♡مهدیاران♡
#او_می_آید #داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚 #پارت_بیست_و_یکم «حقه و دجله» جعفر بن محمد مدائنی از شیعیان
#او_می_آید
#داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚
#پارت_بیست_و_دوم
«پدرت سرمشق توست ۱»
قاسم بن علاء که اکنون صد و هفده سال عمر دارد مدت سی و هفت سال است که بینایی چشمهایش را از دست داده و جایی را نمی بیند.
او روزگار امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) را درک کرده است و اکنون نیز توسط دو نفر از نایبان خاص امام دوازدهم محمدبن عثمان و حسین بن روح نامه هایی به او می رسیده است اما حدود دو ماه است که نامه نگاری قطع شده و او از این واقعه ناراحت و مضطرب می باشد.
روزی که مشغول خوردن نهار می باشد، خدمتگزارش وارد شده و می گوید:
-قاصدی از سرزمین عراق آمده است که نامه ای خصوصی برای شما دارد.
قاسم بن علاء، از شنیدن این خبر خوشحال می شود زیر می داند که نایبان امام زمان(عج)، از عراق برایش نامه می نویسند.
بنابراین رو به سوی قبله نموده و سجده شکر می گذارد.
در این وقت قاصد که پیرمردی کوتاه قامت است و جامه ای پارچه های مصری بر تن و خورجین بر دوش دارد وارد می شود.
قاسم بن علاء برخاسته و او را در آغوش گرفته و می بوسد.
سپس با دست خودش خورجین را از شانه او برمی دارد.
خدمتگزار ظرف آبی را پیش می آورد و قاسم بن علاء دست قاصد را شستشو داده و او را کنار خود می نشاند.
وقتی غذا خورده می شود دستهایشان را می شویند و پیرمرد از داخل خورجین نامه ای را به قاسم به علاء تسلیم می کند.
قاسم بن علاء نامه را بوسیده و به ابن ابی سلمه که از نزدیکانش است می دهد تا آن را بخواند.
او پس از خواندن نامه ساکت شده و سخنی نمی گوید.
قاسم بن علاء می پرسد:
-ابوعبدالله خیر است؟
او می گوید: خیر است.
قاسم بن علاء چهره درهم کشیده می گوید:
-وای بر تو! چیزی درباره من نوشته است؟
ابوعبدالله پاسخ می دهد:
-چیزی که ناخوشایند تو باشد نیست اما ما را نگران خواهد ساخت.
قاسم به تندی می پرسد: خبر چیست؟!
ابوعبدالله با بغض در گلو می گوید:
-در نامه خبر داده اند که تو پس از چهل روز دیگر خواهی مرد و برایت هفت قطعه پارچه فرستاده شده است.
قاسم بن علاء می پرسد:
-آیا با ایمان از دنیا می روم؟ ابوعبدالله اشک ریزان پاسخ می دهد: آری با ایمان از دنیا خواهی رفت.
قاسم می خندد و می گوید:
-بعد از این عمری که داشته ام و خبری که اکنون شنیدم دیگر هیچ آرزویی ندارم.
پیرمرد قاصد از جای برخاسته و دست به داخل خورجین خود می برد:
پارچه هایی را که در نامه از آنها یاد شده بود بیرون آورده و به قاسم بن علاء تسلیم می کند.
ساعتی بعد قاسم کسی را به دنبال دوستش عبدالرحمن بن محمد بدری می فرستد. عبدالرحمان هر چند از دشمنان اهلبیت می باشد اما در امور دنیایی دوستی و نشست و برخاست با قاسم دارد.
قاسم بن علاء وقتی حضور دوستش را در کنار خویش احساس می کند نامه امام زمان(عج) را به او می دهد و می گوید:
-این را تو هم بخوان.
اطرافیان قاسم که انتظار چنین عملی را نداشته اند ناراحت شده و می گویند:
-خدا را در نظر بگیر ای قاسم! جماعت شیعه نیز شاید نتوانند حقیقت این نامه را تحمل کنند، چه رسد به عبدالرحمان!
قاسم می گوید: می دانم سری را که نباید فاش ساخت افشا می کنم اما به خاطر علاقه ام نسبت به عبدالرحمان و میل شدیدی که به هدایت و رستگاری او دارم می خواهم نامه را بخواند.
عبدالرحمان نامه را برداشته و شروع به خواندن می کند.
دقایقی که می گذرد او با حالتی افروخته و خشمگین شده نامه را جلوی قاسم انداخته و می گوید:
-ای دوست من از خدا پروا کن تو مرد فاضلی هستی و از دین استواری برخوردار می باشی. مگر به یاد نداری که خداوند عز و جل می فرماید: هیچ کس نمی داند فردا چه به دست خواهد آورد و کسی نیز نمی داند که در کدام نقطه زمین خواهد مرد.
عبدالرحمان لحظه ای سکوت کرده و ادامه می دهد:
پروردگار فرموده است: خداوند دانای به غیب است و غیبش را بر هیچ کس آشکار نمی کند...
قاسم با خنده ای آرام به او می گوید: آیه را تمام کن
و خودش دنباله آیه ای را که عبدالرحمان تلاوت کرده است به زبان می آورد:
مگر رسولانی که مورد رضایت او باشند.
سپس سرش را بالا و پایین برده و با آرامش ادامه می دهد:
ای عبدالرحمان مولای من همان کسی است که مورد رضای خدا می باشد.
📚برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#او_می_آید #داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚 #پارت_بیست_و_سوم «پدرت سرمشق توست ۲» ای دوست من می دانستم ک
#او_می_آید
#داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚
#پارت_بیست_و_دوم
«آخرین نایب امام »
ابوالحسن علی بن محمد سمری چهارمین نایب و آخرین نفر از برگزیدگانی است که با امام زمان عج در ارتباط پیوسته می باشد.
او کیست؟ چهره ای که برای مردم عادی زیاد شناخته شده نیست او در این سال ها کمتر در اجتماع مردم حاضر می شده و بیشتر سر به کار خویش داشته است. کناره گیری او از مردم عادی شاید به دلیل این بود که او می خواسته است راز مسئولیت مهمی که در آینده به گردن می گیرد مخفی بماند. حسین بن روح، پیش از آنکه زندگانی را وداع گوید، ابوالحسن سمری را به جانشینی خویش معرفی می نماید. ابوالحسن سمری زمان کوتاهی را که حدود سه سال می باشد در مقام نیابت امام زمان انجام وظیفه می کند. هنگامی که زمان وفات این مرد نزدیک می شود عده ای از بزرگان شیعه نزد وی اجتماع می کنند تا جانشین بعد از او را بشناسند یکی از آن عده می پرسد جانشین شما کیست و چگونه خواهیم توانست با امام خودمان همچنان در ارتباط باشیم او پاسخ می دهد مامور نیستم تا کسی را بعد از خودم به عنوان نایب امام به مردم معرفی نمایم. آن عده در حیرت می شوند خاموشی و پندارهایی رنگارنگ!! نگرانی و تشویش از آینده و راهی که پیش روی شیعیان خود را نشان می دهد این نگرانی را که در اندیشه آن مردان شکل گرفته است ابوالحسن سمری خوب می شناسد.
بر همین شناخت خویش است که نامه امام زمان (عج) را که خطاب به او نوشته شده است بر یاران می خواند.
"بسم الله الرحمن الرحیم" ای علی بن محمد سمری خداوند پاداش برادرت را در مرگ تو بزرگ گرداند. زیرا تا شش روز دیگر تو خواهی مرد پس به کارهای خویش رسیدگی نما و بر هیچ کس به عنوان جانشین خودت وصیت منما. که غیبت کامل واقع شده است. بدان که من آشکار نخواهم شد مگر بعد از اجازه پروردگار عالم و این امر بعد از گذشت زمان طولانی و قساوت دل ها و پرشدن زمین از ستم خواهد بود.
به زودی در میان شیعیان کسانی پیدا خواهند شد که ادعا می کنند مرا دیده اند آگاه باش که هر کس پیش از خروج سفیانی و صیحه آسمانی ادعا کند که مرا دیده است دروغ می گوید و افترا می بندد ولاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
وقتی بزرگان شیعه از متن نامه امام آگاه می شوند از روی آن نسخه هایی نوشته و به خانه های خویش می برند. شش روز می گذرد شیعیان می شنوند که حال ابوالحسن سمری به وخامت گراییده است. عده ای به ملاقات او رفته و به امید اینکه فرمان تازه ای از سوی امام زمان(عج) رسیده باشد می پرسند: جانشین شما کیست؟
ابوالحسن سمری با صدایی که ناله در خود دارد می گوید: ای یاران پروردگار را امری است که خودش رساننده آن است.
آخرین نایب امام زمان(عج) در نیمه شعبان سال 329 هجری قمری دار فانی را وداع می گوید...
بسیاری از شیعیان وارسته پس از این ماجرا امام زمان خویش را دیده یا خواهند دید و این دیدار با کلام امام زمان تناقض ندارد زیرا امام زمان(عج) در نامه خود به افرادی اشاره دارد که دروغگو هستند و ادعا می کنند امام زمان را دیده و از جانب او نیابت دارند و بدین ترتیب برای خویش بازارگرمی کرده و گمراهی مردم را سبب می شوند.
📚برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_بیست_و_اول سریع از مسجد اومدم بیرون ،چه خوب، چه بد اصلا دلم نمی خواست ح
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_بیست_و_دوم
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد، خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن، نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ،حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم.رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ،همه چیز رو خلاصه براش گفتم از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود بدجور چهره اش گرفته بود سکوت عمیقی بین ما حاکم شد اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت .سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه، سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم .خانواده انتخاب ما نیست، پدر و مادر انتخاب ما نیست ،خودتون کی هستید؟ الان کی هستید؟تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ،دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ،از خوشحالی گریه ام گرفته بود .قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم، البته این پیشنهاد حسنا بود ،چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود .پیداش کردم .۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد.کنار خیابون گدایی می کرد،با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود. یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم لباسم رو گرفت و گفت: پسر جوون، یه کمکی بهم بکن نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم. اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش،اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید، لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰ دلاری بهش دادم.از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد،گریه ام گرفته بود هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم و به پدر و مادر خود نیکی کنید همون جا نشستم کنار خیابون سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم .اومد طرفم روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …سرم رو آوردم بالا زل زدم توی چشم هاش چقدر گذشت؛ نمی دونم بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد .اینو پسر قشنگ بهم داده ،پسر قشنگ بهم داده …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم .زدم بیرون، سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد .تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی ،حالا که … بهم میگی پسر قشنگ ،نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد .خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد.حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم، و مونده بودم چی بهش بگم، چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟چاره ای نبود، توکل کردم و گفتم.
حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم .قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم دیگه ندارمش ،به زحمت آب دهنم رو قورت دادم .خنده اش گرفت شوخی می کنی؟یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد شوخی نمی کنی .چرا استنلی؟چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ،مکث عمیقی کرد شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ برای من گفتنش خیلی سخته
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】