4_6050885673341160588.mp3
3.24M
#مداحےتایم
بگمهوامونداریکهدروغه..
ولیخباربعیناتوسرتشلوغه..
کاشبشهیادِمنمبیوفتی..
جابمونممیمیرمانگینگفتی..😔💔
#محرم 🥀
#امام_حسین
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_چهارم ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر ب
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_پنجم
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ،حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ،ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ … نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود، و این آغاز دوستی من و حنیف بود، اون هر شب برای من قرآن می خوند، از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد .وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم،حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه،توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: ۲۵ سالمه از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ،واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم...
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد …
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه،از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال،در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود .تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم .بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم .پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ،تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ،بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی،تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش...
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
3581288140.mp3
346.1K
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
ببخش مارا آنطور که باید
میهمان نواز نیستیم
ببخش مارا آنطور که باید
بلد کار نیستیم
ببخش درست منتظر نیستیم:)
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱باید آگاهی مردم رو بالا ببریم که با رسانه گول نخورند
این کم سعادتی نیست که امام زمانتو میشناسی...👌
#امام_زمان
#استاد_رائفی_پور 💥
【 @emamzaman_12 】
دوستان گلم رمان فرار از جهنم که هرشب پارت گذاری میشه بر اساس داستان واقعیه✔
داستان زندگی یِ پسر امریکایی که توی دل قاچاقچی ها و فروشنده های اعضای بدن و دزد ها و فواحش به دنیا میاد . . .
توی ۱۷ سالگی به زندان میره به علت دزدی مسلحانه ؛
دائم الخمر بوده و اعتیاد داشته.....
بعدش توی زندان ترک میکنه و یه هم سلولی داشته اسمش حنیف بوده عرب بوده و مسلمان و ادامه ماجرا ...👀👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/3672506455C74f639e534
#راز_تحول↻
لطفا ما رو همراهی کنین☺️😍
♡مهدیاران♡
📌کاشسربازباشیمنهسربار... صعصعه از یاران فوقالعاده امام علی بود. لحظات آخر عمر حضرت، اومد دم در
📌تویهیئت فقطبرای...
وقتی تو میای توی هیئت، اشک میریزی،
شک نکن گناهات بخشیده میشه، مثل روز تولد...!! وقتی که بخشیده شده، چون دلت آروم شد...🦋🥀
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۲۱»
#امام_زمان 🌱
#امام_حسین
【 @emamzaman_12 】
4_5848156125978953064.mp3
4.79M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_ششم
【 @emamzaman_12 】
✨سیدعبدالکریم کفاش، هر هفته
حداقل یک بار خدمت امام زمان (عج)
می رسید.
✨خودش می گفت:
آقا از من سؤال کردند، سید کریم!
اگر هفته ای یک بار ما را نبینی
چه خواهی شد؟
✨عرض کردم: آقا جان می میرم.
💚فرمود: همین است که ما را می بینی✋
📚ارتباط معنوی با حضرت مهدی (عج)، ص ١٢٩
#امام_زمان
#تلنگرمهدوی
【 @emamzaman_12 】
🔸مشروطه عبرت بود،نه عاقبت‼️
🔰آدم از یک سوراخ،دو بار گزیده نمیشود؛
#غرب_و_مهدویت ۲۸
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بالاترین ذکر، نیّت ترک گناه...
✍ حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
👈 بالاترین ذکر، همین ذکری است که عرض میکنم:
✔️نیّت بکند که اگر خدا به او صد سال عمر داد، یک دفعه عالماً، عامداً، مختاراً، معصیت خدا را نکند. این بالاترین ذکر است. ذکر عملی است! اگر همه ما این ذکر را داشته باشیم، همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم، اگر این ذکرمان دوام داشته باشد.🌺
📚 بیانات آیتالله بهجت قدسسره در درس خارج فقه، کتاب حج، ٢٧/٠۶/١٣٨۵
#خودسازی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
سامرا روضه گودال مگر خوانده کسی که؛
حرم از سرش عمامه ی گنبد برداشت🥀
◾️ ۲۳ محرم،سالروز تخریب حرم مطهّر امامین عسکریین علیهماالسلام در سامرا بدست پیروان سقیفه ملعونه ، بر ساحت قدسی حضرت بقیة الله الأعظم عجّل الله فرجه الشریف تسلیت و تعزیت باد🖤
#محرم
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_پنجم صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ،حنیف با خوشحالی گفت: دی
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_ششم
سبا مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات...
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم
کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس...
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …
یه خانم؟ کی هست؟ …
هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ … .
چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …
نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه …بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …
مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور #امام_زمان..🤲
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
چشمانم هر لحظه
قدمهای تو را میجويند
يابن الحسن :)💚
من به گوشه چشمی از جانب شما
اميد بستهام...
اميد، وقتي به خاندان شما باشد..."نااميدی"، كلمهای گنگ میشود.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مِيثاقَ اللّٰهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ✋🏻
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
44.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🌱زندگی ما بعد از ارتباط عمیق با امام زمان ارواحنا فداه شروع میشه...
#امام_زمان
#استاد_پناهیان 💥
【 @emamzaman_12 】
be-omide-neghahe-to-har-ghadamam.mp3
5.13M
به امید نگاه تو هر قدمم..
پر شورم و دل شدهی حرمم
میوزه تو مسیر حریم حسین
بوی عطر شما و نسیم حسین..
#محرم 🥀
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌تویهیئت فقطبرای... وقتی تو میای توی هیئت، اشک میریزی، شک نکن گناهات بخشیده میشه، مثل روز تولد.
📌زندگیِبیمهدی...
دست به قلم بردم تا برایتان حرف بزنم
اما نشد...🥀
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۲۲»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
4_5848156125978953065.mp3
5.28M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_هفتم
【 @emamzaman_12 】
🍂میگفت↓
میدونے ڪِے
ازچشمِ خدا میوفتے⁉️
زمانے ڪہ آقا امام زمان
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشہ
ولی تـوانگار نـہ انگار..❗️
رفیــق✋
نزارڪارت بـہ اونجاها برسـہ!!🍃
#امام_زمان
#تلنگرمهدوی
【 @emamzaman_12 】
🔸 موعودباوری، نیازی که بشر امروز شدیدا محتاج آن است...
🔰امروز موعود باوری یکی از بحث های اصلی دنیا محسوب می شود؛
#غرب_و_مهدویت ۲۹
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️گناهانی که آمرزیده نمیشوند❗
📚 ۲۰۶۰۳-مُحَمَّدُ بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ عَلِیِّ بْنِ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ وَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِیلَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شَاذَانَ جَمِیعاً عَنِ ابْنِ أَبِی عُمَیْرٍ عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ عَبْدِ الْحَمِیدِ عَنْ أَبِی أُسَامَةَ زَیْدٍ الشَّحَّامِ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اتَّقُوا الْمُحَقَّرَاتِ مِنَ الذُّنُوبِ فَإِنَّهَا لَا تُغْفَرُ قُلْتُ وَ مَا الْمُحَقَّرَاتُ قَالَ الرَّجُلُ یُذْنِبُ الذَّنْبَ فَیَقُولُ طُوبَی لِی إِنْ لَمْ یَکُنْ لِی غَیْرُ ذَلِکَ.(۱)
✍ ترجمه:
امام صادق علیه السلام فرمودند:
از گناهان کوچک بپرهیزید،
که همانا آمرزیده نمیشوند!
راوی گوید از امام پرسیدم:
گناهان کوچک چیست که آمرزیده نمیشوند؟
امام فرمود:
اینکه شخص، گناهی انجام دهد و بگوید: خوشا به حال من اگر به غیر از این گناه، گناه دیگری نداشته باشم!!!
👌نکته:
اینکه گناه آمرزیده نمیشود، با اینکه از مسلّمات دین ما، بخشیده شدنِ گناهان، در صورت توبه است،هر چقدر هم گناهان زیاد باشد و از هر شخصی که باشد.
علتش آن است که فرد، چون به گناهان کوچک، بی توجه است، در نتیجه تلاشی برای توبه و طلب آمرزش نمیکند و به همین علّت، گناهانش آمرزیده نمیشود.
📚 (۱) وسائل الشیعه جلد۱۱، حدیث۶۰۳۲۰
#خودسازی
#قسمت_بیست_و_نهم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
دَردیـستدَردِلَـمڪِہمَبـٰادادَواشَـود
ایندِل،اَسیرتُـوسـتمَبـٰادارَهَــٰاشَـوَد...!🌱
#محرم 🖤
#امام_حسین ✨
【 @emamzaman_12 】
id_@mola113 (1).mp3
4.32M
#مداحےتایم
امامیکهشدهبیݩآتیشگرفتارمنم😭
امامیکهشکستهغرورشهزاربارمنم🥀
#محرم
#امام_سجاد
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_ششم سبا مشت زدم توی صورتش … . آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_هفتم
اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … .
مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … .
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … .
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ …
گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … .
رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … .
دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم …
بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود … خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … . قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام … ان شاء الله خیر است این قرآن برسد به دست استنلی … یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم …
و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود … دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد … .
له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..
برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود …
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید … توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … .از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد …
– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور #امام_زمان..🤲
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»