💚 #خاطره
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
به روایت مـادر شهیـد
#آرمان_عزیز ✨
#شهید_آرمان_علی_وردی
📱@enqelabi_taraz_57
ماه رمضان شروع شده بود
عراقی ها به اُسرا خیلی سخت می گرفتند.
نماز خوندن و روزه گرفتن جرم محسوب میشد
بارها بعثی های عراقی می ریختند و نمازمون رو خراب می کردند.
برا اینکه روزه بگیریم نقشه های زیادی می کشیدیم.
بچه ها غذای ظهر رو توی نایلون می ریختند و زیر پیرهنشون پنهان می کردند ، این میشد غذای افطار.
وای به حال اونکه لُو می رفت
حسابی شکنجه اَش می کردند.
بعضی ها هم ته مونده ی غذای شب رو برا سحری نگه می داشتند.
ماه رمضان با تمام سختی هاش خیلی باصفا بود 💔
#ماه_رمضان_با_شهدا
#خاطره
📱@enqelabi_taraz_57
بازدید از نمایشگاه هوا فضای سپاه در تهران یکی از خاطرات خوبیه که داشتم🌱
موشک های سجیل و شهاب۲وخرمشهرو عماد و فتاح و ...
و ماهواره برهای مختلف و پهپاد های شاهد رو در واقعیت دیدم😃
واقعا مکان دیدنی بود👌🏻
و در حمله موشکی و پهپادی دیشب هم از این موشک ها استفاده شده بود✌️🏻
خداقوت بهشون🌸🌹
#قدرت_موشکی
#نمایشگاه_هوا_فضا
#خاطره
📱@enqelabi_taraz_57
🧡همسر داداش محسن:
چند وقتی بود علی هی پا میشد و محکم میوفتاد رو زمین نگرانش شده بودم گفتم فردا باید ببرمش دکتر
شب خواب آقا محسن رو دیدم گفت:علی چیزیش نیست نمیخواد ببریش دکتر
فقط چند روزیه من رو میبینه میخواد بغلم کنه میوفته زمین💔😭
#شهید_محسن_حججی
#داداش_محسن
#خاطره
#شهیدانہ
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبودهکه
بہدختراومنمحلنمیداد...
عاشقحضرتزینبوشهادت🥺💔|
#شهیدبابکنورے💛
#به_سبک_نور_زندگی_کن✨
📱@enqelabi_taraz_57
🖋 #خاطره
آرمان تقریبا هر شب جمعه برای مراسم دعای کمیل به مسجد امینالدوله میرفت.
یک بار به او گفتم :
آرمان، این هفته هم برای دعای کمیل رفتی؟
چطوری وقت میکنی اون وقت شب
از منزلتون برسی اونجا؟
اون وقت شب توی اون محله نمیترسی؟
گفت: نه، ترس نداره، من با ماشین میرم؛
اونجا هم نگهبان داره. تو هم این هفته بیا.
گفتم: تو گواهینامه داری،
ولی من باید یه مقداری از مسیر رو پیاده بیام.
اون وقت شب یکم میترسم.
گفت: عیبی نداره. آدرس منزلتون رو بده؛
خودم میام دنبالت.
خدا میداند ؛ شاید شهادتت را در همان
شبهای دعای کمیل از ارباب گرفتی...
#شهید_آرمان_علی_وردی💔
#شھیدانه🪽
📱@enqelabi_taraz_57