یا حَضࢪَتِ حق...
بــــسمــ ࢪب اڵحســێن
أََلحَمدللّٰه اݪَّذے خلق اڵحٌسَيــــݧ💔
#ࢪبِّاڵحســێن
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
دانش آموزان هر روز تاس بندازن، اگه ١تا٣ آوردن بيان مدرسه، اگه ٤تا٦ آوردن نيان
باتشكر
مديريت دولت
#تدبيرواميد
#روحانا😒
#طنزحلال
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
شهادت، کاری عاقلانه است
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... دانش آموزان هر روز تاس بندازن، اگه ١تا٣ آوردن بيان مدرسه، اگه ٤تا٦ آوردن نيان
بنظرتون مسئول این بینظمی کیه؟
اگه جای مسئولین بودین چیکار میکردین؟
بیاین حرف بزنید باهامون😁
شنواےحرفـهایٺاݩهستـیم...↓
https://harfeto.timefriend.net/890235491
یاحَضرَت ِحَق...
ازهشت ِ صب پاشدی منتظری خبر بازگشایی مدرسه هابیاد؟؟🤨😜
نمیاد...🤓
بگیر بخواب بچه درسخون!😁
#اندرشاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
بنظرتون مسئول این بینظمی کیه؟ اگه جای مسئولین بودین چیکار میکردین؟ بیاین حرف بزنید باهامون😁 شنواےح
نظرات جالبه🤩😂
شما ام نظر بدین
یاحَضرَت ِحَق...
دِلَم-میخواهَد-تُورا-یِک-آغوش-بَغَل-بِگیرَم!
+بابای ِ شهیدم...
#راحیل
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
-سُبحآنَکَ وَبِحَمدِکظَلَمتُنَفسِئ...
بهخودتقسم؛منپدرِخودمودرآوردمباگنآه...
#حـَـݩـیـݩ
#گُنٰاٰهْـ...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
یه جوونی میاد هیئت... میاد مجلس ِ امام حُسِین ع «شهادتنامه» خودشو نگیره...
پس چی گرفتــــــــــــــــــــههههـ؟؟؟
رفته!
#راحیل
#پامکتب_استادپناهیان!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... خوشــ بـ بخـ بلنـ کـ درـه ـدم ـت ـه ــا کنارِمنی!😜🍃 کی می تونه این جمله رو ب
خوشا به بخت ِ بلندت که در کنار ِ منی!😝
#راحیل
یاحَضرَت ِحَق...
السلآم علـیڪ یا اباعبدالله الحسیـݩ❤️
•
•
•
در سلام بر ٺو
دست را بر سینہ مےگذاریم
تا قݪــ♡ـب از جایش ڪنده نشود!..
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
دانہ اے جز خــــوࢪدݩ دݪ نیسٺ دࢪ ھــنگآمھ هــا
حیف از اوقآتے ڪہ صࢪفــ دامــ صحبٺ شــد مࢪا..
#بہوقٺشعࢪ
#حــــعیف...️😣
#رَیّٰاݩإبنِشَــبیٖب
#شــہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🍃..
آخُداااا...
من-روزی-پنج-بار-بهت-معتقدم!🙃
#به_وقت_عاشقی!
#پامکتب_استادپناهیان
#بچه_هیئتی!
#راحیل
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
در سلوڪ مــا فراٺ' از آب زمزمــ بہتࢪ اسٺ..
#آقاےمن
#حسیݩ(ع)
#صائبابنمالڪ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
روز ِ اَوَل رَفت دینَم... بَر سَر ِ زُلفین ِ تو!
تا چِه باشَد دَر این سُودا سَراَنجامَم هَنوز...🤭
پ.ن: هروخ به نیتت شعر باز کردم این اومدع!...
#راحیل
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
وَمَن
مَعنی
بَعضی
شِعرهارادیر
میفَهمَم،.،.
کِه
عِشق
آسان
نِموداَوَل
ولی
اُفتادمشکلها...
#راحیل
#تومشکلمی!😐
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
کاری ندارم که کجایی؟
چه می کنی؟
بی عشق سرمکُن که دلت پیر می شود❤️🌱
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... دَرسینه-هیچ-نیست... بجزآرزویِ«تو» #راحیل #شہیدزادہ @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
آرزو ڪردم تو را شاید ڪه سهمم باشد این عـــشـــــــق...
#ࢪَوحٰاٰ
#دلے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یا حَضرَت ِ حَق... آرزو ڪردم تو را شاید ڪه سهمم باشد این عـــشـــــــق... #ࢪَوحٰاٰ #دلے #شہیدزا
مــــــــــا
ࢪا
بہ
بیڪاࢪیِ
خــــــود
ایݩ
گمــــــاݧ
نبــود...
#شعࢪتحریفــشدھ
اِࢪیحا(:
مــــــــــا ࢪا بہ بیڪاࢪیِ خــــــود ایݩ گمــــــاݧ نبــود... #شعࢪتحریفــشدھ
شاید باورتون نشھ اما بود😉😁
یاحَضرَت ِحَق...
عاشقمکردۍ
وگفتے:
"عاشقاݩدیوانہاند"
عاقبٺ،عاشقشدي
دیدےڪہخوددیوانہاۍ!..
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... عاشقمکردۍ وگفتے: "عاشقاݩدیوانہاند" عاقبٺ،عاشقشدي دیدےڪہخوددیوانہاۍ!..
شاعࢪ میفرماد
دیوانہ چو دیوانہ ببیند خوشش آید😁😉
#شاعرمیگہمنچیکنمــ😐
اِࢪیحا(:
شاعࢪ میفرماد دیوانہ چو دیوانہ ببیند خوشش آید😁😉 #شاعرمیگہمنچیکنمــ😐
میفرمایند که
گویند که عشاق جهان عقل ندارند
یعنی تو خری من به مراتب ز تو خر تر😁✋🏻
#شاعرمیگه
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_ششم
دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش را جمع و جور می کند و با خودکارش زير نوشته ام می نويسد:
- آمين؛ و خدايا تو خودت می دانی اين خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختيار خودش دارد همراه نازنينی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکند. ای خدا، من با اجازه تو به مصطفی می گويم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل اين خواهر من کمک کن تا اين بنده خوبت را اينقدر سر ندواند. دوباره آمين.
چنان سريع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده و خوانده و نوشته است. نگاه به ساعت می کنم. يک ربع به چهار است. صدای فريادم در خانه می پيچد می دوم سمت آشپزخانه تا مادر را پيدا کنم و علی را منصرف؛ اما نيست. هيچکس نيست. گوشی را بر می دارم. شماره مادر را می گيرم. وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته. دستپاچه شماره علی را می گيرم، جواب نمی دهد.
مستأصل می نشينم. پنج دقيقه مانده به چهار؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوّش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام. آنقدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پايين می رود. چرا اينطور شده ام؛ قرارم با عقلم اين نبود. تلفن دوباره قطع می شود؛ يعنی تعريف های علی و پدر، صحبت هايم، فکر هايم، جواب هايش باعث شده که نسبت به او حسی پيدا کنم. بار سوم است که زنگ می زند. دستم کمی می لرزد. تقصير قلبم است. وصل می کنم. صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوالپرسی، مرا به خود می آورد. دست و پايم را جمع می کنم و روی ميز می نشينم. فکرم را آزاد می کنم و می گويم:
- رسیدن به خير.
- سلامت باشيد. انشاالله پدر به سلامت برگردند و البته همه بر و بچه های جنگ سالم باشند.
دلم می خواهد ببينم چگونه مديريت می کند اين همه جوان و نوجوانی را که به اردو می برد. با آن ها هم همينطور آرام و مهربان است يا...
حسودی ام می شود. گاهی انسان حسّ دنيا خواهی اش را ترجيح می دهد به همه انسانيت. فقط خودش را می بيند و آسايشش را. اما جوانی که از چند روز تعطيلی و يا حقش می گذرد تا صرف ديگران کند، حتماً آرمان بلندی دارد.
حس می کنم هر قدر من خودخواهانه فکر می کنم، مصطفی آزادانه زندگی می کند. از همه قيد و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است. وقتی دو سه بار صدايم می کند، می فهمم که چند لحظه ای نبوده ام.
- بد موقع زنگ زدم، حالتون خوبه؟
دست و پايم را آزاد می کنم و سرم را بالا می گيرم تا نفسی بکشم.
- خوبم، ببخشيد، چند لحظه ای حواسم پرت شد.
ساکت است. حتماً منتظر است که من سؤالاتم را بپرسم، همه چيز يادم رفته جز خودخواهی هايم.
- راستش سؤال خاصی ندارم. فقط در مورد درس و کار و آينده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بوديد. حالا که فکر می کنم می بينم همون جوابا کافی بود علی يه کم عجله کرد، يعنی اينکه...
پوقی می کنم. با ته خنده می گويد:
- متوجه شدم که اين تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده. من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم. هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم.
لبخندم کش می آيد. لبم را گاز می گيرم و چشمم را می بندم. ادامه می دهد:
- اما اگه حرفی باشد، هر وقت... در خدمتم. شماره که داريد؟
شماره را هر بار که زنگ زده بود يا پيام داده بود، به کل پاک کرده بودم. يک جور کار روانی روی خودم برای اينکه درگيرش نشوم، اما نمی دانستم اجبار زمان و شرايط، ناخودآگاه کار خودش را می کند.
پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشويد و آرامم کند. کاش آبی پيدا کنم تا فکر و روحم را بشويم. يک فرچه بخرم تمام زوايای اين مغز درب و داغان را با فرچه پاک کنم. حتماً تا حالا پر از گل و لای و خيالات و اوهام و افکار غلطم شده است که اينقدر تاريکم.
از حمام که بيرون می آيم، در حياط باز می شود. همان طور که روسری را دور موهايم می پيچم نگاهم مات در می ماند.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh