#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_چهل_و_سوم
صدای ضربان قلبم رو از گوشهای ملتهبم میشنیدم و داشتم کر میشدم.
چرا او اینطوری نگاهم کرد؟
نکنه منو شناخت؟
یا مبادا نگاه بیحیام موجب شد که او فکر کنه من با نیت نگاهش کردم؟!
ای لعنت به این چشمها! ای لعنت به این نگاه! حاج مهدوی حتی در خیابان هم با ما هم قدم نشد.
انگار ما با او نبودیم.
انگار ما وجود نداشتیم.
فاطمه بی توجه به حال و روز من باغرولند در حالیکه نفس نفس میزد و میخواست زودتر به حاج مهدوی برسیم گفت:
_ای بابا...این بنده ی خدا چرا داره تخته گاز میره.کلیه ام درد گرفت.مگه تو غذا چیزی بوده؟
من که میدانستم عامل این رفتار منم با گلویی ورم کرده از بغض، فقط راه میرفتم.نه با قدمهای تند بلکه با گامهایی سنگین.
بالاخره حاج مهدوی ایستاد.
وباز قلب من هم ایستاد!
از دور میدیدم که تسبحیش رو در مشتش فشار میدهد.انگار داشت گلوی مرا میفشرد..یک قدم به عقب برداشت و ما رو دید که مثل لشکر شکست خورده به سمتش میریم.
فاطمه جلوتر از من بود و حالا دستی به پهلو داشت.حاج مهدوی به آرومی به سمتمون اومد. در دلم غوغایی بود.تصاویر کابوسم جلوی چشمانم رژه میرفت و هر آن احساس میکردم همه چیز خراب میشه. وقتی به ما رسید هنوز چهره اش درهم بود.
فاطمه از روی حیا.، دستش رو از پهلویش برداشت.
حالا اگر من جای او بودم آه وناله هم چاشنی کارم میکردم تا توجه حاج مهدوی رو به خودم جلب کنم!
ولی دنیای من وفاطمه خیلی با هم فرق داشت.حاج مهدوی با نگاهی سنگین خطاب به فاطمه گفت:
-من تند میرم یا شما آروم راه میاین؟!
فاطمه هن هن کنان گفت.:
-حاج آقا نمیدونم.فقط میدونم واقعا من یکی از نفس افتادم..
حاج مهدوی نفس عمیقی کشید و با لحن آرومتری گفت:
-شرمندتونم.آخه خیلی دیره.اگر عجله نکنیم نمیتونیم به کاروان برسیم.
من مغموم وشرمنده چشم به سنگ فرش خیابون دوخته بودم و دندان به هم میساییدم.
امروز چقدر روز بدی بود..نه بی انصافیه..امروز بیشترین وقتم رو با حاج مهدوی گذروندم.پس نمیتونست روز بدی باشه!! همه چیز در آینده معلوم میشه...معلوم میشه امروز روز خوبی بوده یا بد.!!! روزهای فراوونی در زندگیم بودند که گمان میکردم خوبند والان از یادآوریش شرم میکنم.وروزهایی بد رو تجربه کردم که حالا با لبخند ازشون یادمیکنم.!حاج مهدوی در مقابل من مثل سنگ بود.سخت وخارا !!! اما در مقابل فاطمه سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزی داشتم که دلم میخواست پشت کنم به آن دو و ازشون جداشم.داشتم با خودم دودوتا چهارتا میکردم که فاطمه با صدای نسبتا بلندی صدام کرد:
-خانوم حسینی؟؟ میگم نظر شما چیه؟
با دلخوری و بی اطلاعی پرسیدم:
-درمورد چی؟
فاطمه که واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه ای گفت:
_حاج آقا میفرمایند به کاروان نمیرسیم چون احتمالا دیکه توقف ندارند.موافقید خودمون بریم اردوگاه؟ !
من با دلخوری و بغض گفتم:
_برای من فرقی نمیکنه.من چیکاره ام که از من سوال میکنید.مسوول هماهنگی شما هستید.من فقط یک حرف دارم واون ابراز شرمندگیه بخاطر وضع موجود..
فاطمه اخم دلنشینی کرد و در حالیکه دستمو میگرفت گفت.:
_این چه حرفیه عزیزم؟! شما حق نداری شرمنده باشی.این اتفاق ممکن بود واسه هرکسی بیفته.
اما حاج مهدوی هیچ کلامی نگفت. و قلبم رو واقعا به درد آورد. اشک در چشمانم جمع شد..
ادامه دارد...
🍃🌺
کپی بدون ذکر نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
🌺🍃
@entkhab7eshgham