سݪاااااااام همراهاڹ عــزیز ڪــانال مهـــدیــاران✋
روزهاتوڹ زیباۍ مــهـدوۍ و حاݪ دݪٺون ان شاء الله عـاݪـۍ عاݪــۍ باشہ ڪہ هسٺ😊🌹
ان شاء الله از امروز برای تنوع در پستهای کانال مهدیاران با رمان زیبای #ادموند در خدمت شما عزیزان هستیم ☺️
🌹#رمانادموند تالیفی از سرڪار خانم آمنه پازوکی میباشد.
❄️با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
امیدواریم از خۅندنش لـذٺ ببرین😀
منټظر انتقادات وپیشنهاداتون برای ڪـانالـ مهــدیاران هستیم
در پناه حــق و زیر سایہ
امام زمان عجلالله باشین❤️
یـاعـلۍ✋
♡مهدیاران♡
سݪاااااااام همراهاڹ عــزیز ڪــانال مهـــدیــاران✋ روزهاتوڹ زیباۍ مــهـدوۍ و حاݪ دݪٺون ان شاء الله ع
#رمان_ادموند
#پارت_اول🌸
💠ادموند پارکر جوانی سیساله بود، اصالتا روستازادهای که بهدوراز هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکدهای کوچک به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود ششصد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی شک بسیار بالاتر و پختهتر از جوانان امروزی بزرگ شده در شهرها بود.
پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت که در نوع خود جزء خانوادههای بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان بهحساب میآمد اما این رفاه و ثروت باعث نمیشد که در زندگی بهدور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند.
ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان مؤسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد، مدرسهای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تأسیس گردیده بود و چون هر دو خانواده جزء خانوادههای خوشنام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند، این دو جوان خیلی زود باهم ازدواجکردند. ثمره این ازدواج در فاصلهای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد، ادموند پارکر.
دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد بهسختی طی شد. پزشک بارداری مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیههایش ممکن است جان مادر و جنین هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یکلحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد.....
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🍃با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_اول🌸 💠ادموند پارکر جوانی سیساله بود، اصالتا روستازادهای که بهدوراز هیاهوی ش
📌#رمان_ادموند
💠#پارت_دوم
باد نسبتا شدیدی از یک ساعت قبل شروع به وزیدن کرده بود، زوزه وحشتناک باد در فضای سرد و خاموش آنجا طنین می افکند، خود را در جاده ای تاریک و وحشتناک تنها میدید، گویی گم شده بود...
از کناره های این جاده بی انتها که چشم به سختی قادر به تشخیص آن بود، بوی خون به مشام میرسید، چشمانش را دائم باز و بسته میکرد، شاید بتواند چیزی ببیند. اشکهایش بی اختیار جاری بود و احساس میکرد کالبُدش ظرفیت این همه مصیبت را ندارد، به دنبال کسی سرگردان در میان تاریکی پیش می رفت.
کنار یکی از جنازه ها بی اختیار زانو زد، سعی می کرد خونهای روی صورت او را پاک کند اما دستهایش یخ زده بود، دلش گواهی میداد که خودش است، او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند. صدای هق هق گریه اش سکوت مرگبار آنجا را میشکست ، اسمی را فریاد می زد که برای خودش هم تا آن لحظه آشنا نبود. در حالت در ماندگی و بی پناهی بر زمین سرد و نمناک زانو زده بود که شعاع نوری از دور دستها تابیدن گرفت.
ترسیده بود، اما ترسی همراه با بُهت و حیرت! خداوند و عیسی مسیح را زیر لب صدا میزد، نفسهایش به شماره افتاده بود، لحظه ای بعد متوجه شد که دستی به طرفش دراز شده، همان مرد نورانی، با خودش گفت: یعنی او عیسی مسیح است؟ محبت و اطمینان عظیمی در دلش نسبت به آن مرد احساس کرد، ناخودآگاه دستش را دراز کرد... و با صدای بر هم خوردن درب های پنجره از خواب پرید...
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...☺️
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌#رمان_ادموند 💠#پارت_دوم باد نسبتا شدیدی از یک ساعت قبل شروع به وزیدن کرده بود، زوزه وحشتناک باد در
#رمان_ادموند
#پارت_سوم🦋
پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟!
- هیچی! چیزی نیست.
- فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمیداشتی؟! نکنه میشناسیش؟
- نه آرتور، نه! معلومه که نمیشناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین!
- به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست.
ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم!
و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟!
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_سوم🦋 پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در
#رمان_ادموند
#پارت_چهارم🌹
دو هفتهای از آن حادثه غریب، سپری شده و کمی اوضاع زندگی به حالت عادی بازگشته بود. یکشنبه سرد و بارانی، کلیسای محله چندان شلوغ نبود و همین تعداد اندک هم کم کم در حال متفرق شدن بودند. ادموند در یک ردیف نیمکت تنها نشسته و به مجسمه مصلوب حضرت مسیح نگاه میکرد. حوصله رفتن به خانهاش را نداشت، احساس تنهایی کُشندهای سراسر وجودش را در برگرفته بود، تجربه بی سابقه انزوا و دوری.
اغلب اوقات روز، وقت و بی وقت به یاد آن دختر میافتاد. توان فکر کردن به آن روز و آن حادثه را نداشت، چهره خونین آن دختر که به یادش میآمد، حس ترس و وحشت حاکم در رؤیاهایش بر او غالب میشد. این دختر همان بود، همان چشمهای براق و درخشان که به او نگاه میکرد، حتی زمانیکه به سختی باز شده بود! خودش بود اما وجه اشتراک این دو را نمی فهمید.
ادموند عزیز، حالت چطوره پسرم؟
رشته افکارش از هم پاشید، برگشت و پدر فیلیپ را بالای سرش دید که دستش را بر روی شانه او گذاشته و با صمیمیت خاصی فشار میداد. خواست از جایش بلند شود که کشیش اجازه نداد و در کنار او نشست...
📚 رمان #ادموند تالیف آمنه پازوکی
🌱با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】