اِࢪیحا(:
...(♥️
یاحَضرَت ِحَق...
نصفِوجودبودے...
ڪھࢪفتہاے!
ٺُ بگو∞
بااینخودِمنقوص
~چھڪنم¿¡
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب سی و دومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید احمد رضا احدے #چݪہزیارٺع
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب سی و سومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید قاسم میرحسیݩۍ
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌امتحان های الهی
بستری برای خود شناسی
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
وقتی از آغوشش جدايم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقيقاً کنار سمت چپ قابِ دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من.
به صورت علی نگاه می کنم. ابروهايش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش ليوان های آب ميوه را می گيرد. تعارف مادرم می کند و من، بر نمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گيرد و حلقه می کند دور ليوان.
- بخور عزيز دلم. چرا ديشب زنگ نزدی؟ چرا انقدر خودت رو اذيت کردی؟
دوباره سرم را می بوسد.
- بخور دخترم. بخور، برات همه چيز رو تعريف می کنم. اين مصطفی رو هم همين جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چيز رو بگم.
وای خدايا پس چيزی بوده و هست. ليوان از دستم می افتد. علی می گيرد. کمی روی قبر می ريزد.
- ليلا!
فرياد علی است. می آيد روی قبر. ليوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گويد:
- بخور!
اگر آن ها نبودند حتماً می گفت:
- دوباره عجله کردی؟ يک کلمه رو چسبيدی و بقيه رو نشنيدی؟ يه جزء از يه کل؟ آره؟
ولی آرام می گويد:
- بخور! زدی لباس دايی رو از ريخت انداختی. الآن حوريه هاش چندش شون می شه. لباس حرير به اين گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکايت نکنی ها!
جرعه ای می خورم. بقيه می خندند، صدای خنده مصطفی را نمی شنوم.
- شيرين؛ دختر خواهرمه! دختر بزرگشه! از کوچيکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با اينکه خواهريم خيلی شبيه هم نيستيم. بچه هامونم شبيه هم بزرگ نکرديم. ولی ارتباطمون رو حفظ کرديم. شيرين و مصطفی اصلاً مثل هم نيستند. اما شيرين نمی خواد اين رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداريم که پسرامون دير ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگيده و منتظر شده تا شيرين ازدواج کنه. اتفاقاً با يکی تو دانشگاه آشنا شدند، يه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستين بالا زديم، متوجه شديم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا.
شيرين پيش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنيم. راستش من به بچه هام هيچ وقت زور نمی گم. حتی تو دينداری
هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصيحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شيرين اين حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصميمش عوض نشده. مسيرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سر زندگيش. ولی مثل اينکه نمی خواد درست زندگی کنه. يادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گريز کرده تا به اينجا رسيده، هيچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شيرين ديشب و امروز هر چی گفته خيالات خام خودشه.
دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد.
- ولی ليلا جون! من نمی ذارم غلطشو ادامه بده. خودم جلوش رو می گيرم. اول گفتم بيام پيش شما. الآن هم می رم خونه خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون قطع کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره.
دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر يخ کرده ام. لرز می کنم.
- چه قدر سردی؟
کسی پالتويش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند.
چند قدمی دور می شويم در پناه عکس ها که قرار می گيريم می گويد:
- ليلا! می دونی اگر ريحانه اينقدر خاک و خلی باشه چه کارش می کنم؟
جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جايی که آفتاب افتاده و هر دو می نشينيم.
- حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره رو به رو بشی. به خاطر آرامش يک عمر خيال خودت. به خاطر اينکه حرفا رو مستقيم بشنوی و تمام زندگيت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف ديگرون نشه.
- يعنی راست می گن؟
- اوف! چه عجب يه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه!
با تعجب نگاهش می کنم.
- دماغش؟
با دستش دماغش را می گيرد و می کشد.
- اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که می شه اعتماد کرد.
- علی!
- باور کن. من اين همه مدت که باهاش رفت و آمد کردم به توصيه مسعود، مدام راستی آزمايی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه.
هر دو می زنيم زير خنده. دماغم را فشار می دهد و می گويد:
- برم به بابا زنگ بزنم. خيلی نگرانه. يکی یه دونه.
و می رود. سرم پايين است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گيرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم ليوان را می بينم و دستش...
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب سی و سومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید قاسم میرحسیݩۍ #چݪہزیارٺعا
یڪم درباره ایݩ شہید مطالعہ ڪنید
نتایج خوبۍ پیدا میڪنید😉✋
یا حَضرَت ِ حَق...
✨)من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان!
موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ،
باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!!
مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … #شهید …💔
#هفته_دفاع_مقدس
#شـهیدانهــ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
می گفت:
‹زندگی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تو زندگی کنم..." :›🌱
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... می گفت: ‹زندگی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تو زندگی کنم..." :›🌱 #ش
سخݩ ایݩ اسٺ ڪہ ما
بۍ ٺو نخواهیم
حیاٺ . . .
یاحَضرَت ِحَق...
اونی که میگفت:
تو نبودت دنیا رو آتیش میزنم،
آتیش زد؟ یا هنوزم داره هیزم جمع میکنه؟ :/
#غرغریات🖇🌱
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
...♥️!
یاحَضرَت ِحَق...
خواهر داستانش با همہ فرق دارد 🙂
موجودیست ڪہ بوۍ مادر مۍدھد 😍
مانند پدر، ڪوه مۍشود پشتت و مۍایستد✋
برادر گونہ رویت غیرت و حساسیت دارد 🤫
میتوانے روی رفاقتش تا تہ تہ دنیا حساب باز ڪنے🤗
بنظر من گاهے میشود گفت:
بہشتــ زیر پاۍ خواهراݩ است ...💞
#رفیقخواهرگونهام😊
#رفیق
#رِفـــــیٓـق_هَـمـیشِــگـــیٓ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب سی و سومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید قاسم میرحسیݩۍ #چݪہزیارٺعا
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب سی و چہارمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید مجتبیٰ هاشمۍ
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
خدا رو چه دیدی شاید از جایی که فکرشو نمی کنی کارات ردیف شه،که اندازه همه روزای زندگیت شاد بشی💕:)
#وخداییهستمَشدیترازحَدتصور🌿-
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
چه زود دلخوشی هایمان خاطره شد
امید را بگو،
کجا کاشتیم که سبز نشد ..!؟
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
من چه میکردم🤔
به عالم🌎
گر نمیدیدم تو را ..🙃
#رفیقِمن
#رِفـــــیٓـق_هَـمـیشِــگـــیٓ
#بهوقٺشـعـر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
📹 مگه میشه از این گذشت؟
🔻اشک شوق استاد پناهیان پای یک حدیث کربلایی
یادش بخیر
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
... 💔
یاحَضرَت ِحَق...
اولینسالیستکهنیستی
گرهبهڪاراربعینمانافتاده...
#حاجے💔|😞...
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
از اینجا که هستم
تا آنجا که هستی
وجب به وجب دلتنگتم...
#دلتنگ
#شرححال
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... از اینجا که هستم تا آنجا که هستی وجب به وجب دلتنگتم... #دلتنگ #شرححال
یاحَضرَت ِحَق...
[غمیدارمزدلتنگی
کهدرعالمنمیگنجد]
💔
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
صدايش گرفته، صورتش انگار تيره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند:
- خواهش می کنم بقيه اين آبميوه رو بخور. رنگت خيلی پريده.
ليوان را می گيرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند.
- می دونستم که زندگی سختی داره. برام زياد پيش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بياد. به دور و برم که نگاه می کردم می ديدم خيلی ها که ازدواج می کنند، سر خريد و حرف و حديث و توقع و مهر و تالار و اينجور چيزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خيلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه اينها توی يه گود ديگر دارم ميل بلند می کنم، با ضرب کس ديگر می چرخم. مرشدم را درست انتخاب کردم.
مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقيه آبميوه را بخورم.
- مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نيستيم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بيرون هم ضربه بخوريم. ليلا! اين رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی.
دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. اين چه استدلالی است.
- ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های ديگه رو بگيرم. همون طور که نمی تونم جلوی شيطون رو بگيرم. من و تو قله قاف هم بريم، از آدم های شيطون صفت دوری هم بکنيم، باز هم وسوسه شيطون هست. هوا و هوس من و تو هم هست.
- پس راحت بگيد هيچ شيرينی کاملی نيست. هميشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست.
نفس عميقی میکشد.
- ليلای من! عزيز من! اين خاصيت دنياست. به خدا حرف و استدلال من نيست خانمم.
حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گيرد توی تمام رگ هايم.
- نمی تونم دنيا رو عوض کنم يا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت اين باشه که دنيا شيرينه، همه لحظه هاش بايد لذت بخش باشه، وقتی يه شيطنت از هر کسی بياد وسط، تلخيش فريادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنيا تلخی هم داره، سختی داره، اون وقت دنبال شيرينيش که می ری، موانع رو درست می بينی و می تونی ازش عبور کنی.
لجم می گيرد. اعصابم به هم می ريزد. چقدر تلخ حقيقت ها را توی صورت من می زند:
- حتماً الآن من بايد از بدی شيرين عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصيت دنيا بدم بياد.
دستانم را می گيرد. نگاهش نمی کنم. نفس بريده بريده ای می کشد. می گويد:
- ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، هميشه همين جور بمون.
- ولی من دلم نمی خواد اينطور جلو بره...
- صبح تا حالا هر چی اين بيست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه ديدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اينطور مقابل هم نشسته باشيم؟ من طاقت ديدن چشم های گريان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اينه که بتونم آرومت کنم. هر کاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پيشنهاد بدی، هر مسيری که بگی، فقط... فقط...
بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، بر می گردد سمتم. دستش را دراز می کند.
- بلند شو ليلا! خواهش می کنم. يخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم.
بد حرفی زدم انگار، اين قدر که کم بياورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگينی می کند. برش می دارم. از دستم می گيرد و راه می افتد:
- هيچ وقت از من دوری نکن ليلا! هر وقت هم هر مشکلی پيش آمد، اول سنگينی بارش را به خودم بده.
منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. يا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خيال همه اين هاست.
خيره عکس شهيدی شده ام که ابروهای پيوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری.
- ليلا...
بی اختيار نگاهش می کنم و تا می آيم نگاهم را از چشمانش بدزدم زير چانه ام را می گيرد:
- محرومم نکن...
چشمانم را می بندم. طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
هدایت شده از |•°…یاحبیبالباکین…°•|
همه
رفتند...🚶♀
بخوابند...😴
منمـــ و...!
دربه دری...💔
فڪر...
آنڪه...
چه زمان..؟
ڪرببلایم ببری...😭
@mahfelsh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب سی و چہارمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید مجتبیٰ هاشمۍ #چݪہزیارٺع
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب سی و پنجمیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید شاهرخ ضرغام
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh