یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_پنجم
دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ريحانه را می بينم و خنده شادِ علي را، من هم دلم می خواهد. وقتی خريد بازار کمشان را ديدم و اينکه بقيه پول را دادند برای کمک به نيازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ريحانه که ريحانه طاقت نياورد و چشمش را پايين انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا ليوان آب آورد، يکی برای مادر و يکی برای ريحانه، ليوان آب مادر را داد، اما وقتی به ريحانه رسيد و دست جلو آمده ريحانه را با محبت گرفت و ليوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام، کنار هم ايستادند و علی دست دور شانه ريحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست... اين وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زياد است که دلم خواست به امام بگويم هابيل و شيث و يوسف و يعقوب، نسل علی و ريحانه را هم دلم می خواهد.
پدر دستم را می گيرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ايستد. اصرار دارد که برای خودم و مبينا انتخاب کنم. لباس سفيد پر گلی را می پسندم. سه تا ميخرد. برای ريحانه هم. اما حريف مادر نمی شود که می گويد:
- محمد جان، من خيلی لباس دارم، خيالت راحت همه اش را هم خودت خريدی. واقعاً اسراف است.
اما پدر حريف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند يک گردنبند حرز نقره زيبا بخرد. خنده مادر را می خواهد و مطمئنم چيز ديگری برايش مهم نيست. لذت ديدن خنده يار را هم دلم می خواهد. کلاً قاعده «هر آنچه ديده ببيند دل کند ياد» را بايد روی پلک حک کنند تا ياد بگيرد همه چيز را نبيند تا نتيجه نشود خواستن. گردنبند حرزی با نگين های زيبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبينا و ريحانه بخرد. چرايش را می پرسم که مادر می گويد:
- شما خيلی دنبال چرا و چگونگی و چيستی نباش.
مادرم هم فيلسوف است. موقع برگشت علی با ماشين پدر ريحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم يا باج بده يا می گويم که بايد صاحب خيز سه ثانيه باشد. ابروهايش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهايش درهم می رود. دستم را می گيرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهديدم کار ساز بود اما نامرد يک دويست تومانی می گذارد کف دستم و می گويد:
- به قول خودت مديونی اگه نگی!
هردو می خنديم. ريحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ريحانه. علی با عجله می آيد. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفي نمی زنم. در ماشين را باز می کند و ريحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شيطانی من فرار کند.
تنها عقب ماشين را صاحب می شوم. اين را دلم نمی خواهد با کسی شريک شوم. حس می کنم يک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر اين دوتا بگذارند. جواب پيامشان را می دهم که:
- علی سوار ماشين پدر ريحانه شد.
پيام نرسيده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گويم:
- مامان خواهشاً بشين فکر کن سر اين دوتا چی خوردی که اينقدر فضول شدن؟
تماس را جواب می دهم. مسعود می گويد:
- واسه چی رفته اونجا؟ چرا بابا داره رانندگی می کنه؟
- سلام. الآن دقيقاً به خاطر بابا می گی يا فضوليت گل کرده يا حسوديت؟ در ضمن رفتم سر قبر شيخ بهايی و سفارش تو رو بهِش کردم. يک ياسين هم نذر کردم که بعداً خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعيد.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh