انتخاب موفق❤ازدواج❤
🍃🌺 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_نود_و_ششم دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود.چون این اواخر کمتر
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_هفتم
صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.فاطمه خون خونش رو میخورد .و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.
فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به او گفت:دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هییت امنا بگم بیان..اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!!
زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم.اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند.یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.بعضیا شعور ندارن..
کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!!
از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحان هارو ازم گرفته...گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم...جز رسوایی. .
این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود.او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟!
فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت.
_بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری
نگاهش نمیکردم. من در دنیای خودم بودم.او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند.پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم.
مسجد خالی شد.
از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد:کسی اینجا هست؟؟
حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت..نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود.
فاطمه با بغص گفت:بله حاج آقا من هستم.
حاج مهدوی گفت:تشریف میارید؟
فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد.حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد.حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: الان ایشون کجا هستند؟
دلم نمیخواست با او رود رو شوم..ازش دل چرکین بودم.با حرکتی سریع از جا بلند شدم.
صدای حاج مهدوی رو شنیدم:احضارشون میکنید این سمت؟
بغضم ترکید. میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت.
با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید..
_رقیه سادات ...رقیه سادات...
برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:من عسلم عسل!!!
و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم.
با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم!
دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم.در باز شد.علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم :به مادرت بگو بیاد بیرون
علی بادقت نگاهم کرد!
_رقی تویی؟؟
تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند.
_به به.!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید.بفرما تو.چرا دم در؟
میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم:
_چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟
منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!!
او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد.
_من نمیفهمم چی میگی رقی جان..
با گریه داد زدم:به من نگوووووو رقی...آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟
او میدانست وحشی شدم.امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود.دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد.با رنگ و روی پریده گفت:
_ببخشید عادت کردم بخدا...بیا تو..دم در زشته خوبیت نداره..
با همان حال گفتم:زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری..زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی..نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:چییی.. چیی میگی آخه.؟؟ اینا رو کی گفته؟!!!
ادامه دارد...
🌺🍃
@entkhab7eshgham
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_هشتم
باز داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی..
یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم:تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت..خوش باش که به آرزوت رسیدی..اول از خونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها...
اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند.آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم:
تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم....منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه...
این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم.به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم.!! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه.!
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم.اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست.چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند.فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت.حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرانگاه میکرد.بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:رقیه سادات..عزیز دلم..
اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفمم کرد.
_صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم.
_ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟ یا براتون تور پهن کرده باشم؟
سری تکان داد:استغفرالله. .
الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک واه گفتم:
_منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حدخودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه..بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود...بد کردید حاج اقا..بد کردید!
اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت:درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.از من کلامی به کسی منتقل نشده..آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم.اینجا صورت خوشی نداره.
_دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد..شرفم. .آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟ ! بهم جواب بده چرا؟؟؟
فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من.خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم.
.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم :
تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم.متاسفم از اعتمادم...من همیشه به فکر آبرو ی شما بودم..
دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
_شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست...
ادامه دارد...
🍃🌺
@entkhab7eshgham
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_نود_و_نهم
نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد.کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم.میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. .
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم.
وارد خیابون شدم.همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟
_نمیتونم همینطوری با این حال وروز ولت کنم بری..با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه.یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید:
_چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
_تنهام بزار..
_خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
_گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت.
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند..
_شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
_وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
_هرگززز...هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
_فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند...برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی.
او زانوانش را بغل گرفت.
_نظرمنم برات مهم نباشه..تو یک انسانی..احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده.
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
_ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعحب پرسیدم.:از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
_معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
_رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی..نیستی تا ببینی چه قدر بیکسی سخته.تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی پناهم..تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟!
ادامه دارد...
🍃🌺
@entkhab7eshgham
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صدم_
در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی .اونجایی که عزت هست.آبرو هست.خوشبختی وعاقبت بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه...منو پروازم بده..آهسته نبر..
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
-جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند..نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم.
_چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره! رشد نمیکنه..قد نمیکشه.!
خندید..
_اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.
پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟
گفت: بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم...شاید خدا ازت یه درختی بسازه...
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود.چشمهام تار میدیدند.
با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد...داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه ...حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه... چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟
_حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
_سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید حواب بدم..فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم :آقااا..اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:حالت خوبه.؟
خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردبه آقام وگفت:
_آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد .ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم: خوبم آقاااا
چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود.
_حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
_آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد.ایشالا ایشالا. .من مطمئنم!
زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم..فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد..یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
_برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی...
_پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن..
کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرا من اونها رو نمیبینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
بالاخره فاطمه ساکت شد.حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم.
خوشحال و شاد وخندانم...قدر دنیا رو میدانم..
اااخ صورتم...کی منو زد؟
چشمامو به سختی وا کردم.
🌺🍃
@entkhab7eshgham
#همسفرتابهشتـــــ❤️🍃
🌸پیامبر اڪرم (ص) میفرماید:
از نشانه هاے #خوشبختے داشتن همسر خوب است...
📚 منبع:مکارم الاخلاق ص126
❤️خوشبختے یعنے
داشتن همسرے زهرایے یا علوے❤️
💚خوشبختے یعنے
وجودت مایه آرامشش باشه💚
💞خوشبختے یعنے
دونفره با همسرت قدم بزنے زیر⛈ بارون💞
💖خوشبختے یعنے
اولین نماز دونفره ڪه بهش اقتدا ڪنے💖
خوشبختے یعنے
اولین افطارے و سحرے ڪنار هم
❤️خوشبختے یعنے
#اربعین....
دونفره....
پاے پیاده.....
ڪربلا❤️
💚خوشبختے یعنے
دونفره برید سفر راهیان نور💚
و #بـالاخـــــــره
❤️🍃خوشبختے یعنے
داشتن همسفرے ڪه از #فرش برسوندت به #عرش...🍃❤️
@entkhab7eshgham
"موقع خواستگاری، باکلاس باشید!!!"
🍃 دختر و پسر باید کاملاً مواظب رفتار خود در جلسه خواستگاری باشند و باید رفتاری متعادل داشته باشند.
👈 هر گونه افراط و تفریط در رفتار نادرست است. ترشرویی و سکوت مطلق دختر و پسر یا خندهرویی و سخن گفتن زیاد آنان خوب نیست. لبخندی موقرانه بر لب دختر و پسر، چیزی از ارزش آنها نمیکاهد.
✅ هم چنین، از احوال پرسی بسیار گرم و خودمانی، پرهیز کنند. زیرا احتمال دارد برداشتهای نادرست را ایجاد کند. پس در مجموع دختر و پسر در رفتار و حرکات، راه رفتن، سخن گفتن و ... عجله نکنند.
🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸
@entkhab7eshgham
#مهارت_گفتگوی_خواستگاری :
این گفتگو میتواند تا حدود 40 الی 50 درصد به انسان شناخت بدهد. (البته اگر خبره باشید شاید بتوانید بیشتر از این نیز از طرف شناخت پیدا کنید)
✅سوالات خواستگاری:
🔻سوالات باید به گونه ای باشد که جواب های توضیحی داشته باشند.
👇سوال غیر اصولی:
بنده نسبت به عفت زن عقیده دارم شما هم عقیده دارید؟
حجاب جزء معیارهای اصلی من است شما محجبه هستید؟! (ممکن است طرف بخاطر جلب توجه و رضایت شما بگوید بله من محجبه هستم ! حالا محجبه از نظر ایشان چه نوع حجابی است باز مشخص نیست!)
👇سوال اصولی:
باید پرسید:
تعریف شما از حجاب چیه؟
یک حجاب کامل از نظر شما چه نوع حجابی است؟
نظر شما در مورد ارتباط با نامحرم چیست؟
آیا شما فرقی بین نامحرم فامیل و غیر فامیل میگذارید؟
حجاب شما در مقابل پسرعمو با حجاب شما در مقابل دوست من فرقی میکند؟!
حتی بگذارید، خودش توضیح بدهد، شما مسیر را تعیین نکنید.
🔻حتما و حتما باید سوالات به گونه ای باشد که مطمئن باشید طرف اعتقاد خودش را به شما میگوید!
برای همین سعی بکنید در سوال کردن عقاید خودتان را در همان ابتدا لو ندهید.
⛔️مثلا نگویید:
من معتقدم در مقابل نامحرم های فامیل نیز باید حجاب سنگین داشته باشید حال شما چه اعتقادی دارید؟
با این کار شما قبل از اینکه او توضیح بدهد، شما موضع خودتان را لو دادید.
حتی در مواقعی که عقاید ما را میدانند، طوری حرف بزنید که خلاف عقیده شما از سوالتان بر بیاید.البته نه اینکه قصد گول زدن داشته باشید.
✔️مثال؛
نظر به اینکه در تعاملات اجتماعی ، باید طوری با مردم برخورد کنیم که آنها تلقی نکنند که ما آدم سرد و خشکی هستیم حالا به نظر شما در ارتباط با نامحرم چگونه باید برخورد کرد؟
♻️حتما روی سوالات خواستگاری از قبل خوب فکر کنید و آنها را اصولی و دقیق و برنامه ریزی شده و هدفمند برای رسیدن به یک شناخت دقیق ، طراحی کنید.
‼️نکته مهم این است که در پرسیدن سوالات ظرافت را حتما رعایت کنید طوری که طرف مقابلتان چنین احساسی نداشته باشد که انگار در مصاحبه استخدامی و... شرکت کرده!
🔻رعایت نکات زیر تا حد زیادی میتواند به سوالات شما ظرافت ببخشد:
❗️دقت در تعداد سوالات؛ که نبایستی تعدادشان زیاد باشد دقت کنید که سوالات کم ولی هدفمند و اصولی، خیلی بهتر از سوالات زیادِ غیر اصولی و غیر هدفمند است!
❗️توضیح درباره ی ضرورت پرسش این سوال ها
❗️ عذرخواهی کردن مکرر لابلای پرسش ها بابت خسته کردن طرف
❗️سوالات را بصورت گفتاری و نه کتابی ونه خیلی رسمی و همراه با مثال و فضا سازی کردن پرسیدن
❗️ توجه کردن به روحیه حساس و زودرنج بودن یا نبودن طرف مقابل هنگام پرسش سوال
❗️درخواست کردن از طرف که اگر او هم سوالی دارد از شما بپرسد.
در بین جلسات خواستگاری اهمیت رعایت این نکات در جلسه اول ، بیشتر از جلسات بعدی است.
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
@entkhab7eshgham
@ezdevaj3 <~کانالبحث اقتصادی در خواستگاری.mp3
زمان:
حجم:
1.72M
#کلیپ_صوتی
🗣کارشناس:دکتر #بانکی_پور_فرد
✦بحث اقتصادی در خواستگاری✦
📽حجم: ۱.۶ mb
⏳زماטּ: ۱۰دقیقہ ۵۶ثانیہ
@entkhab7eshgham
انتخاب موفق❤ازدواج❤
#کلیپ_صوتی 🗣کارشناس:دکتر #بانکی_پور_فرد ✦بحث اقتصادی در خواستگاری✦ 📽حجم: ۱.۶ mb ⏳زماטּ: ۱۰د
#آنچه_خواهید_شنید!👆
🔻آنچه در این فایل صوتی خواهید شنید،پاسخ این سوالات است:
❓آیا کسی که #استقلال_مالی ندارد و فقط از طرف خانواده حمایت مالی میشود ازدواجش مطلوب است؟
❓آیا کسی که #کار_ندارد ولی جربزه کاری بالایی دارد میتواند ازدواج کند؟
آیا کسی که شغل دارد، ولی درآمدش پایین است در اینصورت نباید ازدواج کند؟
❓ایا #سطح_مالی خانواده ها باید برابر باشد؟
❓اگر پسر از جهت مالی در سطح خیلی پایینی باشد و بخواهد با خانواده ای ثروتمند وصلت کند ایا این مطلوب است؟
❓ بطور کلی ایا اقتصاد در انتخاب تاثیر دارد؟
❓فرهنگ خرج کردن طرف مقابل چقدر مهم است؟
❓سوالات اقتصادی در جلسه خواستگاری چگونه باید باشد؟
🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹
@entkhab7eshgham
انتخاب موفق❤ازدواج❤
🍃🌺 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_صدم_ در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: هنوزهم میگم! خدا تو رو د
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_یکم
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی..من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن ..کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت.سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغص گفتم:
چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم.
گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد.اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا.خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی!
و..نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ادامه دارد...
🌺🍃
@entkhab7eshgham
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_دوم
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم.
ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم.حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم .به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدابیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم: من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره..
منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن:
عمو جون..این دختره..لطیفه..نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
قصه ش به اینجا که رسید هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی.بعد ازاونروز باهم دوست شدیم.قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:بله..
اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
_با اشک وآه گفتم:رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا..شما ..شما که نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالاسرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای..
نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم..
ادامه دارد..
🌺🍃
@entkhab7eshgham
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_سوم
نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند.
لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد.
من هم آهسته اشک میریختم.
گفت:شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم..اگر از من رنجیدید حلالم کنید.
من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا،کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟
نه من در خواب بودم.در یک رویای شیرین.
نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه ام خالی کردم.
آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم.از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد.شیطنتم گل کرد.
_به یک شرط..
او با تعجب پرسید:چه شرطی؟
اشکم رو پاک کردم.
گفتم:تسبیحتون برای من.
او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم.
گفتم:نه..من همین تسبیح رو میخوام..
او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت.پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ماقصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد.
حاج مهدوی با حالتی معذب گفت:راستش این برای خودمه..جسارتا نمیتونم بهتون بدم..
با شیطنت گفتم:چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم..
او خنده ی محجوبانه ای کرد..صورتش سرخ شد.
_پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه..دیگه اصرار نکنید خواهرم .
گفتم:خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا..گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم..
حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید ..با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد..و تسبیح رو روی تخت گداشت...
وقت رفتن از اتاق با بغض گفت:پس قابلم ندونست...
خواستم حرفی بزنم که گفت:التماس دعا
مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه.شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم.تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم.عطر حاج مهدوی رو میداد.
فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید:تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟
لبخند کمرنگی زدم،
__قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم..چون اون داره از این مسیر عبورم میده..اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد...راست گفتی..من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم...
فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت.با نگرانی گفت:دوباره تنت داغ شده...رقیه سادات خوبی؟؟!
نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم...آهسته گفتم:آره دارم میسوزم..اما بهترین حال دنیا رو دارم..
او اخم کرد:حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی..
تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.همه چیز رو برات میگم...فقط بزار امشب تو حال خودم باشم...میخوام برم خونه..
او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت :نمیشه..مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن
گفتم:من خوبم فاطمه. .
همونموقع پرستار داخل اومد.با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه.
پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت.
_ظاهرا هنوز تب داری..بهتره بیشتر بمونی
با اصرار گفتم:
من خوبم.نهایت یک مسکن میخورم..
پرستار فهمید که تصمیمم جدیست.
گفت:مسئولیتش پای خودت!
و از اتاق خارج شد.
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم.
حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند.فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دو
گفت:خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه..میگه خوبم..در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم..
حامد گفت:خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه..سخت نگیرید.ان شالله فردا میبریمشون اسکن!
حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید.باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه.
ادامه دارد....
🌺🍃
@entkhab7eshgham