فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
💌نقطه ضعف خدا
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... مرگ براے ِهمہ است...خوشآ شہادٺ..((:❤️ #بیوےجذاب #شہیدزادہ @Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
مرگِ☠️مَن کاش...|شَہادت|...باشی!🤲🏻
#شہادٺــــ....
#بیوےجذاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
آرزویٺ را برآورده مے ڪند،
آن خدایےڪہ آسمان را
براے خنداندن گلے🌷
مے گریاند😊
#خـــدایــابـــغݪــمڪن
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
پناه می برم به خـــدا
از شر خودم ...
نفسم ...
زبانم ... 👅
نگاهم ..👀
قلبم...❤️
#جرعہاےمناجاٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
هیچ وَقت روی ِ خودت حساب باز نَکُن🖐🏻
چون نفس ِ مکارِت 😞همیشه یه عیبی رو با خودش حَمل میکنه!😶
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
أن تحب أحداً يعني أنك تراه بالشكل الذي شاء الله أن يكون هكذا!♥️ (؛
وقٺۍ کسۍ رو دوسٺ دارے
یعنۍ جورے مۍبینیش ڪهـ
انگار خـدا اونجورے اوݩ رو آفریدهـ😌
#عربے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه کردم، اما باز هم دلم نمی خواهد که زمان برسد. حالت تهوع هم که دست از سرم بر نمی دارد.
زنگ در خانه به صدا در می آيد. به در اتاقم نگاه می کنم، بسته است. خيالم راحت می شود.
استقبال از آينده ای که برايم قطعی نيست و من از رو به رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچکس هم کاری با من ندارد. حتی علی که مخالف بوده، سکوت کرده و آرام گرفته است. کاش مخالفت می کرد و من در اين برزخ نمی افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايد ها و نبايد هايی که ذهنم را پر کرده است، روحم را هم به غليان واداشته. نمی خواهم مثل الکی خوش ها شوم. چند فصل نشده به بن بست ها برسم. از يک بن بست برگردی عيبی ندارد، اما اگر هر باز بخواهی اشتباهی بن بست ها را بروی و برگردی، خستگی نمی گذارد ديگر راه را ادامه بدهی. مثل گلبهار قيد همه چيز را می زنی. يک بار درست انتخاب کردن شرف دارد به بی قيدانه جلو راندن زندگی. خدايا! چرا هر وقت شروع يک فصل جديد می شود، من اين قدر احساس ناتوانی می کنم؟
کاغذی مقابلم از طراحی های متضاد و ناهماهنگ پرشده است. مدادم نوکش چند بار تمام شده و من هربار رنگ ديگری را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگی است. کاغذ را روی ميز گذاشته ام و به جای سياه مشق، رنگين نقش کار کرده ام. تقه ای به در می خورد. دری که آهسته باز می شود و چشمان ملتمس من که به علی دوخته می شود. دلم گريه می خواهد که می چکد. علی در را می بندد و می آيد طرفم. اشکم را که می بيند، خم می شود و می گويد:
- ليلی!
صدای تعجبش خيلی بلند است. دستم را می گيرد و مرا از روی صندلی پايين می کشد و کنارم می نشيند و می گويد:
- دختر خوب! خبری نيست که. تازه اومدن خواستگاری.
سرم را بالا می آورم و به صورت علی نگاه می کنم. حرفم را می خواند.
اين علی را بايد آب طلا گرفت.
- مطمئن باش بابا اينقدر که هوای تو رو داره، اين قدر که دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های تو رو می شناسه، به هيچکدوم از ما چهار تا اينطوری دقت نکرده. اين بنده خدا رو هم که راه داده، صد پله از من بهتره. من يه داداش قلدر، بداخلاق، خودخواه کجا؟ و اين شادوماد کجا؟
علی را بايد کتک مفصلی زد. حيف از آب طلا.
- ببين، من خيلی با بابا صحبت کردم. حتی ديروز باهاش رفتيم کوه. من به تو کاری ندارم؛ اما به دل من خيلی نشسته، و الا عمراً اگه می ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلاً بهت نگم.
اشکم يادم می رود. با خودم می گويم:
- اين علی عجب موجود خواهرپرستی است. همان آب طلا لياقتش است.
علی نگاهش را مثل نگاه من به پرزهای قالی می دوزد.
- ليلا! من تو رو انقدر می شناسم که خودم رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر می شناسه. تمام خواستگارهايی که برای تو زنگ می زدن و اصرار می کردن، باهاشون صحبت می کرده، اينو می دونستی؟
با تعجب سرم را تکان می دهم. علی دستش را از زير چانه اش آزاد می کند، به صورتش می کشد و می گويد:
- به بابا اعتماد کن. ريحانه هم انتخاب بابا و مامان بود. من نمی دونم چه جوری بهت بگم که اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول کن که حداقل با طرفت رو به رو بشی. حالا هم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن.
در صدايی می کند و بابا آهسته سرش را داخل می آورد و می گويد:
- ليلاجان! بابا!
شرمنده می شوم از اينکه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعنی که... و علی می گويد:
- چايی را که من به جات تعارف کردم. اگه نمی آی، چادر هم به جات سرکنم و برم بگم: ليلا شکل من است.
پدر خنده ای می کند و می گويد:
- علی! دخترمو اذيت نکن. بيا برو بيرون.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
گربپرسے
ڪےبمیرم
باچہذڪری
درڪجا؟!
پاسخآید:
بامحرم🥀🖤
یآحسین:)
درڪربلآ💔
#اللہمارزقنےکربلآ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...
[آیٰا آن روز نیزخوٰاهد رسیدکھ
بلبلے دیگر در وصف مٰا
سرود شهادٺ بسراید؟!..]
#شہیدآوینی
#شہیدانــہ
#درآرزوۍشہادت
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌مقصران واقعی و خیالی رنج های ما
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
بوی صبح میدهـی
و گنجشک ها
از طراوت تو
پرواز می کنند
حسودےام می شود
بہ دل هایی که
هر صبح ....
بدرقهات می کنند
#شهیداحمدمحمدمشلب ❤️
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💦|.تو آبــ بودی
🔥|.روی آتــشها
🌱|.
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانـے
#منقلبیسلاملبیروت
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 💦|.تو آبــ بودی 🔥|.روی آتــشها 🌱|. #حاجقاسم #قاسمسلیمانـے #منقلبیسلام
یاحَضرَت ِحَق...
..♥️..
ڪردهـام
خاطر ِخود را
بہ ٺمناے
ٺـــو
خوش...
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانـے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ــოــ
دوست داشتنت مثل نفس کشیدن میمونه
چطور متوقفش کنم...؟
#خودټبڱو
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
زمان بر امتحان من و تو میگردد
تا ببیند ڪھ چون صداۍ
"هلمنناصــــرِ"
امامِعشــق برخیزد چھ میکنیم... !
+ #چهمیکنیم؟! :)
#شهیدسیدمرتضیآوینے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh