یاحَضرَت ِحَق...
...
[آیٰا آن روز نیزخوٰاهد رسیدکھ
بلبلے دیگر در وصف مٰا
سرود شهادٺ بسراید؟!..]
#شہیدآوینی
#شہیدانــہ
#درآرزوۍشہادت
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌مقصران واقعی و خیالی رنج های ما
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
بوی صبح میدهـی
و گنجشک ها
از طراوت تو
پرواز می کنند
حسودےام می شود
بہ دل هایی که
هر صبح ....
بدرقهات می کنند
#شهیداحمدمحمدمشلب ❤️
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💦|.تو آبــ بودی
🔥|.روی آتــشها
🌱|.
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانـے
#منقلبیسلاملبیروت
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 💦|.تو آبــ بودی 🔥|.روی آتــشها 🌱|. #حاجقاسم #قاسمسلیمانـے #منقلبیسلام
یاحَضرَت ِحَق...
..♥️..
ڪردهـام
خاطر ِخود را
بہ ٺمناے
ٺـــو
خوش...
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانـے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ــოــ
دوست داشتنت مثل نفس کشیدن میمونه
چطور متوقفش کنم...؟
#خودټبڱو
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
زمان بر امتحان من و تو میگردد
تا ببیند ڪھ چون صداۍ
"هلمنناصــــرِ"
امامِعشــق برخیزد چھ میکنیم... !
+ #چهمیکنیم؟! :)
#شهیدسیدمرتضیآوینے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق...
شهید سلیمانی:
من با تجربه می گویم: میزانِ فرصتی که در بحران ها وجود دارد ، در خود فرصت ها نیست. اما شرطش این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم... "
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بن عفیف: مـــیثــــــــم ٺو دیـــــوانہ اے !
میـــــثم ٺمار:ٺامردم گـــمان نڪنند
دیــــوانہ اے ،ایــــمانٺ ڪامل نمے شود..
بن عفیف:این ڪہ فرمودے حدیث نبوے بود؟؟
میثم ٺمار:حــــدیث عشــــق اسٺ...
#شہادٺ_میثم_تمار
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند. حوله را محکم روی صورتم می کشم تا سلول هايم را به تقلّا وادار کنم و رنگ پريده ام برگردد. می دانم الآن مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب می کنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين می کشم. خودم را که مقابل آن ها می بينم، يک لحظه پشيمان می شوم. وقتی به خودم می آيم که مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمی روبوسی می کنم. مادرش خوش برخورد است و حتماً آن دو نفر هم خواهرهايش هستند. راحتم می گذارند که با چشمان و انگشتانم دور تا دور بشقاب خط بکشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس کنم. بابا مرا صدا می زند. دلم نمی خواهد بلند شوم. چون می دانم که ميخواهد چه بگويد، اما به سختی می روم کنارش. علی هم می آيد.
- می خواهيد يه چند دقيقه ای با همديگه صحبت کنيد.
دوباره سرخ می شوم و حرفی نمی زنم.
- شما برو توی اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد.
تندی می گويم:
- نه، اتاق من نه.
- اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما.
اتاق سه پسرها، عمراً اگر مرتب باشد. مگر اينکه...
- مامان، عصر مثل دسته گلش کرده. بابا خيالتون راحت.
- باشه هرطور ميل ليلاست.
همراهش می روم. در اتاق را برايم باز می کند و با هم وارد می شويم. هم زمان «يا الله» پدر هم بلند می شود. سلامی را که می کند آن قدر آرام جواب می دهم که خودم هم نمی شنوم؛ اما صدای در اتاق که بسته می شود، مرا بر می گرداند. با ترس، سرم را بالا می آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه می کند. سرم را پايين می اندازم. هر دو ايستاده ايم... دستش را آرام در جيبش می کند. می نشينم و او هم می نشيند...
سکوت، ترجمان تمام لحظات حيرت است که انسان در مقابل آن لحظات، نه تدبيری دارد و نه راهی. واماندگی روح است و جسمی که تنها علامت حضور فرد است. من الآن اول راهی قرار گرفته ام که می شود طول و عرض مابقی عمرم. نقش جديد پيدا می کنم و سبک و سياقم را بر يک زندگی ديگر سوار می کنم. شايد هم در مقابل سبک ديگری با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا کدام راه به سلامت است؟
سکوت بينمان را علی با آمدنش می شکند...فرشته ها زن بودند يا مرد؟ در ذهنم دنبالش می گردم. جنسيت نداشتند اما فعلاً که علی، فرشته نجات من است. چای و ميوه آورده است و در حالی که تعارف می کند می گويد: «ببخشيد. من مأمورم و معذور».
زمان کُند می گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايی چهقدر زيبا بالا می رود. تا به حال اين قدر دلم نمی خواسته چايی يا ميوه بخورم. آرام می گويد:
- راستش من فکر نمی کردم که امشب صحبتی داشته باشيم. اين برنامه ريزی بزرگترهاست و من بی تقصير. حالا اگر شما حرفی داشته باشيد خوشحال می شوم بشنوم و سؤالی هم باشه در خدمتم.
ميوه ها را نگاه می کنم. حالم بدتر می شود. تمام معده ام به فغان آمده. فشارخونِ پايين و حرارت توليد شده، دو متضادی است که نظيرش فقط در وجود من رخ داده است.
بی تاب شده ام. سکوتم را که می بيند می گويد:
- خب من رو پدر خوب می شناسن. يعنی ايشون استاد من هستند و قطعاً حرف هايی درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم.
به سمت در می رود. به پاهايم فرمان می دهم که بلند شوند. می ايستم و به ديوار تکيه می دهم. آرام به در می زند؛ با يکی دو بار «يا الله» گفتن، بيرون می رود. به آشپزخانه پناه می برم، چند بار صورتم را می شويم. بهتر می شوم. سر که بلند می کنم، علی را می بينم. با نگرانی می گويد:
- خوبی؟
سرم را تکان می دهم. دوباره می روم کنار مهمان ها می نشينم. مادرش ميوه می گذارد مقابلم و می گويد:
- درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف کنه اما ليلاجان! مصطفای من خيلی پسر خود ساخته ايه. شايد بعضی ها رو، تنبيه های دنيا توی طولانی مدت بسازه، اما سيد مصطفی خودش به خودش مسلطه و اينی که می بينی با اراده خودش شکل گرفته. فقط می خواستم بگم خيالت از هر جهتی راحت باشه مادر.
سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده می شکنم و به زحمت سری تکان می دهم. مادر می گويد:
- خدا براتون حفظش کنه.
مهمان ها که می روند يک راست می روم سمت اتاقم و ولو می شوم. بی حالی و کم خوابی اين دوشبه باعث می شود که بی اختيار پلک هايم روی هم بيفتند. مطمئناً اين برای من بهترين کار است.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
[•♡•]
میگن قلب استخون نداره
•
•
•
پس اینا چیه توش میشکنه ؟ 💔
#دݪے
#دِلْتَنْگِْــنِـوِشْت...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..▫️◾️◽️..
میگن:
آدما رو از دوستاش بشناس!
عمّار و مالک و... دوستان علے بودن
عَمروعاص و طَلحه و زُبیر
هم رفیقِ شفیقِ معاویه!
تو خود بخوان حدیث مفصل ...
#اینڱوݩهـاسٺـــ😌
#راهرانشناسےجنونتوراآخرڪاربهامامڪشےوامیدارد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... چالش داریم براتون جمله زیر رو کامل کنید و به ایدی بفرستید جایزه هم داریم براتون😉
تا دقایقۍ دیگر اسامی برندگان و جوایزشون اعلام میشود😁✋