♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_بیستم یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم …
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_بیست_و_اول
سریع از مسجد اومدم بیرون ،چه خوب، چه بد اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم.وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید،مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم، توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم،جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم .یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم.آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ …
باورم نمی شد چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود.بعد از نماز از مسجد زدم بیرون یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود خیلی پیشرفت کرده بود،چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند …
توی تاریکی شب، قدم می زدم،هنوز باورش برام سخت بود ،توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود،جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم … من برای تو نگرانم دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه …
پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار …
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره …
چند وقتی ازشون خبری نبود … تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده … دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده … و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن … ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم…
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست … هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم …
زیاد نبودیم … توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی … که یهو پدر حسنا وارد شد … خیلی وقت بود نمی اومد …اومد توی صف نشست … خیلی پریشان و آشفته بود … چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟
از جا بلند شد … اومد جلوی جمع ایستاد … .
بسم الله الرحمن الرحیم … صداش بریده بریده بود …
– امروز اینجا ایستادم … می خواستم بگم که … حرمت مومن… از حرمت کعبه بالاتره … هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید …
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد … هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید … جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت … همهمه مسجد رو پر کرد … .
– و الا عاقبت تون، عاقبت منه … گریه اش گرفت … چند لحظه فقط گریه کرد … .
– من، این کار رو کردم … دل یه مومن رو شکستم … موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه. ولی من اونو شکستم. اینم تاوانش بود شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ..همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم .از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد،قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید،از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد .قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید.نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود. از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد.توی چشم هام زل زدبه خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود.ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید …
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد.نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم،و دستش رو دور گلوم حلقه کرد،حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده.توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ،ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد،می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره،زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم....
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】