یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_چهارم
گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم بايد از زندگی محوشان کرد. کاری که دقيقاً ريحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند. برای خودم طرح و برنامه می ريزم که از اين سدّ عظيم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آينده در دلم نشسته است، برای آينده برنامه ريزی می کنم.
قول دادم برايشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم. بسم الله می گويم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. ياد مصطفی می افتم که امروز بايد آمده باشد. توی اين مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و يک بار هم روضه گرفته بود. مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ايجاد کنم. هنوز متحيرم بين همه نکات مثبت و ترس هايم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، بايد درست و راست بشود. اگر هم نه که نه. اصلاً مثل رمان های خيابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هيجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوءظن ها و اشتباهات بسيار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگريم، او هم سر به خيابان بگذارد و فرت و فرت سيگار بکشد. از تصوير مصطفای پريشان سر کوچه سيگار به دست، خنده ام می گيرد که صدايی می گويد:
- سلام... اين غذا که با نشاط درست بشه خوردن داره.
هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گويد:
- خدايی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی يا به مصطفی... عه عه! ببخشيد آقا مصطفی فکر می کردی؟
دويدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پايين می اندازم و مشغول خرد کردن خيارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها. با دسته چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد. تکيه می دهد به صندلی و زل می زند به صورتم:
- باشه باشه.
و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکيمان را حالا هم دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتياجشان به حضور او. ناخنکی می زند به غذايی که تمام و کمالش از محبت بر می آيد. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خريدها، پختن ها و چيدن ها، اگر از کوزه محبتی نتراويده باشد، بدون طعم و دورريختنی می شود.
وحالا علی نيامده بود ناخنک بزند. می خواست پيغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد. بلدم با نگاهی تمام همّ وغمش را جابه جا کنم. علی برادر من است... هر چند که اين مدت کاری کرده که بگويم: «علی وکيل وصی مصطفی است در خانه ما.»
***
از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تَخم کرده تا جواب بدهم. ريحانه با علی هم جرّ و بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر.
سکوت خانه را مادر می شکند:
- علی برو ريحانه رو بيار برای شام...
و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نيايد برای چرايی سکوت عزيز کرده اش، اما مادر دنبالم می آيد و اين يعنی که هيچ کس مثل مادر بچه هايش را نمي شناسد. در را می بندد و من چشمم را.
- بشينم؟
دستم را به نشانه بالای اتاق نشان می دهم.
- اختيار داريد سرورم، تاج سرم.
- ديگه زبون نريز که من نپرسم. حواسم هست.
مادرها هميشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران راديو هم می گفت که يکی از گزينه های تربيتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهايی که نديد گرفته می شود تا حيای بين مادر و بچه از بين نرود. درحاليکه مادر بيشتر از آنکه به فکر خودش باشد، غصه فرزند خطاکار را می خورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثريا ديوارش کج بالا می رود. هرچند ما بچه ها در خيال خودمان آنقدر مواظبيم که مادر و پدر نفهمند و آبرو هميشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خيلی وقت ها ترک خطا کنيم. اما مادر اين بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشينم. امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh