eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... رسولُ‌اللّه‌صلے‌اللہ‌عليہ‌و‌آلہ:  مَن عَشِــ❤️ـقَ فعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهيدا هرڪہ‌عاشق‌شودـوخودراپاك‌نگہ‌دارد ـو‌باايݩ‌حاݪ‌بميرد،شہيدمرده‌است!.. 🙃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ‌ [سخت است که باشد اما نباشد!..] @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. گفتم: تا کربلا چقدر راه است؟ گفت: چند لحظه ... هر ڪجا باشی مهمان اویی! رو به قبله بایست و سه بار بگو: صلی الله علیک یا أبا عبدالله @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... امسال قرار بود ما به نیابت از حاج قاسم و ابومهدی زیارت کنیم:) ولی ما جاموندیم و ... احیاء عند ربهم یرزقون ! @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... قبر هرکسی روزی پنج تا ندا میده🤔 🎥سخنرانی متفاوت و شیرین استاد دکتر رفیعی در جمع جوانان ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌ رفَیعے|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... تمام‌نمےشودانگار خیال‌بافی‌هاے‌مݩ، مݩ‌یڪ‌آدم‌برفی‌هستم در‌رویاے‌تابستاݩ!.. ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اۍ ‌ڪہ ‌مےپرسے چرا نامے زِ ما باقے نماند! سیݪ وقتے خانہ‌اے را برد، از بنیآد بَرَد:)😏 💔 ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اےدوسٺ❣ یادٺ‌نرود‌: "اینجا‌ڪسے‌هسٺ ڪہ‌بہ‌اندازه‌ے‌تمام‌ برگ‌هاےرقصان‌پاییـز🍂 دوستٺ‌دارد!..." 🍁 ...🙃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... |♥️🌱| ولی‌حقیقتا، برای‌این‌‌خنده‌باس‌جون‌داد… @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... - اون عکس هایی که توی اردوی دانشجويی انداخته مثلاً با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلاً يک بار هم اردوی مختلط دانشجويی نرفتم. حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون هميشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگير اتوبوس قبلی و بعدی. ليلا من هيچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نيستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جاي استاد می رم تمرين حل می کنم. نفس عميقی می کشد. نفسم گير می کند، چون يک لحظه می خواهم اختيار نفس کشيدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خيال بر اختيارم غلبه می کند و نفسم بين رفتن و آمدن متحير می شود. چند ثانيه طول می کشد که دوباره بی خيال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از اين تجربه تلخ غوغا می شود. کاش اختيار فکر و خيالم، تصميم هايم، خواب و بيداری ام را هم داده بودم دست خدا. ديگر آنقدر سردرگم و پر اشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گِلی که شيطان شيرين مقابل زندگی ام ريخته است. يا نبايد پا می گذاشتم يا حالا که گير افتاده ام بايد رد کنم. - من اصلاً نگران خودم نيستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترميم بشود؟ غصه قصه شيرينی رو می خورم که با اميد شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو می آد، ولی باور کن که اين رنجی که اون می خواهد به زندگيمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ايه که بهِش نرسيده و نمی خواد دست کس ديگه هم ببينه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم. دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندی. و الا اگه احساس کنه که توی اين قصه می تونه هر بار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت رو هم روشن کردم تا فکر نکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده. مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدايش می افتد، می گويد و سکوت می کند؛ يعنی تمام حرف ها دروغ است؟ اين زمزمه ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. بر می دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گيرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدايش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به ديوار تکيه داده، جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند. - ليلا با من حرف بزن. بايد حرف بزنم. بايد حرف هايی که ذهن و دلم را مشغول کرده برايش بگويم؛ چرا نمی توانم اين سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل يک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بيرون می رويم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلاً برای اينکه مصطفی را داشته باشم، قيد همه چيز را می زنم. چه عيبی دارد در همين جا ساکن شويم، اما دلمان خوش باشد. مصطفی دستم را می گيرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گويم: - من به راه بلدی تو اطمينان دارم. بيا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زير و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آيم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به ديگران و دنبالشان راه افتادم. به هيچ جا نرسيدم. @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... دلم بارانِ سردِ صبحِ پاییزی هوس دارد؛ که نم نم می رسد از راه و عاشق می شود شهری...!♥️🍂(: @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🎥تنها مسیر ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌ عالے|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... أَنْ تَقُول نَفْسٌ يا حَسْرَتي عَلي ما فَرَّطْت ُ |كاش بيشتر دوستت داشتم... بيشتر... خيلی بیشتر....|🍃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ‌-بھ قول‌حاج‌حیدرخمسه : من‌ گفتم‌ میزنی‌ بزن اما با "هیئت " نزن میزنی بزن اما با "ڪربلا " نَھ ..!💔 :) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... گفتم‌ـو‌بار‌دگر‌مے‌گویم... • • • ٺو‌چہ‌ڪردے‌ڪہ‌دݪم‌ ایݩ‌همہ‌خواهانت‌شد؟! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. تو دانے ڪھ مݧ دوستدار توام ❤️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... وهل أخبرتك أن الصباح بك أجمل؟ تاحالا بهت گفتم که صبحم با وجود تو قشنگ‌تره؟😌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... موفقــــیّت🤩 یڪ‌قدمِـ‌بزرگ‌درآینده‌دورنیسٺ!!!👀 بݪڪہ‌‌یڪ‌قـدمـِ‌ڪوچڪ‌اسٺ‌ڪھ👣 همیݩ‌ݪحظہ‌برمیدارے، قدم کوچڪ را بردار...💗👌🏻 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... + آدما دنیاشوݩ چقدر جمعیت داره؟!🧐 ــ بعضیا هفت میلیارد نفر بعضیا یه نفــر❤️😌 !.. @Shahidzadeh
∞♡ツ↯ دقٺ ڪردیڹ دارٻم بھ قسمٺاے آخر ࢪماڹ ڹزدیڪ میشیم؟!
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... به کنار چشمه که می رسيم زنده می شوم. چقدر من از اين چشمه خاطره دارم. فقط دلم می خواهد بدانم کی همه اينجا را زير پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی می نشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشيند. دستش را زير آب می برد و صورتش را می شويد. آب می خورد و ناگهان هر دو دستش را زير آب می کند و می پاشد سمت من که خفه نشسته ام. تا به خودم بجنبم چند مشت آب رويم ريخته و خيس شده ام. جيغ می زنم و فرار می کنم. - مصطفی خيلی بدجنسی! سرخوشانه می خندد. - الآن سرما می خورم. بازهم می خندد. جلو می روم به گمان اينکه ديگر آب نمی پاشد. می گيردم و به زور می نشاندم سر چشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم. نفسم بند می آيد از خنکی و زيادی آب. فايده ندارد. بايد رويش را کم کنم. بی خيال خيس شدن می شوم. شروع می کنم به خيس کردنش. می ايستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم می گيرد. چوب جمع می کند و آتش روشن می کند. رجز هم می خواند. - فکر می کردم سفت تر از اين حرف ها باشی پری طالقانی. به همين راحتی خيس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بيا خانوم کوچولو. بيا گرم شو فرشته کوهی. آخ آخ آخ. خيس ميشی خوشگل تر می شی. از توی جيبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را می خورم و تعارف هم نمی کنم. به خوردنم هم می خندد و با بدجنسی شکلات ديگری در می آورد. از دستش می قاپم و دوباره می خورم. کمی عقب می کشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره خشمگين من می خندد. شکلات را نصف می کند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم. _ الآن روستايی ها می گن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده تو سرما اومده اينجا آتيش روشن کرده. دلشون واسه من هم می سوزه که گير يه همچين دختر مجنونی افتادم. پاش بيفته يه کارنامه اعمال مفصلم از شيطنت هات بهم می دن که ديگه عمراً اگر قبول کنم. با تندی نگاهش می کنم ببينم می خواهد چه بگويد. می خندد و لا به لای خنده هايش می گويد: - عمراً اگه قبول کنم ديگه روی ماه تو رو ببينند. دهن هر کی بدی تو رو بگه خودم يه دور سرويس می کنم. بعد لبخند موذيانه ای می زند: - هر چند که من جواب دلمو گرفتم. کلاً نبايد با مردها در افتاد. مغلوبه می شوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم. مصطفی از کنار آتش بلند می شود و کنار چشمه مقابل من می نشيند. دستش را زير آب می برد و می گويد: - می دونی فرق چشمه و مرداب چيه؟ نگاهم را از آب نمی گيرم اما می گويم: - هيچ وقت از جوشش نمی افته. متعفن نمی شه. آب پاکِ هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه. چون اصالت داره. دوباره می جوشه. آلودگی رو می شوره می فرسته بره. اما من چشمه نيستم. اين را نگاهش می کنم و می گويم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند: - هر قدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمی شه. شايد بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنيدی کسی تونسته باشه چشمه رو بخشکونه؟ - می خوای بگی شيرين سنگيه که افتاده توی زندگيمون. - می خوام بگم بی خيال سنگ ها، چشمه باقی بمون. با شيرين امشب قرار داريم. دادگاه و شاهد و مجرم همه يک جا جمع می شن. هر چه تو قضاوت کنی؛ دلم نمی خواد انقدر زجر بکشی، حاضرم يک عمر تنها زندگی کنم، اما يک روزش مثل ديروز سرگردان نباشی. *** از ديروز پدر با شيرين قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی، در خانه خادم مسجد است. شيرين همراه با ما می رسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را می گذارد وسط؛ اما در جايی که اگر حرفی هم زده شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز می کند، خودش می رود. شيرين که برخورد مصطفی را با ما می بيند، حالش عوض می شود. خيلی خودداری می کند مقابل پدر، اما باز هم آنچه را نبايد، می گويد. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض می کند. آرام جواب حرف های شيرين را می دهد. نقاطی که او پر رنگ می کند پاک می کند. هر بار هم به شيرين می گويد: - من انقدر ارزش ندارم که به خاطرم اين حرف ها را سر هم می کنی. پدر ناظر بيرونی است. حرف ها را دارد می شنود. پيری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار می دهد و آرام زير لب ذکر می گويد که حرف ها نمی گذارد بشنوم. کار به جايی می رسد که مصطفی کبود شده از عکس هایی که شيرين رو می کند، دو دستش را بين موهايش می کشد و صورتش را می پوشاند. - بسه شيرين، تو را به خدا بسه. دارد می ميرد مصطفی. مردن کار سختی نيست. جدايی روح از تن است. مصطفی دارد خودش روحش را جدا می کند. مادر طاقت نمی آورد و بلند می شود. رو به شيرين می گويد: -به خودت رحم نمی کنی، لااقل به مصطفی رحم کن! دختر جان، به دست آوردن جواهری مثل مصطفی، نياز به اين همه دروغ و حيله نداشت. خودت را اگر عوض می کردی، الآن برای تو بود. واقعاً عاشق مصطفايی که حاضری ببينی اينقدر داره زجر می کشه! @Shahidzadeh