اِࢪیحا(:
تا نظراتتون رو نبینیم از پست های بعدی خبری نیستا😜 اندکی سریعتر... پست ها نزدیک است... #ادمینــنوی
فعلا یه قسمت دیگه میزاریم
ولی همچنان منتظریما😇
یاحَضرَت ِحَق...
کارای لذت بخش💫
جمعیش بیشتر حال میده!!😍
مثل
کتاب📖 خوندن!!
داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم،
تو و رفقات هم دعوتی...😋
نگی نگفتیم...😜
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم، اما دوست دارم در آغوشش سال ها بمانم. حالا می فهمم چرا اين سالها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سينه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم. می خواستمش.
حس می کنم محکم ترين تکيه گاهی است که هميشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آيد که خانواده مردی ديگر را آواره و گرسنه و ترسان ببيند. پدر که حتی طاقت ديدن رد سيلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از ديدن صحنه ها. حسی عجيب به جانم می نشيند. سرم را فرو می برم در سينه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم.
گريه می کند. اين را از صدای اشک هايش می شنوم. گريه می کنم و در پس پيراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدريِ تمام دنيا را می دهد.
- عزيزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواد ديگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جوان هايی باشم که کنارشان می جنگم. ليلاجان! ظرفيت تو فراتر از اينهاست. بايد برای کمک به ديگران زندگی کنی. خيلی حيفم می آد وقتی می بينم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بينم که غرق می شن، در حالی که بايد غريق نجات باشند، دلم می گيره.
نفس های عميقی می کشد. انگار هوای دنيا برايش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آنقدر که پدرم را می خواهم، تمام دنيا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پيشانيم را می بوسد. با پر مقنعه ام اشک هايم را پاک می کند.
- قيمتی تر از اشک تو دنيا پيدا نمی شه. دل مهربان اشک داره و حيفه که خرج دنيات و غصه های کوچيک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنيا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه؛ تو بزرگ باش ليلاجان.
آرام عقب می نشيند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنيای ما بوده يا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خيس است.
شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر زل می زند.
- خيالتون از ليلا راحت شد؟ اين چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما بايد باشی. بايد بالای سر ما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور
و ديرت؛ عاقبت همه. نه الآن که تعدادمون کمه.
و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد. تنها زمزمه ای می کند که:
- علی جان!... علي آقا...
می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ايم. آنقدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پيدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پياده می کند و خودش راهی مسجد می شود.
وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای راديو بلند است. مادر تمام تنهايی هايش را با اين راديو پر می کند. نماز و خريد و شام تمام می شود، اما علی نيامده و همراهش هم جوابگو نيست. پدر سر به زير نشسته و دارد سبزی پاک می کند. ظرف ها را که جابه جا می کنم، می گويم:
- می خواهيد من برم. مزاحم شدم انگار.
تا بخواهم از گير سبزی ها فرار کنم مادر می گويد:
- اتفاقاً شما بايد باشی.
لبم را برمی چينم:
- چيزه... اذيت می شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد.
پدر خنده آرامی می کند و می گويد:
- لطف سبزی پاک کردن به دور هم بودن خانواده س. علی که نيست تو باش حداقل باباجون.
می نشينم سر سبزی ها و می گويم:
- شما بايد روانشناس می شديد. يه جوری صحبت می کنيد آدم مجبور می شه کوتاه بيايد.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
سال گذشته عید فطر آن لبخند معروف سردار سلیمانی را یادتان هست...؟
کاش زمان به عقب برگردد😔
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم:
- من جعفری ها را پاک می کنم که سخته!
پدر می گويد:
- تو پيش ما بشين، اصلاً دست به سبزی هم نزن.
مشغول می شوم. مادر کمی منّ و من می کند:
- اوممم... ليلاجان!... نظرت چيه؟!
با بی خيالی می گويم:
- سبزی های خوبيه. مخصوصاً جعفريش که گِل هم نداره و من الآن تمومش می کنم و بقیه اش هم سهم علی و والدينش.
مادر می گويد:
- نه مامان جان، خواستگار رو می گم.
پدر لبخند می زند و سرش را از سبزی ها بالا نمی آورد و من حس می کنم که سرخ شده ام. مادر می گويد:
- اون شب که اون سه تا نذاشتند درست و حسابی صحبت کنيم، حالا تا نيستن...
دستپاچه می گويم:
- اول علی را سرو سامان بديم بره خونه بخت، برای من وقت زياده.
مادر می خندد و می گويد:
- پسر نمی ره خونه بخت، دختر می ره خونه بخت.
- چه فرقی داره؟ اصلاً من کار دارم.
پدر بلند می خندد. خوشحالی اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بی حس شده انگار. صدای در که می آيد خدا را شکر می کنم. علی از اين حال و روز نجاتم می دهد. مادر منتظر است تا در سالن باز شود و علی را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز می کند و ما را می بيند کمی مکث می کند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمی دهد.
- خوش اومدی آقای دوماد. بذار اول زن بگيری؛ بعد شبگرد بشی، جواب تلفن های ما رو ندی، شام خونه مادرزنت رو بخوری، با خانمت دعوا کنی با اين قيافه بيای خونه. هنوز که خبری نيست مادرجون.
علی از شوخی مادر، حال و هوايش عوض می شود. پدر نمی گذارد فضای شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيز ها را می گذارد جلوتر و می گويد:
- ليلا سهم شما را نگه داشته. من که جور کسی را نمی کشم. خوددانی پسر جون.
من هم از ترس اينکه بگويند غذای علی را بياور می گويم:
- غذاتم روی ميز آشپزخونه س. رستوران نيست که هرکس هروقت خواست بياد، می خواستی سر سفره خانوادگی بيايی. هر کی گرسنه شه خودش بره غذا بخوره.
علی تعظیمی می کند و می گويد:
- من مانده ام با اين همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم!
تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنيمت می شمرد و می گويد:
- دوست پدرت بود...
لب می گزم و او ادامه می دهد:
- برای پسرش می خواد بياد خواستگاری.
مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست اين زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد:
- داره دکترا می خونه. اصالتاً شيرازی ان. بيست و پنج سالشه. تدريس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانون شون.
بيوگرافی از اين وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اين قدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقيقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بيرون می آيد تشکرکنان می نشيند کنار من و دسته سبزی هايش را جلو می کشد. مادر می پرسد:
- علی جان شما قدت چند سانته؟
پدر می خندد. گويا مادر با تدبير خودش دارد همه پازل ها را می چيند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گويد:
- يک و هشتاد و دو. چه طور مگه؟
مادر می گويد:
- ماشاءاللّه. درست گفتم پس.
علی نگاهی به مادر می کند:
- به کی گفتيد؟
مادر بی خيال می گويد:
- به خانواده آقای سرمدی ديگه. زنگ زدم برای دخترشون.
علی و چاقو هر دو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چيزی خبر ندارد.
- برای فردا شب قرار گذاشتيم بريم. دسته گل و شيرينی يادت نره.
پدر مجال نمی دهد و می گويد:
- تکليف من به عنوان پدرشوهر چيه؟
دست علی هنوز بيکار است. مادر زود و به شوخی می گويد:
- متأسفانه پدرشوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت!
- نه عزيزم، هيچ کسی جای شما رو نمی گيره. اصلاً به اين علی می گيم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، اين دور و برا پيداش نشه.
خيلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بيايد اسم بچه هايش را هم تعيين کرده ايم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ايم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... سال گذشته عید فطر آن لبخند معروف سردار سلیمانی را یادتان هست...؟ کاش زمان به ع
یاحَضرَت ِحَق...
آسمانی ها ؛
به شهادت نمیرسند !
این خاکیها هستند
که لایق شهادت اند ...
نه فاتح و نه سپهبد ،
نه ذوالفقار و نه سردار
برای نـام تـو تنـها
" شهیـد " بود سزاوار
...🌈♥️✨🌱...
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
پیر میگه حاج قاسم👴
جوون میگه حاج قاسم👱♂
مرد میگه حاج قاسم🧔
زن میگه حاج قاسم🧕
مذهبی میگه حاج قاسم📿
غیر مذهبی میگه حاج قاسم👩🎤
بی دین میگه حاج قاسم
دانشجو میگه حاج قاسم🎓
ورزشکار میگه حاج قاسم💪
بازیگر میگه حاج قاسم
اصلاحطلب میگه حاج قاسم
اصولگرا میگه حاج قاسم
حاج قاسم میگه☆امام خامنهای☆✋☝️
اماممونو دریابیم😍
دلتنگتیم سردار جان😔💔
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#رهبرانہ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... روزه گرفتیم یک ماه دیگر🌱 ماییم و شوقِ فردای بهتر...😍 عید همگی مبااااااااااا😊😊
یاحَضرَت ِحَق...
سلام ای روزه دار ماه مهر و مهربانی
بگو کی رد پایت را به چشمم می نشانی...
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... سلام ای روزه دار ماه مهر و مهربانی بگو کی رد پایت را به چشمم می نشانی... #ا
ماهـخدارفٺ
وݪےٺۅ
نیاݥدے...
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... سلام ای روزه دار ماه مهر و مهربانی بگو کی رد پایت را به چشمم می نشانی... #ا
یاحَضرَت ِحَق...
..✨🌱..
بیا
تا
جوانم
بده
رخ
نشانم
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... سال گذشته عید فطر آن لبخند معروف سردار سلیمانی را یادتان هست...؟ کاش زمان به ع
یاحَضرَت ِحَق...
شہادٺش سنگٻݩ ݕود زـہر داشٺ ٺٻغـ شدۅ قݪݕم را خراشٻد⚡
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
این همه ماه رمضون رویِ یدونه “تـو” اَثَر نداشت؟!؟
🤔🤔
#فتامل!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق...
💚||•بیا و
ایوان دلم را
چراغانی کن..!•||💚
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
(:
آب طلب کرده همیشه مرادنیست
شایدبهانه ای ست که قربانی ات کنند
..🌈😇..
#بہوقٺشـعـر
#مےپذیرےمرآ؟!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..😂😂..
یکی از فامیلامون فامیلیش "قطبی" هست
هرکاری کردم اسم بچشو بذاره خرس، نذاشت.
بی ذوق😒😂
#طنز_حلال
#قرنطینهطورے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
|•°...🌈♥️...•°|
ربِّ جَلِّلْنیٖ بِسَتْرِکَ...
ݐرۅردڱآرآ!
ٻآ ڀۅشآݩدݩ عیٻهایݦ جݪایݥ دِهـ . . .
...💌🖇...
#جرعہاےمناجاٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
|°•°..✨..°•°|
.
یٰآ مَنْ هُوَ یَقْبَلُالتَوْبَه عَنْ عِبآدِهِ
°•
اے ڪسے ڪہ توبہ رآ از بندگآنۺ مےپذیرد😍
•°
°•|🌱~🌱|•°
#جرعہاےمناجاٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh