فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
📹 ده سال بعد از ازدواج!
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
نَظری ڪن ڪہ به جـاڹ امـدݦ از دِلتنگــــے❤
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب بیسٺو هشٺمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید محمدحسیݩ محمدخاݩۍ #چݪہزیا
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب بیسٺو هشٺمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید مصطفی صدرزاده
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_نوزدهم
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می دانستم دارم جواب يک ناشناس را می دهم و کاش بر نداشته بودم!
- سلام ليلا خانم؟
- سلام بفرماييد.
- شما من رو نمی شناسيد...
می نشينم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گويم:
- صداتون برام آشنا نيست. امری داريد؟
با تمسخر جواب می دهد:
- عيب نداره، من خودم رو معرفی می کنم. اميدوارم که از اشتباه بزرگی که داريد توی زندگيتون می کنيد جلوگيری کنم.
از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با ترديد می پرسم:
- اشتباه؟ ببخشيد می شه خودتون رو معرفی کنيد؟
- چرا نشه؟ من نامزد سابق مصطفی هستم.
حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
- کدوم... کدوم مصطفی؟
- مصطفی ديگه. سيد مصطفی موسوی.
چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهايم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، يعنی ممکن است چيزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما...
- چيه؟ جا خورديد؟ منم وقتی فهميدم همين طوری شدم. شنيدم چند روزه ديگه عقدتونه و داريد تدارک می بينيد. اگر بخواهيد همين امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خيلی نامرده که بهتون نگفته.
حرفی نمی زنم. ديشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت، اندازه متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهيم و اولش نوشته ای بچسبانيم که تاريخ عقد را بگويد و اينکه چرا جشن نگرفتيم و هزينه اش را به کانون فرهنگی داده ايم. ديشب توی حياط با مصطفی يک ساعتی صحبت کرده بوديم. پالتويش را انداخته بود روی شانه هايم. برايم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گيرم:
- شما کی هستيد؟
عصبی می گويد:
- گفتم که نامزد مصطفی. من که به اين راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. اين رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بيخود آينده تو خراب نکنی.
دردی تيز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد. سرم تير می کشد. آينده مگر دست من است؟ آينده دست کيست که بايد من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟
صدای قطع شدن و بوق که می آيد گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شيشه ميز و از صدای شکستنش مادر می آيد. صدای شکستن قلبم بلندتر است. من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقيق کرده است. علی...
- علی... علی...
مادر متحير مقابلم ايستاده است. پدر و علی هراسان می آيند. همه وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همين راحتی بيچاره شدم:
- ساعت چنده؟ بايد با مصطفی حرف بزنم.
پدر دستم را می گيرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگيرم. ليوان آب را مادر مقابل دهانم می گيرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شيرينی اش را مزمزه کنم.
- چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟
بهت زده ام.
- اين شماره کيه مامان؟ آشناست يا نه؟
شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگويم:
- نامزد مصطفی بود.
مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گويد:
- چی؟ نامزد مصطفی؟
و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگيرد؛ اما پدر می گويد:
- صبر کن بابا. صبرکن. يه آب قند به مادرت بده. بذار ببينم به ليلا چی گفته؟
- مصطفی زن داشته؟
- علی قضاوت نکن. صبر کن.
من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گيرد و صورتم را بالا می آورم.
- کی بود بابا؟ چی گفت؟
- نمی دونم. نمی دونم. نامزد مصطفی. گفت زندگيتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگيد دروغه.
ابروهايش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آيد:
- همين؟ يه دختر زنگ زده، بی هيچ دليلی يه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟
- زنگ بزنم مصطفی؟
- اِ علی آقا از شما بعيده. اين ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شايد الآن خواب باشند.
بايد حرف بزنم و الا خفه می شوم:
- بابا! خدا!
پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پيشانيم را می بوسد.
- فعلاً هيچی معلوم نيست. شما هم به خاطر هيچی داری اينطوری بی تابی می کنی.
و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند.
- اگر دفعه ديگه، فقط يه دفعه ديگه ببينم! اينقدر ضعيف برخورد می کنی، نه من نه تو. برو استراحت کن. حق نداری نه گريه کنی، نه فکر بیخود.
اين روی پدرم را نديده بودم. ليوان آبميوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار ديوار. می روم سمت اتاقم.
مبينا پيام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پيام بدهد تا بفهمم بيدار است.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
هدایت شده از |•°…یاحبیبالباکین…°•|
تـمـوم ساݪ
بۍقرارے ام را براے اربعینت دیدے
.
.
.
دݪت آمد
اربعیݩ بیاید و
من ایران بمانم ...؟!
اِࢪیحا(:
تـمـوم ساݪ بۍقرارے ام را براے اربعینت دیدے . . . دݪت آمد اربعیݩ بیاید و من ایران بمانم ...؟!
یاحَضرَت ِحَق...
.
اے خوش حساب مزد مرا زودتر بده
بعد از محرم چه شد ڪربلاے من؟
#دِلْتَنْگــ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... . اے خوش حساب مزد مرا زودتر بده بعد از محرم چه شد ڪربلاے من؟ #دِلْتَنْگــ
یک اربعین زیارت مارا ردیف کن
ما هر چه بود پای محرم گذاشتیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
ڪیا خاطرات اربعیڹ رو یادشونه ...؟!
#اسٺورے
#اربعیݩ
#مامݪٺامامحسیݩیم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
دسٺ از سرمـ بردار مݩ بابا ندارمـ
زخمے شدم بہر دویدن پا ندارمـ
گیسو سپیدم احٺرامم را نگہ دار
سیلے نزن من با کسی دعوا ندارمـ ..😭
#شهادٺ_حضرت_رقیہ(س)
#یارقیہ..
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
زن غسالہ چہ میدید ڪہ با خود میگفٺ
مادرٺ ڪاش بجاے ٺو پسر می آورد...😭
#اسٺورے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب بیسٺو هشٺمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید مصطفی صدرزاده #چݪہزیارٺ
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب بیسٺو نہمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید عباس ڪریمۍ
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌راه حل معمای حیات دنیا
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... ڪیا خاطرات اربعیڹ رو یادشونه ...؟! #اسٺورے #اربعیݩ #مامݪٺامامحسیݩیم #شہ
یاحَضرَت ِحَق...
"ڪربلایی" نیستماماتوشاهدباشڪہ
هردعایـےکردماول"ڪربلا"راخواستم ...🌱
#مامݪٺامامحسیݩیم
#دِلْتَنْگــ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بعضےها
عجیب خوبند!
مݩباوردارمڪھگاهےخـُـدا،
بابندگانشمارادرآغوشمےگیرد...
#بعضےهاعجیبخوبند!
#مثݪتـــــو...
♡...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیستم
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوابم را روشن می کنم. شايد اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها و جيغ و دادها و تمام خواستن ها و خواهش هايم را بايد خيلی زود بگذارم و بگذرم، اينقدر عميق نگاهشان نمی کردم. حتی دلبسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهايم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤيایی نوشته بودم نه با تکيه بر حقايق اطرافم.
می نشينم مقابل کتابخانه ام. شخصيت داستان هايی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هرچه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فيروزه، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شايد هم بايد اسير يک برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل ديوانه ها تمام کتاب هايم را ورق می زنم و بيرون می گذارم. نمی توانم هيچکدام را بخوانم. همه را روی زمين می چينم. می ترسم که انسانيت و ايمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است.
کاش به دريا برسم، موج شوم، رود شوم
خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم
اشکم می چکد.
آرام زمزمه می کنم.
قطار امشب به شهر خاطراتم باز می گردد
قطار امشب شب يلدای ما را ميکشد با خود
يلدای بلندی پيدا کرده ام. پدر می گويد گريه نکن! اما خودش چه حالی دارد با اين حال من!
تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند. نماز صبح را که می خوانم سر سجاده خوابم می برد. اينجا آرامش دارد.
دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور هميم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد.
مادر لقمه اش را زمين می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می خورد. هيچکس اين موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ديشبی است. بر می دارم. پدر کنارم می نشيند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمين می نشيند.
- الو ليلا خانم.
سعی می کنم محکم باشم. اين را نگاه پر از اخم علی می گويد و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد.
- بهتری؟ از شوک در اومدی؟
- شما کی هستيد اصلاً؟
- من دختر خاله مصطفی هستم.
- الآن منظورتون از اين حرفایی که می زنيد دقيقاً چيه؟
- نه خوشم اومد. تو هم مثل من خواهان مصطفايی که اينطوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فاميل من و مصطفی رو برای هم می دونن اينطوری خودتو کوچيک نمی کنی.
رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من.
- مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد.
- بارک الله. اين سؤال خوبيه. مصطفی اگه به اراده خودش بود که اصلاً سراغ تو نمی اومد.
پدر با تکان سر حرف هايم را تأييد می کند.
- می شه واضح تر حرف بزنی؟
حس می کنم چيزی درون معده ام می جوشد. خدايا من چه کنم؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود.
- چی رو می خوای بدونی؟ اينکه از کوچيکی با هم بزرگ شديم. اينکه رشته تحصيليم رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. اين که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم می دونن که پسرخالمه و نامزدمه. ديگه چی می خوای بدونی؟
علی سرش را رو به سقف می گيرد و نفس عميقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس می کشم. هوای آزاد می خواهم.
- اينکه نشد دليل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره.
می خندد. عصبی می خندد.
- باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خيلی برای عقد برنامه ريزی نکن. تا بيشتر از اين افسردگی نگيری. در ضمن منتظر مصطی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام.
علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گويد:
- ليلاجان با تدبير جلو برو، نه با احساس.
و می رود سمت اتاق. امروز بايد برای جلسه برود سمت سيستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در اين وضعيت او را با حال پريشان راهی می کنم.
علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گيرد؛ و مادر که:
- ليلاجان صبر کن. فقط صبر کن.
می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف ليوان شير و عسل را قورت می دهم. عسل نيست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بيرون می رويم. تا امامزاده پياده می رويم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گيرد. روشن است و بی پاسخ.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... دݪم بےقرار سفرےاست ڪھنمیدانم امضاءشده یا نہ.. #اربعین #شہیدزادہ @Shahid
مݩ جا موندم
شبیہ ڪسے
ڪہ هرچے دوید
بہ تو نرسید ...
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... دݪم بےقرار سفرےاست ڪھنمیدانم امضاءشده یا نہ.. #اربعین #شہیدزادہ @Shahid
باید نام سه میلیون جامانده اربعین را هم به لیست قربانیان کرونا اضافه کرد!!
💔
آقا شمارو به پہلوے شکستہ مادر قسم ...
اِࢪیحا(:
باید نام سه میلیون جامانده اربعین را هم به لیست قربانیان کرونا اضافه کرد!! 💔 آقا شمارو به پہلوے شک
خسته ام از همه ے شهر و گرفتارانش
ڪرمے ڪن ڪه دلم ڪرب و بلا مۍخواهد
یاحَضرَت ِحَق...
من و عشق و دل دیوانه
بساطے داریم عقل هے
فلسفه مےبافد و ما میخندیم .! :)🌱 '
#دݪبࢪمباࢪز|💛|
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ملائڪ گریہ میڪردند با ما اربعینش را
خدا ششگوشہ ڪرد از روز عاشورا زمینش را
#اربعیݩ
#حسینعلیہالسلام
#شہیدزادہ
@shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
🎥اولین گناه!
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
کنار ضريح می نشينم. اينجا راحت می توانم خيالم را کنترل کنم. آرزوهايم را دوست دارم، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نيافتنی! چشمانم را می بندم. آرزوهايم مثل بادکنک هايی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند. دستم به نخ بادکنک هاست و بالا می روم. باد موهايم را پريشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام. آن بالا فشار زياد باد نمی گذارد چيزی را ببينم. لباس هايم دورم پيچيده و کفش هايم دارند از پايم در می آيند. دست های از موهايم مقابل چشمانم می افتد. می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم. نگاهی به زير پايم می کنم و از ارتفاع زياد وحشت زده می شوم. چشمانم را باز می کنم.
- آدمی که با خودش صادق نباشد، ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رؤياها سوار شوی و به تاخت بتازی به جايی که نيست. روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد. سبزه را سفيد، سفيد را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمايش دادن حماقت است.
سرم درد می گيرد. تلخی حقيقت دلم را می زند.
مصطفی گفته بود امروز تدريس دارد و بعد هم برای تحقيقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است:
- بيا دم در يه چيزی خريدم پيشت باشه بخوری.
اگر نروم نمی رود و اجباراً تن به خواسته اش می دهم.
- قرار نشد گريه کنی! هنوز که هيچی معلوم نشده.
- همين برزخ از همه چيز بدتره.
- کلاس داره. زنگ زدم. يکی از بچه ها رفت پرسيد. به جای استادش تدريس داره. ليلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می رفتی.
همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد.
- بله؟
- سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. ديدی که؟
- منظورتون از اين کارا چيه؟
- منظورم؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهميدی؟ خودت رو انقدر خوار و ذليل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دير نشده بفهم.
علی همراهم را می گيرد. روی نيمکت می نشينم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بياورد. می دوم سمت دستشويی. صورتم را با آب خنک می شويم تا کمی آرام بشوم. گوشه خلوتی روی زمين می نشينيم. مقابلم پر از سنگ قبر است؛ يعنی اينها که اينجا خوابيده اند روزگارشان همين طور پر درد و ناآرام بوده است.
- ليلا صبر کن مصطفی بياد.
مأيوسانه نگاهش می کنم.
- زنگ زدی؟
- جواب نمی ده مجنون...
سرم را تکيه می دهم به ديوار و زمزمه وار می گويم:
- چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه علی...
با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند:
- اينطور نگو.
- استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شاديتون. هر چه قدر شاديتون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشيد هم بزرگ تره.
ابروهايش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگويد.
- نه ليلا اين جمله الآن برای شما نيست. شادی بد دنيا رو می گه. شاديای که تو رو از خدا دور کنه تبديل به غم می شه. شاديای که غفلت بياره. نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پايه اش درست و برای خداست. اتفاقاً اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همين هم داره خودش رو به آب و آتيش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هيچی نيست.
و بعد برای خودش زمزمه می کند:
- ليلاجان! باور کن وقتی که يه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ انقدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت:
- «سختی دنيا مثل اين دردا می مونه. اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نبايد بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.»
پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خير باباجون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. بايد اهل حق باشد، و الا دکتر زياد و نسخه زياد. شايد اين ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.»
حالا مانده ام که اين اتفاق را سونامی ای بدانم که ويران می کند يا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بيرون بکشد و آرامشی هديه بدهد.
- من نديدم، من باور نمی کنم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
حیراݩ و آشفـٺہ
یعنے حاݪ ڪسے ڪہ
مـرگ را ݩخواهـد..
امـالایق شہـادت هم ݩباشد!!
#چہ_ڪنیم..
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق..
[🌿🌼]
از پنجره روزگار به درخت عمر ڪه می نگرم
خوش تر از یاد خداوند ثمری نیست
"و من یتوڪل علی الله فهو حسبه"
هر که به خدا توکل کند او را بس است
#خداےخوبمن
#هیفا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
📹 چرا میخوای کارمند بشی؟
🔻نترس؛ شجاع باش!
➕نظر اهل بیت(ع) درباره کارمندی و تجارت
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh