eitaa logo
♡مهدیاران♡
1.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
5.1هزار ویدیو
18 فایل
دل💔پر زخم زمین🌍 گفته کسی می آید ... ⁦ -فعالیت تخصصی درزمینه #مهدویت درقالب ارائه متن،کلیپ،صوت،کتاب،عکس نوشته... 📞پاسخگویی : @Majnonehosain 🌐کانال مرجع: @emamzaman 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 همراه ما باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
♡مهدیاران♡
#او_می_آید #داستان_زندگی_امام_مهدی_عج📚 #پارت_هفتم «شب چهاردهم ۴» شب چهاردهم است امشب. این بار، مرد
📚 «من دختر قیصرم ۱» پیشوای دهم- امام هادی(علیه السلام)- «بشر انصاری» را به حضور می طلبد. سابقه دوستی و وفاداری بشر به فرزندان فاطمه(سلام الله علیها)، موروثی و مستحکم بوده و بر اساس همین سابقه درخشان است که بشر، مورد اعتماد و رازدار امام هادی (علیه السلام) می باشد. امام هادی(علیه السلام) وقتی بشر را به حضور می طلبد، به او می گوید: -کاری بر عهده ات خواهم گذاشت، که انجام آن فضیلتی برای تو خواهد بود. بشر که از شنیدن این خبر شادمان گشته است، وفاداری و اشتیاق خویش را برای خدمتگزاری به امام دهم، بار دیگر اظهار می دارد: -مولایم! هر چه فرمایی، بر انجامش شتاب خواهم داشت. امام هادی(علیه السلام)، نامه ای مهر و موم شده همراه با کیسه پول که دویست و بیست سکه طلا در آن است، به بشر داده و می گوید: -ای بشر! این کیسه پول زر و نامه را با خود بردار و به بغداد روانه شو. آنگاه که به این شهر رسیدی، بر ساحل فرات حاضر باش. فردا عصر، یک کشتی تجاری به بغداد خواهد آمد. در این کشتی، کنیزکانی هستند که برای فروش آورده شده اند. اکثر خریدارانی که آنجا هستند، از بنی عباس بوده و پول فراوانی را برای خرید با خود آورده اند. تو مراقبت کن که یکی از فروشندگان کنیز، «عمر و بن یزید» نام دارد و دختری همراه او می باشد، که هرگاه بخواهند چهره اش را بر خریداران عرضه نمایند، او امتناع کرده و نمی گذارد کسی نقاب از چهره اش کنار زند، یا حتی صدایش را بشنود. او دو جامه از حریر بر تن داشته و خزی به دوش دارد. یکی از خریداران که شیفته نجابت و پاکدامنی او می شود، می گوید: «من این کنیز را به سیصد دینار خریدارم.» کنیز با لحنی استوار و جدّی می گوید: «مرا به تو رغبت و اشتیاقی نیست. اگر دارای ثروت و شکوه سلیمان پیغمبر هم باشی، نزد تو نخواهم آمد.» امام دهم لحظه ای سکوت کرده و سپس ادامه می دهد: -رفتار این دختر به گونه ای است که «عمروبن یزید» نمی تواند در برابرش تندخویی کرده و برای وادار ساختن او به اطاعت، دست به تازیانه ببرد. بنابراین، با شگفتی آمیخته به نگرانی به دختر می گوید: «چاره ای جز فروش تو نیست. اندکی اندیشه کن که کیستی، کنیزکی برای فروش!» 📚برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی ... 【 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#فرار‌از‌جهنم🔥 #رمان📚 #پارت_هفتم اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی
🔥 📚 وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد … تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری … با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم … من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم … نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم …. دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم … این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم … از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم … . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم رفتار مسلمان ها برام جالب بود … داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند … رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند… البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند … . مراقب نگاهت باش استنلی … اینطوری نگاه نکن استنلی… . و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم … . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند … . هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم . تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی زود ماهر شدم … دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم … زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف … بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … . هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم … اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید … اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت … توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم … برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد … کم کم رمضان هم از راه رسید … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد . 📚رمان‌واقعی‌به‌نویسندگی‌ شهیدمدافع‌حرم‌‌سیدطاها‌ایمانی ... 【 @emamzaman_12