یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هجدهم
به تقلا می افتم تا حرفی بزنم.
- يه بحث رو که شروع می کنيد سرگردانم می کنيد. چون شما با پيش زمينه ذهنی و آمادگی برای گفت و گو می آييد، من در معرض ناگهانی قرار می گيرم.
- حتماً هم بين هدف من از بحث و جوابی که می خوايد بديد.
سرم را تکان می دهم. می خندد.
- آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت داديد.
مسعودی بسازم که چهار تا مسعود از آن طرفش بزند بيرون. بايد مصطفی را از ارتباط بيشتر محروم کنم. هر چند فکر نکنم حيثيتی مانده باشد که قابل دفاع باشد.
- کاش دقيقاً می دونستم برادرام درباره من به شما چی گفتن؟
- کدومشون چی گفتند؟ در کدوم ديدارمون؟ در کدوم مرحله از آشنايی؟
- تا اين حد؟
با خنده ادامه می دهد:
- هر کدوم يه گفت و گوی خاص دارن، يه مدل خاص دارن، يه ديدگاه خاص، ديدار اول و دوم هم کار رو به جايی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم بايد لباس ضد گلوله می پوشيدم.
حرف نزنم سنگين ترم. پارک می کند. پياده می شويم برای خريد آيينه و شمعدان. زود می پسندم. آيينه قدی که می شود مقابلش راحت ايستاد و نگاه کرد. مصطفی پشت سرم می ايستد.
- وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه. خسته می شی، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره يه کاری بکنه که آروم بشی. بی حوصله گيت رو نديدم، لجاجت هم که خدا نکنه...
بی اختيار خيره می شوم به صورت خودم.
- سه روزه همه اين ها رو ديديد؟
- نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم ديدنيه.
چشمانم را می بندم.
- حالا باشه خانومم. بقيه تحليل ها شايد وقتی ديگر.
دارد سر قيمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه عروس و داماد می رفتيم هميشه سؤالم اين بود که چرا شمعدان کنار آيينه ها خالی است. يک بار هم نشد يکی جوابم را درست بدهد و خاصيت اين ها را بگويد. آستين مصطفی را می کشم. هنوز صدايش نکرده ام. نمی دانم دقيقاً بايد چه بگويم. سر خم می کند:
- جانم؛ چيزی شده؟
- من شمعدون دوست ندارم.
- اِ چرا؟ زشته؟
- نه کلا!
- يعنی اينا رو دوست نداريد يا کلا شمعدونی دوست نداريد؟
- گزينه دو.
- نمی خوايد يه دور بزنيد شايد به دلتون نشست، مدل ديگه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آيينه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست و جو کنم و بعد تغييرات صورتی را ببينم، فايده ندارد؛ اما مصطفی درست می گويد. دقيقاً من هم در مورد «سه تفنگدار» همين حالت ها را درک می کنم و متناسب با آن ها برخورد می کنم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
مےدونے؛
مےگف ،وقتے نا امید مےشے از بخشش گناهانټ،
خیلے خودتو تحویݪ گࢪفتے ؛😉
فڪ ڪࢪدے ڪے هسٺے ڪه مثݪن گناهانٺ قابل بخشش نباشه؟¿¿!😉
😌🤲🏻
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
از جملہ اسباب مغفرت،شاد ڪردن برادر مومن است،
#بُزرگانہ
#رسولمهربانیها
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای؟
#مولانا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بالاٺریݩ ارٺفاع
براے سقوط
افٺادن از
چشــم مہدے فاطمہ اسٺ....!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
تصدق ِ نگاه ِ به جای مانده
در عکسهایت ...
میدانستی بیتو بودن درد دارد ..؟!
روزها گذشت اما ..؛
دل ِ تنگ ِ ما ،
از درد ِ غمت ، آرام نمیشود .
حاجقاسم💔
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانـے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
زِ هَمه دَست ڪِشیدَم
ڪه تــــــــو باشے هَمهاَم...😍🙈😁♥️
#بہوقٺشعر
#دلے
#هیفا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یا حَضرَت ِ حَق... زِ هَمه دَست ڪِشیدَم ڪه تــــــــو باشے هَمهاَم...😍🙈😁♥️ #بہوقٺشعر #دلے #
با تـــــــــــو بودَن،
زِ هَمه دَست ڪِشیدَن دارد....🙃♥️
یاحَضرَت ِحَق...
مـیشہ برگردم؛
ازمسیرےڪہ خطارفتم حسیݩ
مـیشہ برگردم؛
راهوعمرےاشٺباه رفٺم حسیݩ
مـیشہ برگردم؛
ازدرخوݩٺ ڪجارفٺم حسیݩ
میشہ برگردم..؟
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
انديشيدن همانند ديدن نيست، زيرا گاهی چشمها دروغ می نماياند، اما آن كس كه از عقل نصيحت خواهد به او خيانت نمی كند.
#نهجالبلاغه حکمت281🍃
#بُزرگانہ
#امامعلیعلیهالسلام
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
📹 ده سال بعد از ازدواج!
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
نَظری ڪن ڪہ به جـاڹ امـدݦ از دِلتنگــــے❤
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب بیسٺو هشٺمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید محمدحسیݩ محمدخاݩۍ #چݪہزیا
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب بیسٺو هشٺمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید مصطفی صدرزاده
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_نوزدهم
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می دانستم دارم جواب يک ناشناس را می دهم و کاش بر نداشته بودم!
- سلام ليلا خانم؟
- سلام بفرماييد.
- شما من رو نمی شناسيد...
می نشينم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گويم:
- صداتون برام آشنا نيست. امری داريد؟
با تمسخر جواب می دهد:
- عيب نداره، من خودم رو معرفی می کنم. اميدوارم که از اشتباه بزرگی که داريد توی زندگيتون می کنيد جلوگيری کنم.
از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با ترديد می پرسم:
- اشتباه؟ ببخشيد می شه خودتون رو معرفی کنيد؟
- چرا نشه؟ من نامزد سابق مصطفی هستم.
حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
- کدوم... کدوم مصطفی؟
- مصطفی ديگه. سيد مصطفی موسوی.
چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهايم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، يعنی ممکن است چيزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما...
- چيه؟ جا خورديد؟ منم وقتی فهميدم همين طوری شدم. شنيدم چند روزه ديگه عقدتونه و داريد تدارک می بينيد. اگر بخواهيد همين امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خيلی نامرده که بهتون نگفته.
حرفی نمی زنم. ديشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت، اندازه متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهيم و اولش نوشته ای بچسبانيم که تاريخ عقد را بگويد و اينکه چرا جشن نگرفتيم و هزينه اش را به کانون فرهنگی داده ايم. ديشب توی حياط با مصطفی يک ساعتی صحبت کرده بوديم. پالتويش را انداخته بود روی شانه هايم. برايم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گيرم:
- شما کی هستيد؟
عصبی می گويد:
- گفتم که نامزد مصطفی. من که به اين راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. اين رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بيخود آينده تو خراب نکنی.
دردی تيز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد. سرم تير می کشد. آينده مگر دست من است؟ آينده دست کيست که بايد من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟
صدای قطع شدن و بوق که می آيد گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شيشه ميز و از صدای شکستنش مادر می آيد. صدای شکستن قلبم بلندتر است. من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقيق کرده است. علی...
- علی... علی...
مادر متحير مقابلم ايستاده است. پدر و علی هراسان می آيند. همه وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همين راحتی بيچاره شدم:
- ساعت چنده؟ بايد با مصطفی حرف بزنم.
پدر دستم را می گيرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگيرم. ليوان آب را مادر مقابل دهانم می گيرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شيرينی اش را مزمزه کنم.
- چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟
بهت زده ام.
- اين شماره کيه مامان؟ آشناست يا نه؟
شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگويم:
- نامزد مصطفی بود.
مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گويد:
- چی؟ نامزد مصطفی؟
و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگيرد؛ اما پدر می گويد:
- صبر کن بابا. صبرکن. يه آب قند به مادرت بده. بذار ببينم به ليلا چی گفته؟
- مصطفی زن داشته؟
- علی قضاوت نکن. صبر کن.
من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گيرد و صورتم را بالا می آورم.
- کی بود بابا؟ چی گفت؟
- نمی دونم. نمی دونم. نامزد مصطفی. گفت زندگيتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگيد دروغه.
ابروهايش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آيد:
- همين؟ يه دختر زنگ زده، بی هيچ دليلی يه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟
- زنگ بزنم مصطفی؟
- اِ علی آقا از شما بعيده. اين ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شايد الآن خواب باشند.
بايد حرف بزنم و الا خفه می شوم:
- بابا! خدا!
پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پيشانيم را می بوسد.
- فعلاً هيچی معلوم نيست. شما هم به خاطر هيچی داری اينطوری بی تابی می کنی.
و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند.
- اگر دفعه ديگه، فقط يه دفعه ديگه ببينم! اينقدر ضعيف برخورد می کنی، نه من نه تو. برو استراحت کن. حق نداری نه گريه کنی، نه فکر بیخود.
اين روی پدرم را نديده بودم. ليوان آبميوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار ديوار. می روم سمت اتاقم.
مبينا پيام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پيام بدهد تا بفهمم بيدار است.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
هدایت شده از |•°…یاحبیبالباکین…°•|
تـمـوم ساݪ
بۍقرارے ام را براے اربعینت دیدے
.
.
.
دݪت آمد
اربعیݩ بیاید و
من ایران بمانم ...؟!
اِࢪیحا(:
تـمـوم ساݪ بۍقرارے ام را براے اربعینت دیدے . . . دݪت آمد اربعیݩ بیاید و من ایران بمانم ...؟!
یاحَضرَت ِحَق...
.
اے خوش حساب مزد مرا زودتر بده
بعد از محرم چه شد ڪربلاے من؟
#دِلْتَنْگــ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... . اے خوش حساب مزد مرا زودتر بده بعد از محرم چه شد ڪربلاے من؟ #دِلْتَنْگــ
یک اربعین زیارت مارا ردیف کن
ما هر چه بود پای محرم گذاشتیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
ڪیا خاطرات اربعیڹ رو یادشونه ...؟!
#اسٺورے
#اربعیݩ
#مامݪٺامامحسیݩیم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
دسٺ از سرمـ بردار مݩ بابا ندارمـ
زخمے شدم بہر دویدن پا ندارمـ
گیسو سپیدم احٺرامم را نگہ دار
سیلے نزن من با کسی دعوا ندارمـ ..😭
#شهادٺ_حضرت_رقیہ(س)
#یارقیہ..
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
زن غسالہ چہ میدید ڪہ با خود میگفٺ
مادرٺ ڪاش بجاے ٺو پسر می آورد...😭
#اسٺورے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب بیسٺو هشٺمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید مصطفی صدرزاده #چݪہزیارٺ
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب بیسٺو نہمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید عباس ڪریمۍ
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌راه حل معمای حیات دنیا
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... ڪیا خاطرات اربعیڹ رو یادشونه ...؟! #اسٺورے #اربعیݩ #مامݪٺامامحسیݩیم #شہ
یاحَضرَت ِحَق...
"ڪربلایی" نیستماماتوشاهدباشڪہ
هردعایـےکردماول"ڪربلا"راخواستم ...🌱
#مامݪٺامامحسیݩیم
#دِلْتَنْگــ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh