♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_بیست_و_اول سریع از مسجد اومدم بیرون ،چه خوب، چه بد اصلا دلم نمی خواست ح
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_بیست_و_دوم
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد، خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن، نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ،حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم.رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ،همه چیز رو خلاصه براش گفتم از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود بدجور چهره اش گرفته بود سکوت عمیقی بین ما حاکم شد اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت .سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه، سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم .خانواده انتخاب ما نیست، پدر و مادر انتخاب ما نیست ،خودتون کی هستید؟ الان کی هستید؟تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ،دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ،از خوشحالی گریه ام گرفته بود .قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم، البته این پیشنهاد حسنا بود ،چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود .پیداش کردم .۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد.کنار خیابون گدایی می کرد،با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود. یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم لباسم رو گرفت و گفت: پسر جوون، یه کمکی بهم بکن نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم. اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش،اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید، لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰ دلاری بهش دادم.از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد،گریه ام گرفته بود هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم و به پدر و مادر خود نیکی کنید همون جا نشستم کنار خیابون سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم .اومد طرفم روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …سرم رو آوردم بالا زل زدم توی چشم هاش چقدر گذشت؛ نمی دونم بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد .اینو پسر قشنگ بهم داده ،پسر قشنگ بهم داده …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم .زدم بیرون، سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد .تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی ،حالا که … بهم میگی پسر قشنگ ،نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد .خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد.حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم، و مونده بودم چی بهش بگم، چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟چاره ای نبود، توکل کردم و گفتم.
حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم .قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم دیگه ندارمش ،به زحمت آب دهنم رو قورت دادم .خنده اش گرفت شوخی می کنی؟یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد شوخی نمی کنی .چرا استنلی؟چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ،مکث عمیقی کرد شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ برای من گفتنش خیلی سخته
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
میبینید روزگار پردرد و تلخمان را؟
میبینید دلهای داغدار و ِ
سینههای به خون نشستهمان را؟
میبینید اشکهای جاری و
بغضهای فرو خوردهی بیپایانمان را؟
میبینید هزار زخم بیمرهم بر
پیکر نحیف آرزوهایمان را؟
میبینید دردهای ناتمام و
اضطراب کشندهمان را؟
اینجا...
در انتهای کور و تاریک
و جهنمی آخرالزمان،
ما هر روز برزخ را مرور میکنیم
میترسیم بهشتندیده از دنیا برویم
بیایید و رهایمان کنید
از هجوم رنجها...
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خیلی گیجیم...😟
اوضاع از زمان امام حسن هیچ فرقی نکرده، هنوز هم مشکل ظهور ما هستیم...
#امام_زمان
#پیشنهادی 👌
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌مامصیبتزدهایم... از ایت الله بهجت پرسیدند: مقصود از مصیبت در دین ذکر شده در برخی ادعیه چیست؟..🥀
📌منگلیدارمکهدنیاراگلستانمیکند
به چیه این زندگی دلخوشیم؟ چیه این دنیا ما رو گرفته؟ کدوم صورت زیبا رو دیدیم که انقدر دل از ما برده که دلمون نمیاد صبح جمعه بگیم یابن الحسن؟..😞🥀
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۳۹»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️تعریف اخلاق ناپسند...
موضوع پست: #طمع۱:
طمع به چه معناست.⁉️🤔
طمع در برابر=ورع زهد، پارسایی و پرهیزکاری هست، به معنی؛ داشتن میل و کشش به چیزی به ناحق" که احتمال رسیدن و دست یافتن به اون رو بدهیم،
❇️طمع؛ اگه براساس امید به فضل خدا در امور معنوی" باشه امری پسندیده هست،
اما اگه در امور مادی باشه، باعث از دست رفتن؛ ورع و تقوا و رفتن به ورطه یاَس و نومیدی می شه و انسان رو به هلاکت میندازه
❎طمع اگه میل به امکانات ديگران باشه باعث سستی و فرسودگی مروت و انسانیت می شود.
✳️حضرت علی (ع) می فرمایند؛ آنجا که شخص طمع را شعار خود قرار دهد و با رنج آن را طلب کند خود را کنف کرده و حقیر شمرده چرا که میل به چیزی که ارزش آن از انسان کمتر است به این معناست؛ که قدر خویش رو نشناخته و خود را به کمتر فروخته ،وخود را در دست دیگران اسیر نموده است.
📚تحف العقول ، ص۳۹۹.
#خودسازی
#قسمت_چهل_و_ششم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
12.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥با تقویت اربعین به ظهور امام زمان کمک کن...
🔅امام حسینیها رو جمع میکنن یه عدهای از اینها امام زمانی میشن...
#اربعین / #امام_زمان
#استاد_رائفی_پور
#استاد_شجاعی
【 @emamzaman_12 】
4_5769405173302562628.mp3
3.18M
💔کل یوم عاشورا که میگویند؛
حقیقتی است تلخ!عاشورا درحال تکرار است؛وحسین زمان ما،تنهاي تنها!
درست مثل حسین😔
⛔️ماکجای لشکر اوایستاده ایم؟
#استاد_شجاعی🎙
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
قَسمبہعِصمتزهراکِہتازمـٰانظھور
عَزاۍغُربتِمَھـدۍکمازمُحرمنیست☝️🏻!'
#امام_زمان
#جمعه
【 @emamzaman_12 】
ashouBe in del.mp3
5.02M
بزن بارون بزن، دارم میمیرم
بزن بارون بزن، حاجت بگیرم ..😭😭
#اربعین
#جاماندهازحرم 😭💔
【 @emamzaman_12 】
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور #امام_زمان..🤲
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»