#داستانک
#گردو_فروش
♦️ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ..
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ ..
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ ..
ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ ..
ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ..
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ..
ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ ..
ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ.
ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ
ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،
ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...💠کانون #فرهنگی #مسجد قائمیه (مسجد آیت الله #املائی)💠
🆔join @emlaee
👇👇👇👇👇👇👇
🚦http://eitaa.com/joinchat/2961506311Ca11326549c
#داستانک
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد!
آهوان در دشت
خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن💦🌧
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!
خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده،
موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود،
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست🍃
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد!
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم🌸
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد💦
موسي معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!
هیچوقت نا امید نشو،
لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!
«توکلت به خدا»
#تلنگر
🆔👉 @emlaee
💢 رجبعلی خیاط گوید پسرم در پادگان سرباز بود از من خواست به پادگان بروم تا مشکلش را بگویم. از خانه تا خارج شدم زن و مردی برای رفع مشکل نزد من آمدند و نتوانستم به پادگان بروم.
💢 شب دیدم پسرم با شادی آمد. گفت: «عصر سردرد شدیدی گرفتم طوری که سرم تورم و باد کرد. دکتر چون حالت مرا دید معاف کرد و گفت از خدمت معاف هستی به خانهات برو دو روز بعد بیا کارت پایان خدمت خود بگیر. از پادگان که خارج شدم هم سر دردام هم تورم سرم کلا خوابید.»
✨💎✨شیخ گفت: «ما رفتیم کار مردم درست کنیم، خدا هم کار ما را درست کرد.»
#داستانک
#اخلاص
🆔👉 @emlaee
💎روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد…
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود…!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ ….
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم
داشتی نماز می خواندی…!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم
من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت…
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
من یاغی نیستم
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم…
نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!…
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم….
بنده ایم….
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده…..
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.
#تلنگر
#حکایت
#داستانک
🆔👉 @emlaee
👤 زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که:
🔹 شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.
🔹لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
🔹رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
🌼فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
🔹آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
#داستانک
#حکایت
🆔👉 @emlaee
.
💢 داستانک 💢
ای اهل برجام عبرت بگیرید!
🔻در کلیله و منه آمده است که شیری در بیشه بود که به سبب پیری او ، یارانش پراکنده شده بودند و فقط روباهی به رسم وفاداری نزد او مانده بود.
شیر که مریض شده بود نزد طبیب رفت و طبیب گفت :
دوای تو مغز و قلب الاغ است.
🔻روباه گفت : من الاغی در آسیاب روستا سراغ دارم می روم او را اینجا میآورم.
روباه نزد الاغ آمد و آنقدر از امتیازات و صفای بیشه گفت که الاغ شیفته بیشه و همراه او شد.
روباه در راه به الاغ گفت من که دارم تو را به شهر خوشبختی می برم حق ندارم سوارت شوم؟
و الاغ اجازه سواری به او داد.
🔻همین که به بیشه رسیدند شیر به الاغ حمله کرد تا او را شکار کند لکن الاغ رم کرده لگدی به شیر پیر زد و او را انداخت و فرار نمود روباه گفت :
قربان همین بود قدرت شما ؟!
شیر گفت : در کار بزرگان دخالت نکن تو او را یک بار دیگر اینجا بیاور تا قدرتم را به تو نشان دهم.
🔻روباه نزد خر آمد ، همین که خر خواست زبان به گلایه بگشاید روباه گفت ای الاغ !
تو چقدر با تمدن نا آشنایی این چه کاری بود که کردی؟
این برادرت الاغی دیگر بود که خواست تو را در آغوش گیرد و ببوسد تو او را لگد زدی تو رسم تعامل را نمیدانی.
اواز دیروز تا حالا دارد از فراق تو گریه میکند.
‼️روباه دوباره خر را راضی کرد و در آمدن به بیشه بخاطر راهنمایی او به طرف مدینه فاضله ! سوارش شد همین که رسیدند شیر تمام نیروی خود را جمع کرد و با حمله ای خر را از پا درآورد و به روباه گفت این خر اینجا باشد تا من در برکه مجاور استحمام کنم و برگردم مغز و قلب خر را بخورم.
🔻وقتی رفت روباه گفت من بودم که او را اینجا آوردم و مغز و قلب او حق خود من است و مغز و قلب خر را خورد.
شیر که آمد و خواست مغز و قلب خر را بخورد چیزی نیافت به روباه گفت پس مغز و قلبش کو؟!
روباه گفت : قربان مغز و قلب ندارد !
شیر گفت : این چگونه ممکن است ؟!
👌روباه گفت اگر مغز و قلب داشت یک بار که تجربه میکرد و دروغ و خیانت من و خطر شما را می دید دیگر به من اعتماد نمیکرد اما چون مغز و قلب نداشت از آن واقعه عبرت نگرفت و هلاک شد!..
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🍂آری آنان که علیرغم دیدن دهها بار عهد شکنی آمریکا و غرب و تحمیل آن همه خسارت بر ملت باز هم میخواهند همان تجربه احمقانه را تکرار کنند نه گوش دارند نه قلب.
🌟قرآن میفرماید : " ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع وهو شهید ".
همانا در این حوادث پندها (عبرتهایی) است برای کسیکه قلب دارد یا (به سخن حق) گوش میدهد.
فاعتبروایااولی الابصار🌹🌹🌹
#داستانک 🌿
#عبرت🍂
┈••✾•🍃⚫🌿•✾••┈┈
یک #داستانک
یک #تلنگر
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود.
ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
میگفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب میزده، برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته.
پیر که شده، دیگر نخود نریخته؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
مامان میگفت: "جگرش داغه!"
ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننهنخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "پسرم" میگفت.
سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم...
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم، ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت:
"ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت.
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان.
درِ خانهی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارت زدن بود برای ورود به شرکت خودش.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
برای اثبات مادرانگیاش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیهی مادرها مجاز به انجامش نبودند:
"بیدر زدن به خانهی پسرش رفتن"
یک در، یک درِ آهنی ناقابل؛ ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که: "پسرش" پسرش نبوده!
ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد.
توی تشییع جنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادر مرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد؛ جگرش داغ شده بود.
یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثار به همراه دارد.
کاسه یخ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود.
اتفاقا ننه نخودی هرگز دوست نداشت یخچالی داشته باشه؛ تا بی در زدن، بهانه هاش رو جواب بده...
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی؟ هزار بار برفک گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد !
حواسمون به هم باشه.
#درس_اخلاق
🆔 @emlaee
📌 معلم قرآن...
🔸 پیرزن قدی خمیده و چهرهای خندان و دوستداشتنی داشت.
تصویر درون قاب عکسی که در آغوش داشت را بوسید و قرآن را برداشت.
پرسیدم: «مادر این عکس پسرتونه؟»
چشمانش خیس شد و با صدایی لرزان گفت: «نه دخترم، عکس نوهمه.»
به عکس نگاه کردم؛ چشمان جوان میخندید، جوری که انگار همانجا حضور داشت.
پیرزن سفرهٔ دلش را گشود: «میخواست بره جبهه اما من اجازه نمیدادم. خیلی اصرار میکرد اما راضی نمیشدم. یک روز بهش گفتم: هر وقت بهم قرآن خوندن یاد دادی، میذارم بری. از همون روز شروع کرد و بهم سواد یاد داد. اونقدر قشنگ و باحوصله، که تو یک ماه، همه چی رو یاد گرفتم.»
🔹 آهی کشید و با گوشه روسری، اشک چشمانش را پاک کرد و ادامه داد: «روزی که میخواست بره جبهه، بهم گفت: یادت نره! قول دادی به همه این محله قرآن یاد بدی و بشی معلم قرآن و برای امام زمان سرباز تربیت کنی.»
پیرزن لبخندی زد و قرآن را گشود.
در جواب چشمان مهربانش، لبخند زدم و گفتم: «از اهل محل شنیدم که شما معلم قرآن بینظیری هستید.»
📖 #داستانک
#امام_زمان
#جمعه
🆔 @emlaee
🌺مراقب چشم های خود باشید🌺
جوانی به حکیمی گفت: وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند
. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟
جوان گفت: آری.
حکیم گفت: اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.
جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی میگویی؟
حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست.
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟
جوان گفت: آری.
👈حکیم گفت: مراقب چشمانت باش.
#داستانک
🆔 @emlaee