eitaa logo
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
1.4هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
247 فایل
🔻 با ما همراه باشید با 🔻 🔸بشارت های آخرالزمانی و مهدوی 🔸تحلیل های سیاسی و منطقه ای ارتباط با خادم کانال : به صورت ناشناس 👇👇 payamenashenas.ir/Entezar313 به صورت مستقیم 👇👇 @Sarbaze_eslam
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 💠 امام صادق ( ع ): تاسوعا روزی است که در آن روز، امام حسین و اصحابش را کردند و ابن‌مرجانه و عمربن‌سعد به جهت زیادی لشکر خود شادمانی می‌کردند و در این روز حسین را و یافتند و دانستند که دیگر یاوری به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را یاری نخواهند کرد.  📚سفینه البحار ،جلد ۲ ،صفحه ۱۲۳ 🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
📜 ۲۳ ذی‌الحجه 📜 🔘 #بخش_اول 🔰 سراسیمه آمده بود و بی توقف. پریشان و آشفته حال، به خیمه گاه رسید و به جستجوی قافله سالار،از سویی به سویی روان شد و او را خواند. کاروانیان در اطراف او حلقه زدند ••• ••• ولی او، لَب از لَب نگُشود ••• 🔸قافله سالار از خیمه برون آمد و با نگاه به چهرۀ پرسشگر یاران، به مرد نزدیک شد.🔸 ••• مرد، نفس نفس زد و لبان خشکیده به زبان تر کرد ••• + مرد گفت: "صلوات خدا بر جدّت. خبری دارم که اگر بخواهید در خفا بگویم." - گفت: "خَلوت و جَلوت من با یارانم یکی است." + گفت: "خبر از مصیبت است." 🔹قافله سالار، کاسه ای آب طلبید و به او داد.🔹 ••• مرد نوشید و نفس تازه کرد ••• - قافله سالار گفت: "حالا بگو چه شده؟" + مرد گفت: "در حالی از کوفه خارج شدم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کُشته بودند، و با ریسمانی به پایشان، در کوچه و بازار می کشیدند." 🔺نفس ها در سینه ها ماندند و سکوت بود و سکوت، و نگاه مبهوت کاروانیان.🔻 🔵و قافله سالار پی در پی تکرار کرد. - گفت: "إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ" ✔️ ادامه دارد • • • ● ۷ روز تا #محرم ● ● ۱۵ روز تا #تاسوعا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🌹 @entezaar313 🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
📜 ۲۳ ذی‌الحجه 📜 🔘 #بخش_دوم + مرد دوباره به سخن آمد گفت: "شما را بخدا از همین جا برگردید و خودتان را حفظ کنید. کوفه دیگر کوفۀ پیمان‌بستگان و بیعت‌کنندگان با شما نیست، کوفۀ نهروان و خوارج و قرآنهای بر نیزه است." ••• به خدا قسم بار دیگر برق شمشیری که فرق علی را شکافت دیدم ••• 🔹قافله سالار، دست بر شانۀ مرد گذاشت و با آرام گرفتن او، رو به یاران کرد.🔹 - گفت: "پس از شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عُروه، دیگر چه خیری در این زندگی است؟اگر پیکرها برای مرگ خلق شده، پس کشته شدن در راه خدا با شمشیر بهتر است." 🔻نگرانی و تردید، در ادامۀ راه بر کاروانیان حاکم شده بود.🔺 🔸در سکوتی سنگین، قدم برداشت. اسماء، دختر خردسال مسلم را به آغوش گرفت و نوازش کرد.🔸 ••• و زنان و مردان، با چشمانی لبریز از بُهت، به او خیره شدند ••• - گفت: "هر که بر تیزی شمشیرها و زخم نیزه ها بردبار است، با ما بماند. و هر کس را که یارای آن نیست،سر خویش برگیرد و شبانه باز گردد." ● ۷ روز تا #محرم ● ● ۱۵ روز تا #تاسوعا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🌹 @entezaar313 🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
📜 ۲۴ ذی‌الحجه 📜 🔰شب بود و خیمه‌گاه در تلاطم، و صدای سم اسبانی در تردد، و سایه های رقصان مردانی در نور شعله های مشعل، که به جنب و جوش آمده بودند ••• 🔰و جویندگان کام، در پی دنیا، اسبان را لگام زدند و اشتران را بار کردند ••• ••• و مردی، بیش از همه تعجیل داشت ••• + زُهیر گفت: "کجا؟" - گفت: "اینهمه راه زندگی پیش رواست، چرا راه مرگ؟" + گفت: "برای رسیدن به راز بی‌مرگی!" ••• سر اسب را گرداند و همراه دیگران تاخت، و در سیاهی شب گم شد ••• ••• تا هیچگاه نفهمد، راز بی‌مرگی و حیات، در همراهی با آل رسول است ••• 🔵و صدای دور شدن سواران با ترک کاروان، پیوسته شنیده شد ••• 🔺و رقیه، همسر مسلم بن عقیل، با چشمان به اشک نشسته با زینب نجوا کرد.🔻 + گفت: "به خدا قسم مسلم می‌دانست شمشیر کوفیان به انتظارش نشسته‌اند. هنگام وداع، صدایش کردم، سر گرداند، آذرخش مرگ را در چشمانش دیدم، خواهرجان او می‌دانست، به خدا قسم می‌دانست." - زینب گفت: "بخدا اعتماد کن. مقرر همان است که او می خواهد." 🔹و به نوازش، دانه های بلورین اشک را از چهرۀ او زدود و دست او را فشرد و رقیه را تسلّی داد.🔹 - گفت: "پدرمان می‌گفت، از پیامبر پرسیدم شما به عقیل علاقه دارید؟ رسول الله فرمود، عقیل را به دو جهت دوست دارم. یکی به خاطر محبتی که به ابوطالب داشت و دیگری به خاطر فرزندش مسلم که در راه دوستی حسین من کشته خواهد شد." ● ۶ روز تا #محرم ● ● ۱۴ روز تا #تاسوعا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🌹 @entezaar313 🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
📜 ۲۵ ذی‌الحجه 📜 +قافله سالار ادامه داد: "اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلى عِبادِ اللّهِ الصّا لِحینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ." ••• و از آن بسیار مردان، اندکی بیش نمانده بود در اقتداء به او ••• 🔸نماز به اتمام رسید، سایبان ها به پا کردند و هرکس به کاری رفت.🔸 🔹ام وهب، همراه فرزند و عروس، به کاروانیان که رسیدند، چهره از هم شِکُفتند.🔹 - وهب گفت: "اقبالت بلند بود مادر." ••• عباس به استقبال آمد ••• + ام وهب پرسید: "این کاروان پسر پیامبر آخرین است؟" * عباس گفت: "بله مادر." + گفت: "ما را به نزد او ببر." ••• و با عباس، همراه شدند تا سایبان قافله سالار کاروان ••• 🔺در زیر سایبان، ام وهب جرعه ای آب نوشید و نگاه اش را به قافله سالار دوخت.🔻 + گفت: "درخت را از میوه میشناسند و آدمی را از کردار. دلم گواه است که تو نوری هستی که خداوند بر افروخته تا همگان را روشنی بخشد." 🔵وهب با اشتیاق، به قافله سالار نزدیک شد. - گفت: "مادرم در فهم حقیقت خطا نمیکند. اصرار و گواه دل او مرا واداشت تا شما را بیابم." 💠لبخندی سر شار از محبت، بر چهرۀ قافله سالار نشست.💠 + گفت: "خدا یارتان باشد. قدری بیاسایید و خستگی از تن بگیرید." ••• و سپس رو به عباس کرد ••• + گفت: "عباس، مهمانان ما را دریاب!" ● ۵ روز تا #محرم ● ● ۱۳ روز تا #تاسوعا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🌹 @entezaar313 🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
📜 ۲۶ ذی‌الحجه 📜 + مرد گفت: "به گذشته نگاه کن. همین بیست سال اخیر را ببین، کردار و اعمال کوفیان در قبال پدر و برادرت را که به یاد داری." - قافله سالار گفت: "در پَستی این دنیا همین بس که سر مبارک یحیی را برای پدر ناشناسی هدیه بردند. بنی اسراییل از طلوع فجر تا ظهور شمس هفتاد پیامبر را کُشتند و چنان در بازارهایشان سرگرم داد و ستد شدند که گویی هیچ نکرده‌اند. خداوند در کیفرشان شتاب نکرد و به آنان مهلت داد،اما دیری نگذشت که انتقام خدای منتقم آنان را فرا گرفت." + مرد گفت: "با کُشتن مسلم بن عقیل و هانی بن عُروه و میثم تمار دیگر چه امیدی به کوفه داری؟" - گفت: "برادر! اگر کسی یا جماعتی در معرض امام مبین قرار بگیرد و نصیحت نپذیرد خدا از او انتقام می‌گیرد." ••• مرد آهی کشید و با افسوس سوز دل را برون داد ••• + گفت: "بخدا سوگند کوفیان به تو وفا نمی‌کنند." - قافله سالار گفت: "اگر ترا در مدینه می دیدم، محلی که جبرئیل در خانه مان می‌ایستاد و اجازه می‌گرفت تا نزد جدّم رود را نشان‌ات می‌دادم." "برادر کوفی، مردمان دانش را از ما گرفتند و از سرچشمۀ خاندان ما سیراب شدند،مگر می شود آنان بدانند و ما ندانیم!" ● ۴ روز تا #محرم ● ● ۱۲ روز تا #تاسوعا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🌹 @entezaar313 🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
📜 ۲۷ ذی‌الحجه 📜 🔘 #بخش_دوم - حُر گفت: "از امیر خویش عبیدالله بن زیاد فرمان دارم تا شما را تحت الحفظ به کوفه برم." ••• قافله سالار به یک آن، رو به او کرد و عبا از تن بر گرفت ••• + گفت: "مرگ برای تو نزدیکتر از این آرزوست." + و رو به عباس ادامه داد: "عباس! حرکت می‌کنیم." 🔹به اشاره حُر، مردان سپاه سوار بر اسب شدند و مقابل کاروان صف کشیدند.🔹 ••• حُر ریاحی هم بر اسب جهید و تازیانه کشید و فریاد زد ••• - گفت: "باید همراه من به کوفه بیایید." * عباس گفت: "در مدینه می ماندیم اگر بنا بود تسلیم امیر تو باشیم." - گفت: "من فرمان جنگ و جدال ندارم، اما موظفم شما را به کوفه برم." * عباس گفت: "پاسخ ات را نشنیدی؟" 🔺حُر نگاه چرخاند. مردان کاروان را آرایش گرفته و با شمشیرهای از نیام به در آمده آمادۀ کارزار که دید،لحظه ای تامل کرد.🔻 - گفت: "پس به راهی روید که نه سوی کوفه باشد نه مدینه. من هم قاصدی سوی عبیدالله روانه می کنم،شاید خداوند به راهی هدایت کند که خیر من در آن باشد!" ● ۳ روز تا #محرم ● ● ۱۱ روز تا #تاسوعا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🌹 @entezaar313 🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
📜۲۸ ذی‌الحجه📜 🔰کاروان در محاصرۀ سپاه درحرکت بود،که باآمدن چند سوار وقافله ای همراه،لحظاتی ایستاد ومردانی ازقافله،باقافله سالار کاروان هم سخن شدند•• +طِرمّاح گفت: "قیس بن مُسهر به کوفه نرسیده بودکه سربازان عبیدالله اورابه بندکشیدند. عبیدالله اورابه مسجد بردتا تو رابد بگوید،اما قیس در تکریم و احترام به تو واهل بیت رسول خدا چنان گفت،که خونش رامباح دانستند و اوراکُشتند." -قافله سالارگفت: "فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَه وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر وَ ما بَدَّلُوا تَبدیلا" "خداوندا بهشت را برای ما وآنان قرار ده و با رحمت خود به بهترین ثواب‌ها نایل بگردان" + طِرمّاح گفت: "از این سفر حذر کنید یابن رسول الله. بخداسوگند باور ندارم حتی یک نفر از مردم کوفه به یاری‌ات بشتابد." - قافله سالار گفت: "نگران چه هستی طِرمّاح؟" + گفت: "زمان خروج ازکوفه جماعت بسیاری را دیدم که آماده می‌شدند برای مقابله با تو. یابن رسول الله،توصیه می‌کنم با من به سوی احباء محل اسکان قبیله من بیایید. ده روز آنجا توقف کنید،خواهی دید که تمام افراد قبیله سواره و پیاده به یاری ات خواهند شتافت.بخدا قسم تعهد می‌کنم بیست هزار شمشیر زن به تو ملحق شود." - قافله سالار گفت: "برگشت برای من معنی ندارد." ••طِرمّاح،هر چه اصرار کرد،حاصلی نداشت•• گفت: "حال که بر تصمیم خود استواری،اجازه بده من آذوقه‌ای برای خانواده تهیه کنم و به آنان رسانم،سپس به شما ملحق می‌شوم" +گفت: "خدا به همراهت" 🔺طِرمّاح اشتر را هِی کرد و به تندی سوی دیار خود تاخت.و قافله سالار به نگاه او را بدرقه می کرد🔻 ● ۲ روز تا #محرم ● ● ۱۰ روز تا #تاسوعا ● @entezaar313
📜 ۲۹ ذی‌الحجه 📜 🔰در غربت خاکستری غروب، مشعل ها یک به یک روشن شدند و سو سو زدند و خیمه گاه،در محاصرۀ مردان سپاه حُر، آماده شد برای نماز ••• 🔵حُرریاحی، با فاصله از خیمه گاه، و در اندیشه و تنها به آنان زُل زده بود ••• ••• حارث نزدیک شد و با احتیاط نگاهی به او کرد ••• + گفت: "تا بحال ندیده بودم اختیار بدست احساس و عاطفه دهید." ••• حُر او را برانداز کرد ••• - گفت: "اکنون نیز همانگونه ام." 🔹و سپس، در سکوتی طولانی نگاه اش را به خیمه گاه سپرد.🔹 + حارث گفت: "پس چرا علی رغم فرمان امیر، مجال دادید به راهشان ادامه دهند؟" 🔺حُر مدتی ساکت ماند، و سپس آهی کشید.🔻 - گفت: "چون تا بحال در برابر اهل بیت رسول الله نایستاده بودم!" ● ۱ روز تا #محرم ● ● ۹ روز تا #تاسوعا ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده 🌹 @entezaar313 🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈