یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_ام
خدا کمک کنه همه چيز بر می گرده سرجاش. حرف بیخوديه اما سعی کن فقط با خيال راحت بخوابی. کارها رو واگذار کن به خدا.
- من نمی خواستم با حرف هام شما رو اذيت کنم.
- نه عزيز دلم. اصلاً مگه اهل حرف زدن هستی که ناراحت هم بکنی. من خدا خدا می کنم يه خورده حرف بزنی دلت سبک بشه. بلد نيستم مجنون بازی دربيارم، و الا الآن بايد پاشنه در خونه تون رو می کندم و می دزديدمت بريم يه جايی که دست اين بشر نامرد به روحت نرسه.
- گيرم بشر نامرد رو درمان کردی شيطون نامرد رو چی؟
- بلا شدی بانو، حرف خودم رو پس خودم می دی؟ برو تو، سرماخوردی برو عزيزم.
- باز علی آمار داد؟
- حسودی نکن. برادر مشترکه ديگه. به نفع هر دو مونه... فعلاً.
و می روم داخل... مادر گل گاوزبان دم کرده، می خورم. می خواهم بخوابم اگر پيامک های مصطفی بگذارد... مجنون پريشان شبگرد شده...
***
شب با افکار پريشان سر به زمين می گذارم. هيچ کس نميداند که روزش به سلامت شب می شود يا نه و شبش چگونه به سحر می رسد.
نزديک ظهر گوشی ام را که روشن می کنم، سر و صدای رسيدن صدها پيام و تصوير بلند می شود. بی هيچ ذهنيتی می خوانم و می بينمشان. اما هر چه جلو می رود تپش قلب و لرزش بدنم بيشتر می شود. يک لحظه حس می کنم فلج شده ام، روحم، زندگی ام و آينده آرمانی م را نابود شده می بينم. به هم می ريزم و گوشی را می کوبم به ديوار. مادر سراسيمه در اتاقم را باز می کند.
- شيرين اگر مصطفی رو می خواد ارزانی خودش.
اين را در حالی می گويم که بغض چنگال هايش را در گلويم فروبرده و نفس کشيدن را برايم سخت کرده است. نگاه اشک آلودم را از گوشی ای
که حالا پخش زمين شده، بر می دارم و به صورت سرخ و متعجب مادر می اندازم. چشمان پر سؤالش را بی پاسخ می گذارم و سرم را بر می گردانم رو به ديوار و لبم را گاز می گيرم که زار نزنم. خانه انگار برايم زندان شده است و گنجايش اين حجم بی تابی مرا ندارد. می خواهم از هر چه و هر که می بينم فرار کنم. با دست هايی لرزان از توی کمد لباس هايم را بر می دارم، به سختی می پوشم و در مقابل نگاه های پر اشک مادر و سؤال های پی در پی اش به کوچه می زنم و بی هدف شروع می کنم به دويدن و دور شدن...
کاش می توانستم فرياد بزنم تا آرام شوم! لبم را به دندان می گيرم و بی اختيار گريه می کنم. به خيابان که می رسم، می مانم که چپ بروم يا راست. اصلاً چه اهميتی دارد؟ حالا که اين طور شکسته ام و نمی دانم چرا و چه کسی دارد زندگی ام را به هم می ريزد، ديگر مقصد برايم مهم نيست. سرم را پايين می اندازم تا رهگذران اشک هايم را نبينند. مردمِ شتاب زده اين پياده رو هرکدام مقصدی دارند و من اما با اين موشی که در بساطم افتاده و فضله هايش تمام زندگی ام را نجس کرده، بين خودم و ديگران در تلاطم و سرگردانی ام. حس بی پناهی را دارم که می خواهند او را با اعتراف به شکستش نابود کنند.
به خودم که می آيم کنار درِ سبز امامزاده ايستاده ام. می دانم اولين جايی که دنبالم می آيند همين جا است. دست می گذارم به ديواری که با گرمای کم آفتاب، سرديش فرار کرده است، دستانم از بی حسی در می آيند. از کنار امامزاده می گذرم امروز اين بی هدف رفتن تقديرم شده است. نمی خواهم کسی پيدايم کند. می خواهم از همه فرار کنم و گم شوم تا شايد آرامش را پيدا کنم. آسايشم را هم بايد با بستن دهان همه مردم به دست بياورم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh