eitaa logo
کانون انتظار
161 دنبال‌کننده
594 عکس
256 ویدیو
10 فایل
🍃🌸بـِسْمِ رَبِّ المَهدے(عج)🌸🍃 . ❤اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ صفحات مجازی کانون انتظار📲 در ایتا | تلگرام | روبیکا | آپارات | اینستاگرام : 🆔 @entezar_farabi 💠کانون مهدویت دانشکدگان فارابی دانشگاه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 📌 باد نسبتا شدیدی از یک ساعت قبل شروع به وزیدن کرده بود، زوزه وحشتناک باد در فضای سرد و خاموش آنجا طنین می‌افکند، خود را در جاده ای تاریک و وحشتناک تنها میدید، گویی گم شده بود... از کناره های این جاده بی‌انتها که چشم به سختی قادر به تشخیص آن بود، بوی خون به مشام می‌رسید، چشمانش را دائم باز و بسته میکرد، شاید بتواند چیزی ببیند. اشکهایش بی‌اختیار جاری بود و احساس می‌کرد کالبدش ظرفیت این همه مصیبت را ندارد، به دنبال کسی سرگردان در میان تاریکی پیش می‌رفت. کنار یکی از جنازه ها بی‌اختیار زانو زد، سعی می‌کرد خون های روی صورت او را پاک کند اما دست‌هایش یخ زده بود، دلش گواهی میداد که خودش است، او را در آغوش گرفت و به سینه چسباند. صدای هق هق گریه اش سکوت مرگبار آنجا را می‌شکست، اسمی را فریاد می‌زد که برای خودش هم تا آن لحظه آشنا نبود. در حالت درماندگی و بی‌پناهی بر زمین سرد و نمناک زانو زده بود که شعاع نوری از دور دستها تابیدن گرفت. ترسیده بود، اما ترسی همراه با بُهت و حیرت! خداوند و عیسی مسیح را زیر لب صدا می‌زد، نفس‌هایش به شماره افتاده بود، لحظه ای بعد متوجه شد که دستی به طرفش دراز شده، همان مرد نورانی. با خودش گفت: یعنی او عیسی مسیح است؟ محبت و اطمینان عظیمی در دلش نسبت به آن مرد احساس کرد، ناخودآگاه دستش را دراز کرد... و با صدای برهم خوردن درب های پنجره از خواب پرید.. ! _ادامه دارد.. 💠 🆔 @entezar_farabi
کانون انتظار
#رمان‌ادموند📙 📌#قسمت_اول باد نسبتا شدیدی از یک ساعت قبل شروع به وزیدن کرده بود، زوزه وحشتناک باد در
📙 📌 🔹 حس سرخوردگی و طرد شدگی فزاینده ای در ادموند شکل گرفته بود، خشمی سرکوب شده که قلبش را سوراخ و او را از هر حسی خالی میکرد. اما با این حال تلاش می کرد بر خود مسلط باشد. هر دو نفر غرق در افکار خود وارد پارکینگ شدند، ادموند عصبانیتش را فرو میخورد اما احساس میکرد قلب و مغزش در حال ترکیدن است. از خودش عصبانی بود نه هیچ کس دیگری، شاید دچار غرور شده و این عذابی که میکشید نتیجه گناه خودش بود... 🔸 آرتور در حال سوار شدن به ماشین بود که یک دفعه فریاد زد: یا عیسی مسیح، اونجا چه خبره؟! نگاه کن اِد! بی اختیار از ماشین پیاده شدند و با سرعت برق آسایی خود را به آنجا رساندند. تعدادی از دانشجویان پسر به یک دختر جوان محجبه حمله ور شده و او را کتک میزدند. برای چند لحظه همگی ساکت شدند، آنها وکلای جوان و زبردست دانشگاه را شناخته و از عواقب کارشان تازه وحشت زده شدند. 🔺 بدون اینکه حرفی رد و بدل شود مهاجمین پا به فرار گذاشتند، ادموند که تا آن لحظه هنوز بر حال و روز خودش مسلط نشده بود، در حالیکه آرتور سعی داشت به دختر کمک و او را از روی زمین بلند کند به ادموند نهیب زد؛ اِد، بیا کمک... و ماجرا برای ادموند تازه شروع شد، زیرا به محض اینکه چشمش به آن دختر افتاد، قلبش از جا کنده شد. رشته افکارش با صدای فریاد آرتور پاره شد؛ اِد! تو چه مرگت شده؟! چرا خشکت زده ؟!! این بدبخت داره می میره، بیا کمک کن لعنتی. ادموند همچنان بی حرکت ایستاده بود و به آن دختر چشم دوخته بود.... _ادامه دارد... 💠 🆔 @entezar_farabi