eitaa logo
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
623 دنبال‌کننده
69 عکس
1 ویدیو
0 فایل
خادم‌الشهــدا👈 @shahidhematt کانال نحوه آشنایے و عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat کانال اولمون👇 از ابراهیم‌همت تاخدا😍✌ @kheiybar
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دیروزخواب دیدم رفتم حزیره مجنون حاجی اونجابودولی بنظرخسته وخاکی بودوسه تاماشین تصادف کرده بودن دومی سوخته بود یه بارم باحاج احمدمتوسلیان خواب دیدم یه بارم خواب دیدم از جایی میومدجاده بودباهمین عکس معروفش. باچفیه سفید ددر کردنش وپوتین پاش اومدطرفم وچیزی بهم گفت اولین بارهم شب8فروردین 89بودخواب دیدم رفتم دهلاویه حاجی اونجابودباهمرزمانش ارسالی اعضا👆
ارادت ویژه یکی از اعضای بزرگوارمون به شهیدهمت🌸 ان‌شاءالله که عاقبت بخیر و در اخر شهید بشید🌹
سلام علیکم یه خواب دیدم در مورد شهید همت خواب دیدم با بیسیم یک نفر با شهید همت حرف میزنم البته من شنونده بودم و ایشون پشت بیسیم بهم گفتن پشت ولی فقیه باشید،ولی فقیه رو تنها نگذارید،چشم ما به شماست دقیقا عین همین جمله ها رو بهم گفت صداش مثل اکو پیچیده بود تو گوشم من در جواب فقط میگفتم چشم ارسالی اعضا👆👆 @enayate_shahidhemat
عرض سلام و احترام بنده ساکن تهران هستم بیست سال یا بیشتر افتخار زیارت مزار حاج همت ( یادبود) ایشان را دارم ولی هنوز توفیق نداشتم در شهرضا مزار ایشان را زیارت کنم اگر دسترسی به مزار ایشان دارید سلامم رو خدمتشون برسانید❤️ یک بار سفره ای نذری به نیت شهدا پهن کردم خطاب به شهدا گفتم من که سالها خواهری شما را کردم شما هم حق برادری خود را برجا بیارید☺️ همان شب سردار شهید مان حاج محمد ابراهیم همت به خوابم آمدند و گفتند ما همیشه به یاد شما هستیم برایم این بهترین هدیه و توفیق بود☘☘☘☘ 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام من به این شهید بزرگوار ارادت دارم چن شب پیش خاب ایشون رو دیدم خیلی خیلی به شدت دلتنگ این شهید هستم ان شاءالله دعاگوی ما باشن برای همین این کلیپ رو درست کردم که شما محبت کنید تو کانال بذارید. ارسالی اعضا
.: سلام وقتتون بخیر نمیدونم شما آقا هستین یا خانم امروز اتفاقی اومدم تو کانال شما من خودم شهید همت رو خیلی دوست دارم اولین شهیدی که باهاش آشنا شدم تو دوران مجردی شهید همت بود من الان با سردار سلیمانی وشهید ارتباط دارم من تنها فرزندم رو ازدست دادم زندگی متاهلیم هم به طلاق کشیده شده خودمم قصد دارم خودکشی کنم با اینکه به ظاهر مذهبی هستم من زندگیم رو دوست دارم ونمیخوام جدا بشم هیچ انگیزه ای برا زندگی ندارم هر روز دارم میرم مزار شهدای گمنام که زندگیم رو حفظ کنن انگار فراموشم کردن برام دعا کن خیلی خسته ام روحی وجسمی کم آوردم دلم زندگی میخواد من تازه هشت ماه هستش بچه ام رو ازدست دادم دقیقا روز مادر تولد حضرت زهرا من دخترم رو تشییع کردم نمیدونم چه نسبتی با شهید همت داری اگه شهید همت، روی شما رو زمین نمیندازه وپیشش حرمت دارید قسمش بدین به حضرت زهرا مشکلم رو حل کنه 👆 دعاشون کنیم💔
سلام من زیاد به مقام شهدا توجه نداشتم وتوی این وادی نبودم یک نفررامیشناسم واعتماد بهش دارم اوهم اهل این مطلب نبود اما چیزی برایم تعریف کرد ، به شهید همت ایمان اوردم اوگفت مدتی درگیری خانوادگی ،دعوا وبداخلاقی داشتیم گاهی میگفتم خودکشی کنم،اما فکر میکردم جواب خدارانمی تونم بدم یک روز حالم بدوعصبی بود ، گریه می کردم ،درمانده بودم چکار کنم با این زندگی؟ توبن بست سختی بودم کامپیوترم را روشن کردم ،برخی سایت هارا نگاه کردم دریک سایتی عکس شهید همت رادیدم .روش زوم کردم ومطالبی راکه درموردش بود خوندم..کلی به عکس نگاه کردم ،گریه می کردم.انگار زنده بود....به چشم هایش نگاه کردم وگفتم ،توشهیدی وبه زیارت خدارفتی ،این چشم ها خدارادیده، تونمی میری ،چون در راه خدارفتی..وزنده ی زنده ای....من راهم میبینی که چقدر گرفتم ،ترابه خدایی که برایش شهید شدی، مرااز گرفتاری نجات بده شب درعالم خواب شهید همت رادیدم ، دریک بین جمعیتی زیاد رو کرد به من وگفت ذکر یا معین راتکرار کن از ان روز این ذکر مقدس را تکرار می کنم، غم وگرفتاری را میتونم تحمل کنم ....دیگه مثل قبل نیستم من با شنیدن این سخن دوستم ،متوجه شدم راست میگه باقبلش فرق کرده این یک کرامت این شهید عزیزاست من هم بعداز ان شهید همت راخیلی زنده حس می کنم وبقیه شهداءرا خداهمشون را با امام حسین محشورکنه ارسالی اعضا👆 💔
ارسالی 👇👇 دلم مثل این انار ها از ازدحام تنهای ترک خورده ، دلتنگی مرا بچین ....... یلدا مبارک‌❤️ سلام روزتون بخیر ببخشید ادمین کانال آشنایی با حاج همت انلاین نیستن من می خواستم داستان زندکیم بدم بذارن داخل کانال یا حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💚: سلام تشکر خودم هستم بفرمایید در خدمتم خادم الشهدا: عه باشه براتون می فرستم راستش قصد همچین کاری نداشتم ایدی کانال شما یکی از دوستانم ک تو اینستا داستان من خونده بود داد فکر کنم پارسال منم نمی خواستم دیگه داستانم بفرستم بر ای جایی ولی دوشب پیش خواب حاجی دیدم تو حرفایی که داشتیم باهم می زدیم گفت راستی چرا داستانت ندادی کانالی که سمانه داده بود💔 منم دیگه سرم شلوغ بود این چند روز امروز فرصت شد پیام بدم یا حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💚: جااان من ??? حاجی اینجوری گفت خادم الشهدا: بله خواب دیدم تو یه مسجد هستم ک خادم اونجام جشن برای امام زمان گرفته بودن داخل مسجد منم داشتم پذیرایی می کردم کارها انجام میدادم که دیدم حاجی امد داخل مسجد بعد از این که جشن تمام شد بهم کمک‌کرد کارهام انجام دادم بعد نشستیم باهم کلی حرف زدیم یادم تو حرفایی که باهم داشتیم می زدیم این بهم گفت که چرا کانالی که سمانه داده داستانت نفرستادی💔 دوستان این همون خواهر عزیزی هستن که شهیدهمت بهشون خیلی عنایت داشته😔 قبلا هم رمانش رو گذاشتم تو کانال و الان به درخواست شهیدهمت،خودشون داستان زندگیشون رو برامون فرستان😭 کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
ارسالی 👇👇 دلم مثل این انار ها از ازدحام تنهای ترک خورده ، دلتنگی مرا بچین ....... یلدا مبارک‌❤️
پلان اول کودکی و نوجوانی پدرم تاجر فرش بود. خونمون بهترین جای شهر بود. یه خونه ویلایی و بایه حوض خوشگل تو حیاطش😊 خانوادگی هیچ کدام نه به خدا نه به چیزدیگه اعتقادی نداشتیم. فقط خدمتکارمون نماز می خوند که اونم زیاد اهمیتی نداشت. همیشه یا ما پارتی مهمونی بودیم یا خونه ما مهمونی پارتی بود. شاید بهتره بگم بی بند بار و پولدار بی عار درد بودیم ! پدرم یه دوست داشت که ما بهش میگفتیم عمو مهدی خیلی بهش اعتماد داشت بابا. رفت امد خانوادگی باهم داشتیم. من ده سالم بود. خدمتکارمون رفته بود عروسی خواهرزادش. من خونه تنها بودم. بابا زنگ زد که عمو مهدی میاد یه سری مدارک ببره. عمو امد در باز کردم فهمید تنهام امد داخل نشست براش شربت بردم کنارش نشستم. عمو بوسیدم برای اولین بار و من فکر میکردم چیز بدی نیست اما اون ازم خواست لباسام دربیارم قبول نکردم.کتکم زد ب زور لباسام دراورد ترسیده بودم به خودم که امدم دیدم لخت زیر دست پاشم. دستش گذاشته بود جلوی دهنم تا جیغ نزنم. کارش شروع کرده بود و من نمی تونستم کاری کنم. خیلی وحشتناک بود داداشم رسیدو کتکش زد من یه گوشه تو خودم جمع شده بودم گریه میکردم عمو مهدی فرار کرد. بابا که ماجرا رو فهمید ازش شکایت کرد و افتاد زندان و ماهم دیگه باهم درارتباط نبودیم. هنوزم بعضی وقتا کابوسش می بینم😖 بابا مجبورم کرد برم باشگاه رشته کاراته تا بتونم ازخودم دفاع کنم. از وقتی خودمو شناختم همش پارتی مسافرت بودم با دوستام. یه جین دوست پسر داشتم. سیگارمشروب مصرف میکردم. خانوادم کاری نداشتن باهام چون خودشونم این مدلی بودن بابا برای هر کدام از ما بچه ها یه اپارتمان خریده بود تا هر وقت می خوایم مهمونی بگیریم یا با دوستامون باشیم بریم اونجا. دبیرستان بودم مدرسه به علت بدحجابی و غیبت های طولانی سه روز اخراجم کردن. منم لج کردم دیگه نرفتم مدرسه هر چی باهام صحبت کردن قبول نکردم دیگه هر روز اینور اونور بودم همش دنبال پسر بازی بودم مسافرت میرفتم مصرف سیگار مشروبم بالا رفته بود. یه وقتا هم تفریحی مواد میکشیدم با بچه ها. وقتی دیدم دوستام دپیلم گرفتن و می خوان برن دانشگاه خجالت کشیدم که درس نخوندم و رفتم اسمم نوشتم یه مدرسه غیر انتفاعی . خانوادم خوشحال بودن که سر عقل امدم و می خوام درس بخونم ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان اول کودکی و نوجوانی پدرم تاجر فرش بود. خونمون بهترین جای شهر بود. یه خونه ویلایی و بایه حوض
تو کلاسم یه دختر چادری بود که همیشه کنار من بود و سعی میکرد باهم دوست بشیم. چند بار دعواش کردم که نزدیک من نشه. از چادریا و اخوندهابدم میامد. اما اون بی خیال نمیشد. اسمش مائده بود. یه روز بهم گفت جنوب میای؟ گفتم اره ، پیش خودم گفتم با بچه ها میریم خوشگذرانی. تا حالا جنوب نرفته بودم. زنگ زدم به دوستام رفتیم ثبت نام اسممون نمی نوشتن، خلاصه بعد از یه دعوای درست و حسابی و دوبرابر پول دادن مجبور شدن اسممون رو بنویسن. راستش می خواستیم فقط رو کم کنیم .وگرنه جا زیادبود برای تفریح روز حرکت دیدیم همه اخوند چادری مذهبین بچه ها گفتن ما نمیایم اما من گفتم بیاین بریم هم فال هم تماشا یکمم این بچه بسیجی ها رو مسخره میکنیم با اون تیپ های فضاییمون تو اون جمع تابلو بودیم . تمام بچه های ماشین به ما یه چیزی گفتن ماهم گفتیم حالتون میگیریم، از ریختن نمک تو غذاشون گرفته تا پس گردنی زدن به یکی از بچه ها و البته شکستن دست یکی از دخترها.... شب که رسیدیم اهواز دیدم امدیم پادگان من کلی دعوا کردم که این همه پول دادیم چرا ما رو نبردین هتل می خواستم برگردم، اخه ما فکر می کردیم یه سفر تفریحی ومیایم هتل! اصلا نمی دونستیم یه سفر زیارتی هست.... اخرش کوتاه امدیم از اونجایی که اونا دیدن ما کلا تعطیلیم ما 12 تا رو انداختن تو یه اتاق تا به حال خودمون باشیم. اولین جایی که رفتن اروند بود. توی اروند دوستام گم کردم یه کم ترسیدم داشتم دنبالشون میگشتم که یه دفعه دیدم وسط یه نخلستانم احساس می کردم که یه عالم چشم هستن که دارن منو نگاه می کنن سعی کردم روسریم بیارم جلو یه دفعه که به خودم امدم دیدم از اونجا امدم بیرون و صورتم خیسه من کی گریه کردم؟ بی خیالش شدم داشتم میگشتم که یکی از دوستام دیدم رفتیم کلی خرید کردیم از بس ما شلوغ میکردیم هیچ راوی تو ماشینمون نمی موند. اخرش یه اخوندی امد تو ماشین کلی ما اذیتش کردیم اما اونم کم نمی اورد. ما فقط اینا مسخره میکردیم که مگه خاک هم گریه داره و بعضی وقتا هم واقعا از رفتاراشون تعجب میکردیم. شب اخربود. خواب دیدم تو شلمچم همه جا تاریک بود اما اطراف حسینیه روشن بود چند نفر با لباس های خاکی اونجا بودن منو که دیدن گفتن تو میدونی کجا آمدی؟ اصلا کی تو رو آورده ؟ دونفر که من نمی تونستم ببینمشون دوطرفم رو گرفته بودن و داشتن منو می بردن خیلی ترسیده بودم همه جا تاریک بود تا این که رسیدیم بالای یه قبر خالی انداختنم تو قبرجیغ زدم که ولم کنین اما اونا داشتن سنگ های لحد رو میذاشتن داشتم گریه میکردم و داد می زدم سنگ اخر می خواستن بذارن یه اقایی دیدم امد گفت ولش کنین نمی تونستم صورتش ببینم فقط یادمه یه شال سبز داشت از خواب پریدم زدم زیر گریه همه دورم جمع شده بودن به حدی ترسیده بودم که حرف نمی تونستم بزنم . بچه ها هم از خواب پریده بودن . باهمون حالم رفتم در اتاق مسئول کاروانمون گفتم منو ببرین شلمچه وگرنه همدان نمیام قبول نمیکردن اما اخرش کوتاه امدن با همون روحانی که راویمون بود با دوستام رفتیم شلمچه منی که اونا رو مسخره میکردم و چندشم میشد رو اون خاک بشینم خودم انداختم رو اون خاک ها گریه کردم تا اذان صبح شلمچه بودیم تو راه برگشت از بروجرد یه قواره چادر مشکی خریدم! خودمم نمی دونم چرا! از وقتی که برگشته بودیم فکرم همش مشغول این سفر و اتفاقاتش بود خودم دوست نداشتم بهش فکر کنم اما دست خودم نبود ، سعی کردم دوست پسرامو عوض کنم بیشتر برم پارتی و مسافرت بلکه کمتر فکر کنم اما نمیشد تصمیم گرفتم چند روزی برم ترکیه تا حال و هوام عوض بشه اونجاهم همش تو فکر بودم رفتم خونه مجردیم نزدیک یه ماه اونجا بودم و ارتباطم باهمه قطع کرده بودم همش شراب می خوردم و سیگار مواد میکشیدم که مست بشم و فکر نکنم اما نمیشد. یه روز همون دوستام که باهام جنوب بودن آمدن خونم دعوام کردن که اخرش سنگ کوپ می کنی، فکر کردی با این کارا می تونی جلوی خودت بگیری که تغییر نکنی؟!! تغییر نکنی؟!؟ برگشتم خونه و سه روزخودمو تو اتاقم زندانی کردم نه غذا می خوردم نه چیزی چادری که خریده بودم گذاشته بودم جلوم و فقط بهش نگاه می کردم و اشک میریختم. به این فکر می کردم که چه طوری بپوشمش؟! به کی بگم کمکم کنه؟! خلاصه بعد ازسه روز زنگ زدم به همون راوی ماشینمون رفتم دیدنش بهم گفت زودتر منتظرت بودم دوستات زودتر امدن، فهمیدم دوستامم تغییر کردن حاج اقا کمک کرد تا با خودم کناربیام چادر بپوشم، پدرم وقتی فهمید چادری شدم گفت تو می خوای ابروی منو ببری؟! هر چی کردم قانع نشد اخرش بهم گفت یا خانوادت یا چادر گفتم حجابم و رفتم خونه مجردیم حالا دیگه تتها شده بودم و کسی نداشتم نه دوستی نه خانواده ای همه تا فهمیده بودن چادری شدم ترکم کردن .... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
تو کلاسم یه دختر چادری بود که همیشه کنار من بود و سعی میکرد باهم دوست بشیم. چند بار دعواش کردم که ن
😊💔 پلان دوم شهید دیگه با زندگی جدیدم کنار امده بودم اما برام سخت بود اشپزی و خونه داری چون همیشه خدمتکار داشتم و تقریبا هیچی بلد نبودم از همه بدتر این تنهایی بود همه تا فهمیده بودن چادری شدم ترکم کرده بودن تنها دوستام همونایی بودن ک باهم جنوب بودیم رفتم پایگاه بسیج اسم نوشتم و چندتا اونجا دوست پیداکردم چیزی که این وسط داشت اذیتم می کردم نمازم بود دوست داشتم نماز بخوانم اما بلد نبودم به کسی هم روم نمیشد بگم از روی رساله هم هر چی می خوندم متوجه نمیشدم یه شب خیلی گریه کردم با گریه خوابم برد تو خواب دیدم شلمچم اذان دارن میگن یه اقایی با لباس خاکی بود امد نزدیکم گفت بیا دنبالم بهم وضو یاد داد رفتیم تو حسینیه نماز خوندیم از خواب پریدم گفتم حتما خوابه توهم بوده. دیدم اذان صبحه رفتم وضو گرفتم و وایسادم نماز تمام چیزایی که تو خواب یاد گرفته بودم یادم بود و اولین نمازم خوندم ارامشم بیشتر شده بود دیگه سعی میکردم نماز غذاهام بخونم و بیشتر احکام یاد بگیرم یه روز پدرم زنگ زد گفت برگرد خونه این یعنی اشتی کردن برگشتم خونمون، اما هیچ کس باهام حرف نمی زد فقط جواب سلامم می دادن و اصلا همدیگه رو نمی دیدیم مگه سر میز غذا، سختی از اونجایی شروع شد که فامیلامون هم فهمیدند چادری شدم و مسخرم می کردند. دوباره عید شد ودل من هوای جنوب کرد ساکم جمع کردم با یه کاروان راهی شدم. دفعه قبل به خاطر بدحجابیم سوژه بودم و این دفعه به خاطرحجابم، همه به هم نشونم می دادن و می گفتن این همون دختر پارسالیس، سعی کردم این دفعه از صحبت های راوی بیشتر استفاده کنم. تو طلائیه کیک خریدم و جشن تولد یک سالگیم گرفتم، اخه یه عمر بود که مرده بودم و توی شلمچه دوباره متولد شده بودم!!! تو طلائیه داشتم دنبال ماشینمون میگشتم که یه عکس روی شیشه یک اتوبوس دیدم دقت کردم دیدم این همون اقایی که تو خواب بهم نماز یاد داده بود رفتم تو اتوبوس با مسئولشون صحبت کردم گفتم این عکس کیه گفت شهید همت داستان براش تعریف کردم اون آقا از دوستان صمیمی حاج همت بودن و شمارش رو بهم داد تا بیشتر باهم صحبت کنیم. دیگه عاشق حاج همت شده بودم. سعی کردم بیشتر دربارش بدونم و اون شد داداشم. حالا دیگه هر وقت که دلم میگرفت باهاش صحبت میکردم، کاملا حس میکردم کنارمه، شاید باورتون نشه اما من حتی صدای نفسشم می شنیدم! سعی کردم درباره شهدا بیشتر بدونم یه شب تو خواب حاج همت بهم گفت درسته که داداشتم امانامحرمم وقتی باهام حرف میزنی حجاب کن از اون موقع تا الان هر وقت خواستم باهاش صحبت کنم چادر پوشیدم. حالا دیگه گلزار شهدای شهرم شده بود پاتوق من و دوستام هروقت دلمون می گرفت می رفتیم اونجا.... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان دوم شهید #محمدابراهیم_همت دیگه با زندگی جدیدم کنار امده بودم اما برام سخت بود اشپزی و خونه
بچه ها گفتن ما می خوایم بریم حوزه ثبت نام کنیم منم باهاشون رفتم و اسم نوشتم وقتی بابامامان فهمیدن حسابی عصبانی شدن گفتن تو فکر ابروی ما نکردی؟ چی پیش خودت فکرکردی که بری اخوند بشی؟ امامن تصمیمم گرفته بودم بابا بهم گفت پس از خونه من برو منم امدم خونه خودم . بابا حمایت مالیش قطع کرد. دنبال کار رفتم برام سخت بود خیلی اما اخرش تو یه تولیدی کار پیدا کردم یه تیکه از طلاهام فروختم وسایل و کتاب هام خریدم . هم سر کار می رفتم هم میرفتم حوزه. دورادور از خانوادم خبر داشتم راستش غرورم قبول نمیکرد باهاشون بحرفم بهم بر خورده بود اماحاج اقا راضیم کرد که بهشون سر بزنم. یه روز رفتم در خونمون خوشحال شدن دیدنم بابا ازم خواست برگردم اما من نمی خواستم دیگه برگردم . برای خودم داشتم زندگی می کردم . تا این ک... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat