؟ _راستش من واقعاً سردرگمم،اما می
با گریه و ناراحتی به پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم: _بابا واسه چی این کارو کردی هان؟ پدر با عصبانیت گفت: _صداتو بیار پایین ببینم! از رو نرفتم و با پررویی ادامه دادم: _من میخواستمش.واسه چی گفتید نیان؟ پدر که ناباور بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید: _به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ با گریه نالیدم: _مامان شما بگو... پدر با ناراحتی فوران کرد و غرید: _ساکت شو بهار، دیگه چیزی نشنوم، حتی جلوی چشامم نباش، نسیم ببرش! نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت: _بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی. خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم: _واسه شوهر گریه نمیکنم احمق! .من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم. با مهربانی بغلم کرد وگفت: _باشه،با بابا حرف میزنم خوبه؟! تند تند سر تکان دادم و با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم.تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است. مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم! با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم. حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم. پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد. سر جنگ نداشتیم با هم، اما حرفها و رفتارهایم، فوق العاده پدر را ناراحت کرده بود، و فکر میکرد که بخاطر یک غریبه با اون تند رفتار کرده ام، در حقیقت پدر از اصل ماجرا خبر نداشت! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم. پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: _لازم نکرده بری. _قول دادم. _گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: _نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! _من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم. تویی که صدات بلندتر از من شده. واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد.پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: _تورو خدا بسته بابا اذیتم نکن. یک هفته عذابم دادی دیگه کافیه بابا، این کارو نکن با من! _حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا، بذار زود تر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم.گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند، اما مادر هم مثل پدر مرغش یک پا داشت، به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: _نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلا یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! _من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد! شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: _وای خدای توانا همزمان با نسیم پرسیدیم چی شده؟ _خودشون زنگ زدن! با ذوق گوشی را برداشت، اما به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میدادکه من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت: _"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم. حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
این‌ماه‌رمضونم‌تموم‌میشه :)) ولے‌مھم‌اینجاست توچطورےازش‌خارج‌میشے؟! - همین✋🏾. . @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
. 🍁 🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂 ❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ ❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء ❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض ❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان ❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ◎◎ یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
همان گونه که شکل گیری وجود فاطمه علیهاالسلام شگفت انگیز است، دوران حمل او نیز قضایای عجیبی را در پی داشت که سخن گفتن او با مادر از جمله ی این شگفتی هاست.  🔹از جمله زمانی که کفّار از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خواستند ماه را دو نیم کند، خدیجه از چنین درخواست عجیبی هراسان شده بود و در دل احساس ناراحتی می کرد. او با خود گفت: «زهی تأسف برای کسانی که محمّد را تکذیب می کنند، با این که او از طرف پروردگارم فرستاده شده است.» در این لحظات که خدیجه علیهاالسلام دلشوره عجیبی داشت به ناگاه فاطمه لب به سخن گشود ـ خدیجه با تمام وجود صدای او را شنید که ـ می گفت: ای مادر! نترس و محزون نباش خدا با پدر من است. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
1_887606933.mp3
5.25M
جانِ‌سَقـاۍ‌حَـرَم خُدایـابِبخَش خُدایابِبخَش💔😞 با‌حال‌خـوب‌گوش‌ڪنید🖇🎧 🦋 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعایِ روز دهم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+دهم+قرآن+کریم+.mp3
3.81M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا دیمونا نقطه ضعف اسرائیل است؟ 🔹این ویدیو رو ببینید تا بدانید که چرا اسرائیل با این زنگ هشدار جدی دیشب، شب‌های دیگر نمیتواند آسوده بخوابد @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
ما یک سیلی خوردیم از اشتباه به زن و مرد و آن کسی که به حد رأی دادن قانونی رسیده واجب است این مسئله که در پای صندوقهای تعیین رئیس جمهور حاضر بشوند و رأی بدهند. چنانچه سستی بکنید، کسانی که می‏خواهند این کشور را به باد فنا بدهند، ممکن است پیروز بشوند. باید همه شما، همه ما، زن و مرد، هر مکلف همان‏طور که باید نماز بخواند، همان‏طور باید سرنوشت خودش را تعیین کند. ما یک سیلی خوردیم از اشتباه، ما همه این نابسامانیهایی که الآن داریم برای اینکه اشتباه کردیم، نباید اشتباه تکرار بشود ✨صحیفه امام، جلد۱۵، ص۲۸ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
السلام علیک یا ام المؤمنین السلام علیک یازوجة سید المرسلین السلام علیک یاام فاطمة الزهراء سیدة نساء العالمین السلام علیک یااول المؤمنات ،السلام علیک یامن انفقت مالها فی نصرة سید الانبیاء ونصرته مااستطاعت ودافعت عنه الاعداء ،السلام علیک یامن سلم علیها جبرئیل وبلغها السلام من الله الجلیل ،فهنیئا لک بما اولاک الله من فضل والسلام علیک ورحمة الله وبرکاته. زیارتنامه @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - ام الزهرا نیمه جون بانوی من - مهدی رسولی.mp3
4.56M
🌴ام الزهرا نیمه جون بانوی من 🌴یاور من مهربان بانوی من 🎤 🖤(س) @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
پنج ویژگی موفق 2⃣ به خانواده خود اهمیت میدهند @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
جمعہ ها وضعِ دلمـ بــــدجۅر میریــــــزد بہم قصہ یِ یڪ مردِ تنہآ غصہ دآرمـ میڪندـ💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_دوم آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک
میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد. قراربراین شده بود همین امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود. کمی که فکر میکردم حق زیادی به حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملابیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم. ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول آرایش خود بودم، یک گریم ساده وهنری را به صدل مدل ارایش ترجیح میدادم. پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان هم نبود. آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود! ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان لایقی بود. بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر. همش یکسال ازنسیم بزرگ تر بود. همه چیز آماده بود. این استرس را دوست داشتم. جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بالخره لحظه موعود رسید و زنگمان زده شد. مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت: _خیلی تابلویی بخدا آجی،جمع کن اون لبخندو! بده بخدا! سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم،اینبارهمه بودند. ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک. نه!! انگار مراسم زیادی جدی بود امشب! داخل شد.آخر از همه، و دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.نزدیکم شد و خیلی با طمأنینه گل را به دستم داد، خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم: _سلام جواب سلامم را به همان ارامی دریافت کردم و دیدم که امیراحسان همراه بقیه وارد پذیرایی شد. برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود. هیچ دلخوری ای در طرفین دیده نمیشد. مهمانی تبدیل شده بود به یک مهمانی خودمانی،صدای قهقهه های مردانه از یک طرف پذیرایی واین طرف هم مجلس زنانه وحرف های فوق زنانه. فرید ومحمد دست به دست داده بودند وهمه را به میخنداندند.این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید میزدم. باشخصیت وبا پرستیژ میخندید. دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت.کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم. دلم میخواست ازشادی جیغ بکشم بیجنبه شده بودم.خواستنی بود.همان که همیشه میخواستم. خدایا تصورِ بودنِ با او ، زیر یک سقف چقدر برایم جالب و شیرین بود.وقتی وجود یک مرد را در زندگیم تصور میکردم؛ تنهائیَم را باد میبرد. نیمه های شب بود که قصدرفتن کردند. بدون هیچ حرفی در مورد من و امیراحسان. فقط زمان خداحافظی پدرش بااحترام گفت: _فقط اجازه هست با اطلاع شما،فردا دخترگلم با امیراحسان برن جایی حرفی چیزی بزنن؟ _باشه مسئله ای نیست.کاش همین امشب حرف میزدن انقدر خوش گذشت که اصلًا یادمون رفت! _پس امیراحسان فردا بیا دنبال دخترگلم. خیلی سنگین گفت: _چـشـم! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_سوم میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که
سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود! دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد. خم شد ودر جلو را بازکرد. نشستم وآهسته سلام دادم: _سلام _سلام علیکم _خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟ _ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟ -مستقیم برید فعلا سرتکان داد وراه افتاد. _چرا انقدر ماشینتون خط... _عملیات. مدتی گذشت تا دوباره پرسیدم: _ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟ بدون نگاه به من ادامه داد: _بفرمائید! _آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلًامسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه. _نه هر خوابی.به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه! یادم امد که معلم دینی مان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند، لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم. حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم: _حالا کجا میرید؟ جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت: _همینجا دو کلمه حرف بزنیم،خوبه نه؟ _بله. خوبه! همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت: _شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه. _منم قرارنیست دیگه کارکنم. _اون که صددرصد. متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم که ادامه داد: _میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه. همیشه نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه، ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه. شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها! اهسته خندید و منتظر جواب شد! _خب..خب آره.یعنی کلا اینجوری هستم. نه اینکه تازه بخوام بشم. _خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟ _من...خب خوب باشه،پشتم باشه.. تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد: _جانم حسام؟ _با خانوم غفاری. _خب خب؟ بلند شد و از من فاصله گرفت چهره اش عجیب درهم بود.برگشت وگفت: _شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی. _باشه خواهش میکنم! اصلا من خودم میرم اگه دیرتون میشه. _نه،سریع میرسونمتون. متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه. کلابا یک تلفن عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄