eitaa logo
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
623 دنبال‌کننده
69 عکس
1 ویدیو
0 فایل
خادم‌الشهــدا👈 @shahidhematt کانال نحوه آشنایے و عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat کانال اولمون👇 از ابراهیم‌همت تاخدا😍✌ @kheiybar
مشاهده در ایتا
دانلود
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
ارسالی 👇👇 دلم مثل این انار ها از ازدحام تنهای ترک خورده ، دلتنگی مرا بچین ....... یلدا مبارک‌❤️
پلان اول کودکی و نوجوانی پدرم تاجر فرش بود. خونمون بهترین جای شهر بود. یه خونه ویلایی و بایه حوض خوشگل تو حیاطش😊 خانوادگی هیچ کدام نه به خدا نه به چیزدیگه اعتقادی نداشتیم. فقط خدمتکارمون نماز می خوند که اونم زیاد اهمیتی نداشت. همیشه یا ما پارتی مهمونی بودیم یا خونه ما مهمونی پارتی بود. شاید بهتره بگم بی بند بار و پولدار بی عار درد بودیم ! پدرم یه دوست داشت که ما بهش میگفتیم عمو مهدی خیلی بهش اعتماد داشت بابا. رفت امد خانوادگی باهم داشتیم. من ده سالم بود. خدمتکارمون رفته بود عروسی خواهرزادش. من خونه تنها بودم. بابا زنگ زد که عمو مهدی میاد یه سری مدارک ببره. عمو امد در باز کردم فهمید تنهام امد داخل نشست براش شربت بردم کنارش نشستم. عمو بوسیدم برای اولین بار و من فکر میکردم چیز بدی نیست اما اون ازم خواست لباسام دربیارم قبول نکردم.کتکم زد ب زور لباسام دراورد ترسیده بودم به خودم که امدم دیدم لخت زیر دست پاشم. دستش گذاشته بود جلوی دهنم تا جیغ نزنم. کارش شروع کرده بود و من نمی تونستم کاری کنم. خیلی وحشتناک بود داداشم رسیدو کتکش زد من یه گوشه تو خودم جمع شده بودم گریه میکردم عمو مهدی فرار کرد. بابا که ماجرا رو فهمید ازش شکایت کرد و افتاد زندان و ماهم دیگه باهم درارتباط نبودیم. هنوزم بعضی وقتا کابوسش می بینم😖 بابا مجبورم کرد برم باشگاه رشته کاراته تا بتونم ازخودم دفاع کنم. از وقتی خودمو شناختم همش پارتی مسافرت بودم با دوستام. یه جین دوست پسر داشتم. سیگارمشروب مصرف میکردم. خانوادم کاری نداشتن باهام چون خودشونم این مدلی بودن بابا برای هر کدام از ما بچه ها یه اپارتمان خریده بود تا هر وقت می خوایم مهمونی بگیریم یا با دوستامون باشیم بریم اونجا. دبیرستان بودم مدرسه به علت بدحجابی و غیبت های طولانی سه روز اخراجم کردن. منم لج کردم دیگه نرفتم مدرسه هر چی باهام صحبت کردن قبول نکردم دیگه هر روز اینور اونور بودم همش دنبال پسر بازی بودم مسافرت میرفتم مصرف سیگار مشروبم بالا رفته بود. یه وقتا هم تفریحی مواد میکشیدم با بچه ها. وقتی دیدم دوستام دپیلم گرفتن و می خوان برن دانشگاه خجالت کشیدم که درس نخوندم و رفتم اسمم نوشتم یه مدرسه غیر انتفاعی . خانوادم خوشحال بودن که سر عقل امدم و می خوام درس بخونم ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان دوم شهید #محمدابراهیم_همت دیگه با زندگی جدیدم کنار امده بودم اما برام سخت بود اشپزی و خونه
بچه ها گفتن ما می خوایم بریم حوزه ثبت نام کنیم منم باهاشون رفتم و اسم نوشتم وقتی بابامامان فهمیدن حسابی عصبانی شدن گفتن تو فکر ابروی ما نکردی؟ چی پیش خودت فکرکردی که بری اخوند بشی؟ امامن تصمیمم گرفته بودم بابا بهم گفت پس از خونه من برو منم امدم خونه خودم . بابا حمایت مالیش قطع کرد. دنبال کار رفتم برام سخت بود خیلی اما اخرش تو یه تولیدی کار پیدا کردم یه تیکه از طلاهام فروختم وسایل و کتاب هام خریدم . هم سر کار می رفتم هم میرفتم حوزه. دورادور از خانوادم خبر داشتم راستش غرورم قبول نمیکرد باهاشون بحرفم بهم بر خورده بود اماحاج اقا راضیم کرد که بهشون سر بزنم. یه روز رفتم در خونمون خوشحال شدن دیدنم بابا ازم خواست برگردم اما من نمی خواستم دیگه برگردم . برای خودم داشتم زندگی می کردم . تا این ک... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
بچه ها گفتن ما می خوایم بریم حوزه ثبت نام کنیم منم باهاشون رفتم و اسم نوشتم وقتی بابامامان فهمیدن
😊💔 پلان سوم ازدواج با رضا یه روز حاج اقا خبر داد می خوان برن دیدار جانبازان اسایشگاه منم رفتم توی اسایشگاه یه جانباز بود که خیلی چهرش برام آشنابود اما هر چی فکر می کردم یادم نمیامد کیه تو راه برگشت یادم افتاد شب قبل خواب دیده بودم تو یه بیابان یه نفر روی ویلچره و حاج همت کنارش اونی ک روی ویلچر بود همون جانباز بود!!!! سریع یه نامه نوشتم خوابم گفتم و ادرس و شماره دادم دادمش ب حاجی گفتم برسونش به اون جانباز چند ماهی بود که خبری نشد منم بی خیال شدم تا این که همون جانباز زنگ زد باهم صحبت کردیم نامم دیر رسیده بود ب دستش زندگیم براش گفتم باهم دوست شدیم ارتباطمون بیشتر تلفنی بود راهنماییم میکرد تا این که یه روز دعوتم کرد خونشون ناهار منم رفتم باهم ک تنها شدیم بهش گفتم همسر من میشین؟؟!!!! طفلک خیلی تعجب کرد شوکه شد گفت نه تو بچه ای نمی فهمی زندگی با جانباز چه طوریه چه قدر سخته اما من اصرار کردم بلاخره قبول کرد قرار شد بیان خواستگاری اما خانوادم قبول نکردن از خونه بیرونشون کردن منم چند تا واسطه فرستادم خلاصه بعد از دوماه رفت و امد و اصرار اخرش پدرم گفت باشه اجازه میدم اما بعد از ازدواج دیگه دختر من نیستی منم قبول کردم بابا یه وکالت نامه داد به وکیلمون برای عقد خونه مجردیم فروختم دادم جهیزیه یه ترم هم از حوزه مرخصی گرفتم شب قبل از عقدمون خواب دیدم توی معراج شهدا یه تابوت هست و حاج همت بالای سرش نزدیک تابوت شدم پرچم دادم کنار دیدم جنازه رضا از خواب پریدم توی شلمچه عقد کردیم و زندگیمون شروع کردیم. اونقدر زندگیم عاشقونه بود که میگفتم کاش زودتر ازدواج میکردم. تقریبا سه هفته ای از زندگیمون میگذشت تصمیم گرفتیم باهم بریم جنوب با مامان و باباش تقریبا همه مناطق رفته بودیم تو شلمچه کنار هم بودیم من نماز می خوندم بعد از نماز رفتم کنار رضا دیدم بیهوش دستاش سرد بود خیلی ترسیدم اصلا نمی دونم چه طوری رسوندیمش بیمارستان بردنش اورژانس و بعد از نیم ساعت دکتر گفت متاسفم دیر رسوندین سکته قلبی کرده قلبم وایستاد دیگه نمی دونم چی شد چه طوری مراسم گرفتن کی امد کی رفت از لجم تمام عکسامون پاک کردم هر چی ک بود از بین بردم داشتم دیوونه میشدم من عاشق رضا بودم فقط ارامبخش برام می زدن ک بخوابم بیدار نباشم وسایلم خورد کنم چهلم رضا ک شد مامان بابام امدن دیدنم می خواستن ببرنم خونشون اما من قبول نکردم می خواستم بمونم تهران دیگه بی خیال درسمم شده بودم. تصمیم گرفتم زندگیم از اول بسازم افتادم دنبال کار .وقتی خانواده رضا فهمیدن ناراحت شدن اما بهشون فهموندم که باید مستقل بشم و حقوق رضا رو هم برگردوندم ب خودشون گفتم برام خودش مهم بود ک نیست . کم کم اونجا دوست پیدا کردم و کار فرهنگی میکردم. ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان سوم ازدواج با رضا یه روز حاج اقا خبر داد می خوان برن دیدار جانبازان اسایشگاه منم رفتم
پلان چهارم کربلا 💔 قرار بود با رضا بعد از این که از جنوب برگشتیم باهم ماه عسل بریم کربلا اسممون رو هم نوشته بودیم ..... نزدیک سالگرد ازدواجمون بود خانوادش اسمم نوشته بودن برای کربلا پام کردم تو یه کفش که من نمیرم اونا هم پاشون کردن تو یه کفش که باید بری فکر می کردم کربلا برام فضاش خیلی سنگینه. من امادگی این سفر نداشتم اصلا نمی خواستم برم خلاصه چند نفر واسطه شدن و راضیم کردن برم استادم بهم گفت تنها برو گوشی نبر نمازم نخون جایی هم نرو جز حرم فقط برو یه گوشه بشین و تو حال خودت باش و نگاه کن به زائرا و من همین کار کردم تنها رفتم تو نجف هیچ جا نرفتم همش تو هتل بودم تا این که شب اخر تصمیمم . گرفتم برم حرم زیارت با کلی سختی زیارتم کردم و برگشتم هتل تو کربلا اوضاع سختر شده بود دوروز تمام پام از اتاقم بیرون نذاشتم انگار با خودم و ارباب و خدا و همه لج کرده بودم اخرش کلی روی روان خودم کار کردم که برم حرم همش تو بین الحرمین می نشستم یه گوشه به اطرافم نگاه می کردم می دیدی چند ساعته فقط به یه نقطه خیره شدم و به خودم که میامدم صورتم خیس بود دیگه تقریبا بیشتر خادما و زائرا عادت کرده بودن ک من ببینن یه گوشه نشستم همش به خودم زندگیم خانوادم ایندم و راهی که انتخاب کرده بودم فکر می کردم و اخرشم به هیچی نمیرسیدم یه روز که تو حال خودم بود دیدم اذان ظهره و همه دارن میرن نماز تو جمعیت یکی دیدم مثل حاج همت رفتم دنبالش صداش کردم اما یه دفعه تو جمعیت گمش کردم 😭😭😭😭 حالم بدتر گرفته شد و نشستم یه گوشه حسابی گریه کردم مردم میرن کربلا خوشحالن دعا می کنن اما من رفته بودم انگار کسیم فوت کرده بود اصدا خوشحال نبود فقط میگفتم تمام بشه برگردم خونه دیگه روز اخر بود و قرار بود فرداش برگردیم با خودم خیلییییی کار کردم که برم حرم زیارت رفتم اما این که چه طوری باچه حالی زیارتم کردم بماند ... تا صبح تو حرم بودم خوشحال بودم که تمام شده ودارم برمی گردم شهرم برگشتم لحظه اخر به ارباب گفتم منو خودت اوردی من که نمی خواستم بیام فقط بهم جنوبم بده برگشتم تهران انگار نه انگار ک کربلا بودم هنوزم حالیم نشده بود که کجا رفتم... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان چهارم کربلا 💔 قرار بود با رضا بعد از این که از جنوب برگشتیم باهم ماه عسل بریم کربلا اسممون رو
پلان پنجم ورشکستگی بابا😔❤️ زندگیم همیجوری داشت پیش می رفت یه روز داداشم زنگ زد گفت فقط بیا همدان ، فهمیدم پدرم ورشکست شده نمی دونستم الان باید ناراحت باشم خوشحال باشم چی کنم خیلی سخت بود پدر و مادرم واقعا حالشون خوب نبود و پدرم مجبور شده بود هر چی که داره بفروشه و بده به طلبکاراش حتی خونمون رو حالا یه هویی رسیده بودیم به خط فقر فقط چند میلون پول مانده بود که باهاش یه خونه اجاره کنیم مادرم سکته قلبی کرد پدرم هم سکته کرد مونده بودم این وسط چی کنم کسی نبود ک کمک کنه همه پاپس کشیده بودند. پدرم واقعا اوضاع جسمیش خراب بود و تازه فهمیدیم سرطان هم داره من یه عکس از حاج همت دارم که همیشه تو اتاقم و هرروز از خواب بیدار میشم اول اونو نگاه می کنم مامانم خواب دیده بود تو خواب یه اقایی بهش یه انگشتر داده و گفته بوده زندگیتون و خودتون درست کنید. مامانم بهم گفت اون اقایی که دیده همینی هست که عکسش تو اتاقت بازهم حاجی به دادمون رسیده بود پدرم خیلی وضعیتش بهتر شده بود اما سرطانش نه و هر چند وقت یه بار باید شیمی درمانی کنه تصمیم گرفتم منم برگردم همدان پیششون، دیگه هممون با وضعیت جدید کنار امده بودیم مامانم مثل مامانای دیگه خونه دار شده بود اشپزی می کرد و کمتر پدر و مادرم بهم گیر می دادن می دونستن که راه من درسته و باید این وسط خودشون تغییر بدن کم کم شروع کردن به نماز خوندن و رفتند کربلا خیلی خوشحال بودم که اونا هم دارن تغییر می کنند و اینا به برکت حضور حاجی تو زندگیمون بود. تا همین قدر تغییرم خوب بود... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat